cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

عروس‌افغان(اسیه‌علی‌کرم)

آسیه علی‌کرم نویسنده رمانهای بهار فراتر از خسوف خوشه‌های نارس گندم سایه و ابریشم کپی از داستانها به هر شکل و فایل کردنشون اشکال اخلاقی داره و من به عنوان نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستم. پارت گزاری هر روز، به جز روزهای تعطیل

Show more
Advertising posts
8 990
Subscribers
-524 hours
-497 days
-25830 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

پارتهای جدید❤️
Show all...
21👍 4
#پارت713 - زود میایم. به سمت اتاق خواب دویدم، ولی با دیدن کمد بیرون ریخته چشم‌هام گرد شد. - اینا رو که اینجوری کرده؟ نگار پشت سرم بود. - آبجی، گفت می‌خوام مرتبش کنم، منم فقط چیزای ریزشو جمع کردم که تارا نکنه تو دهنش. از کنارم رد شد. خودش رو به پشت در رسوند و گفت: - ول کن اینا رو، الان عمت بیاد دیگه نمی‌تونیم بریما. راست می‌گفت، به سمت لباس‌هام که پشت در آویز شده بود رفتم. نگار زودتر از من حاضر شد. دنباله شال رو روی سرشونه‌ام انداختم و برای برداشتن جوراب به طرف خرده ریزهای توی کمد که نگار جمعشون کرده بود رفتم. جوراب رو برداشتم، ولی توجهم به چیزی جلب شد، به عکس بریده شده من، اونم از بین نرگس و مهراب. حدسم درست بود، پاره کردن اون عکس، کار یکی از اعضای این خونه بود. جوراب‌هام رو نپوشیده دنبال نگار دویدم، دم خروسی رو هم که پیدا کرده بودم توی جیب پالتوم انداختم. به سرعت برق راه پله‌ها رو رد کردیم. پوتین‌هام رو پوشیده و نپوشیده از خونه بیرون زدم. به دنبال یه ماشین غریبه و شاید مدل بالا، سر ته کوچه رو نگاه کردم و با دیدن یه ماشین که از دور برامون چراغ می‌زد به سمتش رفتم. پشت کفش‌هام رو وسط راه بالا کشیدم. شیشه عقب ماشین پایین بود، نرگس عقب نشسته بود. - سلام. جوابم رو داد، به نگار نگاه کرد و من سریع معرفی کردم: - نگار جان، همسر پدرم. نگار سلام کرد و نرگس سرسری جواب داد و گفت: -معارفه فعلاً باشه واسه بعد. سریع بشینید که بریم. ماشین رو دور زدم. نرگس گفت: - نگار جان شما جلو بشین. نگار از همون پنجره نگاهی به پای گچ گرفته نرگس انداخت و جلو نشست. با نشستن من راننده حرکت کرد. گچ پای نرگس کوتاه‌تر شده بود، ولی با این حال روی صندلی سه نفره درازش کرده بود. مجبور بودم کمی جلوتر از پای نرگس روی صندلی بشینم. نرگس نگاهم کرد و گفت: - کجا بره؟ - تجریش، از سمت امامزاده صالح می‌تونم آدرس بدم. نرگس گفت: - آقا حیدر، برو سمت امامزاده صالح. رو به نرگس پرسیدم: - چی شده نرگس خانم؟ -نمی‌دونم سپیده، نمی‌دونم ناصر داره چیکار می‌کنه، اما از وقتی گچ پامو کوتاه کردن، افتادم تو تجسس که ببینم دارن چیکار می‌کنن. یه مدت افتاده بود که با وکیل بپیچونن مهرابو. سرش رو متاسف تکون داد و گفت: - مهراب خودش این کاره است، همچین ترجمه می‌کنه که یه گمرک و شرکت خارجی رو می‌ذاره تو منگنه. بعد بیاد از یه وکیل زپرتی رو دست بخوره! ولی الان ناصر افتاده تو یه کاری که نمی‌دونم ... دستش رو همراه با گوشی بالا آورد و گفت: - صبر کن... یه عکس هست بهت نشون بدم. اینو دیروز آقا حیدر گرفته، فکر می‌کنم ناصر داره یکی رو می‌دزده که بندازه گردن مهراب، چون آقا حیدر از یکی از آدم‌های ناصر شنیده بود که گفته بودند که بعد از اینکه گرفتینش، دست و پا بسته ببریدش خونه جدید مهراب... حالا این عکس کو؟... آها، اینجاست. گوشی رو به سمتم گرفت و گفت: - اینه. گوشی رو گرفتم و شوکه به عکس روی صفحه نگاه کردم. نرگس گفت: - فکر کنم ناصر می‌خواد یکی رو بدزده، ببره خونه مهراب زندانی کنه که آدم ربایی بیفته گردن مهراب. می‌دونی حکم آدم ربایی چیه؟ ابد. اینجوری ناصر راحت میشه از شر مهراب و سهم زدن به نامش. اینجوری می‌تونه زمان بخره که نسترن و بچه‌هاشو بفرسته خارج. نگاهم رو از عکس گرفتم و به نرگس که تند تند حرف می‌زد خیره شدم. سوالی سرش رو تکون داد و گفت: - می‌شناسیش؟ نگار هم به عقب برگشته بود. - اینکه میلاده! - میلاد کیه؟ موبایل رو به سمت نگار چرخوندم. نگار موبایل رو گرفت. به صفحه نگاه کرد و بعد به نرگس. نرگس گفت: - میلاد کیه؟ من جواب دادم: - پسر عمه من. نرگس متعجب‌تر از قبل گفت: - ناصر پسر عمه تو رو دزدیده برده خونه مهراب؟ـکه مثلاً چی بشه؟ به نگار خیره شدم و زمزمه وار گفتم: - من ازش خواستم. - از ناصر؟ نگاهم رو به سمت نرگس کشیدم و آهسته‌تر از قبل گفتم: - نه، از مهراب. ابهامات نرگس زیاد شده بود که گفت: - نمی‌فهمم، یعنی تو از مهراب خواستی، مهراب از ناصر؟ چه خبره اینجا؟
Show all...
39👍 20🤯 6👎 1
#پارت712 دلش شور می‌زد و این طبیعی بود. اگر مهراب به هر دلیلی موفق نمی‌شد، ممکن بود میلاد هر کاری بکنه و اولیش هم بردن آبروی نگار بود. - میلاد از من کینه داره، من نقشه‌شو خراب کردم. دستم رو روی انگشت‌هاش فشار دادم و گفتم: -من دیدم که مهراب با خیلی گنده‌تر از میلاد سرشاخ شده. نگران نباش. صدای زنگ موبایلم بلند شد. از همونجا گردن کشیدم و به صفحه‌اش نگاه کردم. یه شماره بود. دست نگار رو رها کردم و گوشی رو برداشتم. یه موبایل همراه اول با کد یک. نگار هم مثل من به صفحه گوشی نگاه می‌کرد. -جواب بده دیگه. تماس رو برقرار کردم و با یه الو به مخاطب پشت خط نشون دادم که به گوشم. - الو، من با سپیده کار داشتم. این صدای آشنا... صدای نرگس بود! - سلام نرگس خانم، خودم هستم. با اومدن اسم نرگس نگار ناامید به پشتی مبل تکیه زد. - سپیده جان, تویی! صدات چقدر فرق داره پشت گوشی. احتمالاً از خستگی و فشار بود که صدام عوض شده بود. -خوبی؟ تشکر کردم اون گفت: - سپیده، باید ببینمت. - چی شده؟ - ببین، یه اتفاقی افتاده که نمی‌تونم پشت گوشی برات توضیح بدم، به خاطر همین حتماً باید ببینمت. سر پا ایستادم. - چی شده نرگس خانم؟ دلم شور زد. - ایشالا که چیزی نیست، ولی ... ببین، من نمی‌دونم برادرم داره چه غلطی می‌کنه، فکر می‌کنم داره یه دردسری برای مهراب درست می‌کنه، الان تو فقط می‌تونی بهم کمک کنی. به نگار نگاه کردم. با حرکت سرش دلیل چهره نگرانم رو پرسید: - نرگس گفت: - سپیده, هستی؟ - بله، هستم. - ببین، قضیه سهام شرکتو می‌دونی حتماً. به نظر من اون سهام حق مهرابه، اما خب این نظر منه، نه ناصر که اون شرکت همه زندگیشه، ناصر حقشه هر بلایی سرش بیاد، اگر همون روزا از خونی بودن ماشین من به پلیس می‌گفت و مخفی‌کاری نمی‌کرد... ولش کن، الان من سر کوچه‌اتونم، باید بیای با هم بریم یه جایی و برگردیم. چشم‌هام گرد شد. - من نمی‌تونم نرگس خانم، شب عیده، کلی کار داریم. - ببین، من نمی‌دونم مهراب چقدر برای تو مهمه، ولی امکان داره تو خطر باشه، من نشونی خونه جدیدشو ندارم، یه اتفاقایی ممکنه اونجا بیفته که ... ببین من هر چی زنگ می‌زنم به مهراب جوابمو نمیده، حداقل زنگ بزن بهش ببین خوبه حالش، بهش هشدار بده، بگو جواب نرگسو بده حداقل. - باشه الان زنگ می‌زنم بهش. گوشی رو از گوشم فاصله دادم و تماس رو قطع کردم. نگار گفت: - چی شده؟ همزمان با گرفتن شماره مهراب گفتم: - نرگس بود. می‌شناسیش که؟ برای لحظه‌ای به نگار نگاه کردم. سرش رو داشت تکون می‌داد. قبلاً براش گفته بودم که نرگس کیه. - میگه ممکنه برای مهراب اتفاقی افتاده باشه یا قراره بیفته. گوشی رو کنار گوشم گذاشتم، تلفن شروع به بوق خوردن کرد و من گفتم: - یه دقیقه بزار. هر بوقی که توی گوشم می‌زد به نگرانیم اضافه می‌کرد، بوق‌ها تموم شد. قلبم شروع به تپیدن کرد وقتی که گوینده زن پشت خط از جواب ندادن مخاطب خبر می‌داد. گوشی رو از گوشم فاصله دادم. حالا چیکار می‌کردم؟ یه بار دیگه می‌گیرم، گرفتم، نه یک بار، نه دو بار، چند بار. فایده‌ای نداشت، آخرین بار وسط حرف گوینده تماس رو قطع کردم. شماره نرگس رو گرفتم.سریع جواب داد: - الو نرگس خانم. - چی شد؟ -جواب نداد. - ای بابا، رضا هم جواب نمیده، رضا که خیلی وقته جواب نمیده. سپیده آدرس بده اگه خودت نمی‌تونی بیای. - اینجوری بلد نیستم آخه. -پس فقط نیم ساعت، خودم می‌رسونمت و خودمم برت می‌گردونم. به نگار که حالا ایستاده بود و به من نگاه می‌کرد خیره شدم. -یه لحظه گوشی. موبایل رو پایین آوردم. - چیکار کنم نگار جون؟ با حرکت سرش پرسید که چی و من تو یه توضیح مختصر گفتم. - حاضر می‌شم با هم می‌ریم. به تارا نگاه کردم. روی پاهاش ایستاده بود و سعی داشت پرده مخمل رو از روی مبل پایین بکشه. به طرفش رفت. بغلش کرد. - تا اینو می‌سپرم به اصغر، حاضر شو. سرم رو تکون دادم. گوشی رو کنار گوشم گرفتم و گفتم: - الان میاییم. باشه‌ای گفت و قطع کرد. صدای نگار از اتاق می‌اومد. -یه ساعت حواست باشه اومدم. - کجا باز شب عیدی؟ - دنبال بدبختی، دنبال بیچارگی، کار دارم دیگه اصغر، تو که انگار نه انگار اصلاً، منم اگه دست رو دست بذارم که ... -خیلی خب، برو، اینو ولش بکنی غر دونشو باز می‌کنه همین جوری ول میده بیرون. نگار از در اتاق بیرون می‌اومد که صدای بابا بالا رفت. - عن و گوه نمالی به خودت. نگار برگشت. - غیرت تو حلقم بابا! به من نگاه کرد و گفت: - بدو دیگه! و بعد برگشت و بلندتر گفت: - سپیده رو هم می‌برم با خودم. - خیلی خوب، فقط نرید شب بیایدا، اعصاب اون مادر فولاد زرهو ندارم.
Show all...
👍 38 5😱 4😁 1
#پارت711 آخرین گیره پرده رو زدم و یه نگاه اجمالی به فاصله گیره‌ها انداختم. خوب بود. سعی داشتم با کار کردن حواسم رو پرت کنم. هر چند خیلی هم موفق نبودم، ولی بهتر از هیچی بود، از یک جا نشستن و فکر کردن که بهتر بود. به میله خالی از پرده نگاه کردم. مهراب گفته بود به وقتش زنگ می‌زنم و نزده بود، شاید هنوز وقتش نرسیده بود. از نوید هم از اون روز تا به الان خبری نداشتم، همیشه کلی پیام می‌داد، متن ادبی، توضیحات قواعد نویسندگی، ولی الان هیچ. اون روز هم توی رستوران غذا نخورد، نه اون و نه مهراب و نه حتی من. نگاهم به میله نصب شده به سقف بود که متوجه نزدیک شدن نگار به خودم شدم. -کمک کنم؟ - نه، ممنون. و سریع پرسیدم: - شیرینی‌ها چی شد؟ سوال می‌پرسیدم که حواس هر دومون پرت بشه، هم اون، و هم من. -تموم شد، دیگه هم سفارش نمی‌گیرم. خسته شدم، اصلا دیگه مغزم نمی‌کشه. دستش رو برای گرفتن پرده دراز کرد. با چشم فاصله عمه رو سنجید. کامل بهم چسبید و آهسته گفت: -خبری نشد؟ آهسته جواب دادم: -نه. لب پایینش رو توی دهنش کشید. کمی ازش فاصله گرفتم و گفتم: - دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشه. - یه نگاه به موبایلت می‌نداختی، شاید پیامی چیزی داده باشه. به جایی که موبایلم رو رها کرده بودم نگاه کردم. نیم ساعت پیش همه پیام‌ها رو چک کرده بودم، تو این نیم ساعت هم خودم رو با انواع کارها سرگرم کرده بودم که سراغش نرم. - نرید بالا چهارپایه‌ها! اعصاب نعش کشی ندارم شب عیدی. هر دو به عمه نگاه کردیم. سری پیش چهارپایه کج شده بود و نگار نزدیک بود که بیفته، به خاطر همین اینطوری می‌گفت. به منـو نگار خیره بود و ظرف سبزه توی دستش. - کدومتون برداشتین به این آب داده و خالی نکرده؟ من به نگار نگاه کردم و نگار به من. عمه گفت: -بوی سگ مرده گرفته، نگفتم کاری به سبزه نداشته باشین. من گفتم: - من دست نزدم، نگارم بعید می‌دونم. رو به نگار گفتم: - تو آب دادی؟ نگاه نگار به عمه بود. - نه، اون سری گفتید کاری نداشته باش من دیگه دست نزدم. عمه دماغش رو جمع کرد. ظرف سبزه رو بو کرد و گفت: -فضول تو این خونه یکی دوتا نیست که! من گفتم: - ولی با یه بار آب دادن و خالی نکردن بو نمی‌گیره‌ها! - تو نمی‌خواد به من یاد بدی چه جوری باید سبزه بذارم. بزار اون پرده رو کنار، سنگینه تو هم جون نداری. زیر لب ادام رو در آورد: -بو نمی‌گیره! ظرف سبزه رو روی اپن رها کرد و به سمت اتاق خواب رفت. تارا چهار دست و پا از اتاق بابا بیرون اومد. یه نگاه به من و مادرش انداخت و با ذوق به سمتمون حرکت کرد. نگار به من نگاه کرد و گفت: - برو گوشیتو نگاه کن، شاید پیامی چیزی اومده باشه. برای اینکه خیالش راحت بشه پرده رو رها کردم و به سمت گوشی موبایلم که روی مبل‌ه رها شده بود رفتم. رمز خطی گوشی رو کشیدم و پیام‌ها رو چک کردم. به چشم‌های قهوه‌ای نگار نگاه کردم و گفتم: - هیچی. برای اینکه خیالش راحت بشه نزدیک‌تر رفتم تا صفحه گوشی رو ببینه. -جالب اینجاست که توی این چند روز نه این پیام داده نه اون. د ستم رو پایین آوردم. -منظورم مهراب و نویده، از اون روز که رفته بودم بیرون باهاشون و اون قضیه رو به مهراب گفتم، نه از مهراب خبری اومده نه از نوید. حالا مهراب معمولاً کار داشته باشه پیام میده، همینجوری بیخودی پیام نمیده، ولی نوید... لحظه‌ای عذاب وجدان گرفتم، تو اولین فرصت به نوید از قصدم برای ازدواج نکردن می‌گفتم. نگار تارا رو بغل کرد. اصلاً حواسش به حرف‌های من نبود. - تو فکر می‌کنی کاری بتونه بکنه؟ شونه بالا دادم. - چه می‌دونم. عمه با چادر توی دستش از اتاق بیرون اومد. - دارم میرم از سر خیابون یه سبزه بگیرم، اینکه پوسید رفت. نگاهش رو اختصاصاً به من داد و گفت: - نیام ببینم جیم زدیا، کلاس نویسندگی و سه‌شنبه است و درد و زهرمار نداریما! - کجا برم عمه، دو روز دیگه عیده، کتابخونم که تعطیله. - خدا را هزار و صد مرتبه شکر که قد یه جو عقل تو کلشونه که شب عیدی تعطیل کنن، اگه به تو بود که از اونجا بیرونم نمی‌اومدی. عمه رفت. زمزمه وار گفتم: - خوبه من فقط سه‌شنبه‌ها اونجام، اونم که تو یه در میون نمی‌ذاری من برم. نگار گفت: - نمیشه تر پیام بدی؟ یکم نگاهم کرد و لب زد: - نه، ولش کن، خبری بشه میگه دیگه خودش. موبایل رو روی نزدیک‌ترین مبل رها کردم. پرده مخمل سفید رو جمع کردم و روی مبل سه نفره انداختم. نگار روی مبل تک نفره‌ای نشست. به محض نشستنش تارا خودش رو از روی پاش سر داد و روی زمین چهار دست و پا شد. روی مبل کناریش نشستم. از وقتی که بهش گفته بودم که از مهراب کمک خواستم شرایطش همین بود، تو فکر و بی‌انرژی.
Show all...
👍 45 5
#پارت710 اخمهام رو تو هم بردم و نگاهم رر از چشمهاش گرفتم و گفتم: - مگه من ازش خواستم اون روز توی پارک یهو ظاهر بشه. خودش یهو اون وسط پیدا شد. -بسه سپیده، بسه. پسره همه چیز تو رو می‌دونه. پسری که همه چیز آدمو بدونه، همه چیزهایی که از لحاظ جامعه منفیه و بازم آدمو بخواد یعنی عاشقه، واقعا عاشقه، یعنی ارزش داره روش حساب کنی، یعنی خود تو براش مهمی، نه حرفهای صد تا یه غاز این و اون...همین امروز تو حیاط ازش پرسیدم، گفت من سپیده رو دوست دارم، هیچی هم برام مهم نیست، ولی اینکه تو و سالار نشستید با هم نقشه کشیدید که اینو بذارینش سر کار... تو چشماش خیره موندم و منتظر باقی حرفش. کامل نکرد جمله‌اش رو. با لب و لوچه آویزون به مهراب نگاه می‌کردم، این الان نباید خوشحال باشه که من قصدم نه گفتن به نویده؟ چش بود این؟ -مناسب تر از این پسر برات پیدا نمی‌شه سپیده، احمق نباش. نوید یه دوست ناجور نداره، یه نخ سیگار نمی‌کشه. سرش تو کار خودشه، تو رو دوست داره. - آخه فقط هم این نیست. -پس چیه؟ - بابامم راضی نیست. - یعنی چی راضی نیست؟ لب‌هام رو ترک کردم و گفتم: - آقا مهراب، امروز تو خونمون خیلی کار زیاد بود، من اگر قبول کردم که با اون همه کار پاشم راه بیفتم بیام پیش شما، دلیلش این بود که یه چیزی ازتون می‌خواستم. چشمهاش رو ریز کرد و گفت: - چی؟ - یادتونه گفتید که من می‌تونم یه چیزی ازتون بخوام که شما برام انجامش بدید؟ منو رو بست. تو چشمهام زل زد و گفت: - حتماً. به مسیر دستشویی رستوران نگاه کردم و گفتم؛ - ممکنه نوید یهو برسه و من حرفام نصفه بمونه. - اون رفت تو این حیاط پشتی یه خورده قدم بزنه، نفس بگیره. متعجب گفتم: - نفس بگیره؟ - آره، تو چیکار داری بهش، حرفتو بزن. چیزی رو که می‌خوای بگو. - راستش نمی‌دونم چطوری بهتون بگم و ازتون بخوام. مکثی کردم و گفتم: - میلادو که می‌شناسید؟ سرش رو تکون داد: - پسر مصی خانم؟ - بله، همون. - خوب چه غلطی کرده؟ - یه ... یه فیلم داره از بابامو ... نگار. لب‌هام رو به هم فشار دادم و گفتم: - نمی‌دونم چطوری بهتون بگم، ولی ... فیلم خوبی نیست. دستهام رو به هم چفت کردم. نمی‌دونستم چطور توضیح بدم. شرم‌آور بود حرف زدنش در موردش. - بزار من بگم. یه فیلم داره از توی اتاق خواب، درسته؟ نگاهش کردم و سرم رو آروم و ریز تکون دادم و دوباره نگاه گرفتم. -داره با اون فیلم اخاذی می‌کنه. تو همون حالت که سرم پایین بود باز هم سرم رر تکون دادم. - تو هم اون فیلمو می‌خوای؟ تو چشم‌های مهراب زل زدم و گفتم: - نه، میلاد با اون فیلم داره بابامو تهدید می‌کنه، میگه یا سپیده رو میدیش به من، یا فیلمو پخش می‌کنم. رنگ صورتش به آنی پرید، جوری تو چشم‌هام زل زده بود که ترسیدم. دست‌هاش رو مشت کرد و روی منو گذاشت. - اصغر چی میگه؟ انقدر حرصی گفت اصغر چی میگه که نتونستم معترض بشم که چرا ته اسم پدرم آقا نگذاشته. آهسته و آروم جواب دادم: - زورش نمی‌رسه به میلاد، شکایتم به خاطر عمه مصی فعلاً کنسله، بعدم کاری نکرده هنوز که، مدرکی هم ندارن که شکایت کنن، نگارم یه چشمش شده اشک یه چشمش شده خون. - پس به خاطر همین اصغر مخالفه، می‌خواد تو رو بده به میلاد که آبروی خودش حفظ بشه. - نه، در واقع اینطوری نیست. می‌خواد زمان بخره... - ساکت باش سپیده، نمی‌خواد آبروی اصغرو جلوی من بخری، من بابای تو رو خیلی بیشتر از تو می‌شناسم، خیلی سال بیشتر، خیلی زمان بیشتر، تو نمی‌خواد به من بگی که اصغر چیه و کیه. همین رو گفت، همین رو گفت و به نقطه نامعلوم روبروش خیره شد. از دلهره زیاد ساکت بودم و منتظر یه اتفاق یا حرف. چند دقیقه گذشت. نوید کنارمون نشست. نگاهش کردم، شاید حضورش باعث میشد که این نگاه و خیره شدن مهراب و سکوتش تموم بشه. این یکی دیگه چش بود؟ اون برق هزاری که تو خونه مهراب بهش وصل کرده بودند هنوز انگار بهش وصل بود. مهراب منو رو به سمت نوید هول داد و گفت: - انتخاب کن تا من بیام. از جاش بلند شد. دیدم که موبایلش رو از توی جیبش بیرون کشید. مقصدش حیاط پشتی رستوران بود، همونجایی که الان نوید ازش اومده بود. پس نمی‌خواست بره که برنگرده، قصدش تنها گذاشتن من و نوید نبود. - شما انتخاب کن، من راستش اشتها ندارم. این صدای نوید بود که نگاهم رو از مهراب می‌گرفت. فکر می‌کنم زمان و مکان بدی رو برای گفتن خواسته‌ام به مهراب انتخاب کرده بودم. یه آدم خوشحال بینمون بود که اون هم مهراب بود که حالا با عصبانیت به سمت حیاط پشتی رفته بود.
Show all...
👍 38 11😢 3
#پارت709 دستم رو زیر میز گرفته بودم و به عکس‌هایی که مهراب ادعا می‌کرد که نگاتیوشون رو پیدا کرده و دوباره برام چاپشون کرده نگاه می‌کردم، ادعایی که من باورش نکرده بودم. این عکس‌ها منتخب بودند، حسم این رو می‌گفت. -چه خبر؟ سرم رو بالا گرفتم. مهراب که روی صندلی کناریم می‌نشست. سرش رو کمی عقب برد تا زاویه نگاهش رو با چیزی که من رو سرگرم کرده بود تنظیم کنه. لبخند زد و گفت: - چقدر به این عکسا نگاه می‌کنی؟ صاف نشست. - نمی‌خوای بری دستتو بشوری؟ - نه، تو خونه شستم. دسته عکس‌ها رو بالا آوردم و روی میز گذاشتم. عکس رویی رو به سمتش هول دادم و گفتم: - اینو کی از من گرفتید؟ به عکس نگاه کرد، همون عکسی که من با لباس مدرسه گرفته بودم. لبخند زد،عکس رو برداشت و گفت: - اردیبهشت بود، قشنگ یادمه، عمه‌اتو تو خیابون دیدم، نگه داشتم، سلام علیک کردم باهاش، گفتم کجا، گفت داره میره مدرسه تو، جلسه اولیا مربیانه. گفت که حال الهام خوب نبوده و من دارم به جاش میرم مدرسه. منم بهش تعارف زدم و گفتم بیا برسونمت. - چه خوب تاریخشم یادتون مونده؟ یه جوری نگاهم کرد، یه جوری که انگار می‌گفت فسقلی می‌خوای مچ من رو بگیری. - پنج اردیبهشت تولدمه، اون روزم تولدم بود. کسی که حواسش به تولد من نیست، مهدیه که پای زندگیشه و مهرانم اصلاً این چیزا براش اهمیتی نداره. به خاطر همین یادم مونده. به عکس دوباره نگاه کرد و گفت: - اون روز به مناسبت تولدم برای خودم یه ماشین خریدم، اولین ماشینم، البته کاراشو از قبل کرده بودم، اون روز فقط ماشینو تحویل گرفتم و زدم به نام هدیه تولدم، خودم به خودم... بعدم که اولین مسافرم شد عمه تو و اولین مسیرمم شد مدرسه تو. دوربینمم با خودم آورده بودم، به مصی خانم گفتم وایمیسم که برسونمش، اولش تعارف کرد، بعدش گفتم که کاری ندارم و وایمیسم، در مدرسه باز بود، حوصله‌ام سر رفت، اومدم تو ببینم چه خبره، دیدم تو کنار دیوار وایسادی، گفتم وایسا عکستو بندازم. خندید و گفت: - بعدش سرایدار مدرسه اومد بیرونم کرد که تو اصلاً اینجا چیکار می‌کنی، گفتم در مدرسه باز بود اومدم تو، گفت حالا هر جا درش باز بود تو باید بری توش، بعدم که انداختیم بیرون. ولی خب این عکس موند دستم. نگاهش رر از عکس گرفت و تو چشم‌های من خیره شد. سرم رو به اطراف تکون دادم و گفتم: - اصلاً هیچ کدوم از اینا رو یادم نمیاد. عکس رو روی میز گذاشت. بی دلیل پرسیدم: - نرگسم براتون تولد نگرفت؟ سرش رو ریز تکون داد. -گرفت، خیلی هم مفصل گرفت. تو یه رستوران، همه دوستامم دعوت کرده بود. آه کشید. - اون سال خیلی اتفاقا افتاد، وسط تیر ماه بود که دنیا کشته شد، آخرای تابستونم مادر تو فوت شد. دستش رو به سمت منوی وسط میز دراز کرد و گفت: - ولش کن این حرفا رو، بیا یه چیزی سفارش بدیم تا نوید نیومده. منو رو باز کرد و به لیستش نگاهی انداخت. - خوب شد نموندین تو خونه‌ها، چی بود توی اون گرد و خاک و کثیفی بشینیم غذا بخوریم. اینجا می‌شینیم، شیک و پیک. نگاهی کوتاه به من انداخت و گفت: - راستی این پسره چطوره، نویدو میگم. نگاهم روی عکس بود ولی جوابش رو دادم. - خیلی خوبه، خیلی خیلی خوبه، بیش از حد خوبه، انقدر خوبه که داره برنامه منو می‌ریزه به هم. منو رو روی میز گذاشت و با تعجب نگاهم کرد. - یعنی چی؟ برنامت مگه چیه؟ - راستش آقا مهراب، اصلاً قصد من ازدواج نیست، من هر چی گفتم توی خونه، کسی اهمیت نداد، عمه‌ام هم منو گذاشت تو تنگنا. بعدم گذاشتم تو عمل انجام شده، اونا زنگ زدن که بیان خواستگاری، اونم از شام دعوتشون کرد. منم لج کرده بودم، می‌گفتم نمی‌خوام و اینا بیان بهشون میگم نه و اینا، سالار بهم گفت که تو اگر الان بد اخلاقی کنی و اینطوری بهشون بگی نه، فشار عمه میره بالا، آبروش میره، آبروی خودمونم میره، به اندازه کافی انگشت نمای خاص و عام هستیم، یه مدت باهاش باش به بهانه آشنایی، بعد اگر خواستی بهش بگی نه یه موردی پیدا کن و بعد بگو نه. اخم‌هاش تو هم رفت. به صندلیش تکیه داد و گفت: - پس خانوادگی گذاشتینش سر کار! - نه، اینطوری نیست.ـ -چرا اتفاقا، دقیقاً همینه. خانوادگی گذاشتینش سر کار... الان فرق شما با اسفندیار دقیقاً چیه؟ اون می‌خواست از یه ازدواج استفاده کنه که انتقامشو از خانواده تو بگیره که دلش خنک شه، سالار و توئم به خاطر اینکه آبروی خودتون و عمه‌تون نره و فشار عمه‌جان بالا نره، پسر مردمو گذاشتین سر کار. - الان اینا چه ربطی داشت به هم؟ اسفندیار عوضی بود، کثافت بود، شما دارید می‌گید فرق ما با اون چیه؟ - آره، دقیقاً دارم همینو میگم، اگر یکی با سالارِ خودتون یه همچین کاری بکنه، خوشتون میاد؟ حالا دلیلش هر چی باشه، ابرو، فشار فک و فامیلش... پسره به خاطر تو دنده‌اش شکسته، یه کیسه دو کیلویی می‌خواست بلند کنه، خم شد، نتونست. نفسش گرفت. به من نگفت چمه ولی من که می‌دونم به خاطر دنده شکسته‌اشه.
Show all...
28👍 19😢 6
پارتهای جدید❤️
Show all...
👍 16 5🤩 1
#پارت708 وکیل برگه‌ها رو گرفت. مهراب گفت: - دفعه بعدم خواستی بیای وقت قبلی بگیر، خونه رو یاد گرفتی راه به راه اینجا نباشیا. برگشت و رو به مردهای پشت سر من گفت: - شفیع، آقایون تشریف می‌برند. مردی که به اسم شفیعی واکنش نشون داد جلو رفت. وکیل برگه‌ها رو توی کیفش گذاشت و گفت: راهو بلدیم. مهراب خندید. - می‌دونم بلدی، می‌خوام مطمئن بشم که از هر راهی که بلدی میری و پشت سرتم درو ببندیم که خیالمون راحت بشه. وکیل زیپ کیفش رو کشید. جلوتر از شفیع رفت و دو تا مرد همراهش پشت سرش راه افتادند. تازه از در خارج شده بود که مهراب شفیع رو صدا زد.شفیع برگشت. -جونم آقا! - ترانس مهتابی نگرفتی. -می‌گیرم رو چشمم. مهراب برگشت و به مردی که تنها پشت سر من ایستاده بود گفت: - تو هم بیا برو دیگه! مرد سر تکون داد و پشت سر شفیع راه افتاد. مهراب که از رفتن همه مردهای توی سالن مطمئن شد، به منو نوید نگاه کرد و گفت: - چیزی سفارش بدم یا بریم رستوران؟ به سمت نوید رفت و محکم به بازوش کوبید و گفت: - چته تو پسر؟ جوجه وکیل بود اومده بود سر من شیره بماله. ولش کن. نوید به مهراب خیره بود، انگار برق هزار بهش وصل کرده بودند. - بریم رستوران یا همین جا بخوریم؟ قبل از اینکه نوید جواب بده، عکس‌ها رو بالا گرفتم. هنوز چیزی نپرسیده بودم که مهراب لبخند زنان گفت: -پیداشون کردی؟ اون روز نگاتیو عکسا رو پیدا کردم، بردم عکاسی دادم فقط عکسایی که از تو گرفته بودم و چاپ کنه. گفتم بدم بهت، پیش خودت باشه.
Show all...
41👍 21😁 5🤯 2
#پارت707 عکس بعدی رو نگاه کردم. این یکی فقط من بودم. همون بلوز شلوار سبز با موهای دو گوش و عروسکی که برعکس بغلش کرده بودم. لبخند روی لبم نشست. یکی از خاطراتی که عمه همیشه از کودکی من می‌گفت همین بود، برای عروسک‌ها سر و ته قائل نبودم، فقط توی بغلم می‌گرفتم. عکس بعدی رو نگاه کردم. این هم من بودم. این عکس برای یه روز دیگه بود، یه روزی غیر از سیزده به در اون سال. لباسم فرق کرده بود، یه پیرهن با یقه تورتوری تنم بود و موهام باز و یکدست دورم ریخته بود. فضای عکس، خونه قدیمی دایی ممد رو نشون می‌داد. عکس بعدی هم من بودم، تقریباً تمام عکس‌ها، عکس‌های من بود. تک و توک همراه من بچه‌های دایی ممد هم بودند ولی مرکزیت با من بود. نفسم رو پر صدا بیرون دادم. مهراب با عکس‌های کودکی من چیکار داشت؟ عکس‌هایی که همه برای قبل از هشت سالگیم بودند، دقیقاً قبل از فوت مامان الهام. آخرین عکس هم عکس من بود با لباس مدرسه. مقنعه سفیدی که کج سر کرده بودم و موهای ژولیده‌ای که از همه طرفش بیرون زده بود. ژِستم توی عکس نشون می‌داد که برای دوربین آماده بودم، ولی کی این هکس رو گرفته بود؟ چرا من یادم نمی‌اومد؟ صداهای توی حیاط کم کم وارد سالن شده بودند. نمی‌تونستم از این عکس‌ها و کلی معما که توی ذهنم اومده بود بگذرم. باید می‌پرسیدم. به سمت سالن رفتم ولی با دیدن تعدادی مرد که وارد سالن شده بودند، سوالم رو فعلاً برای بعد گذاشتم. با همون عکس‌ها از در اتاق خواب بیرون رفتم. سلامی که کردم جواب نداشت. دو تا مرد با قیافه‌های آشنا از جلوی در اومدند و پشت سر من و نوید و مهراب ایستادند. این مردها همون‌هایی بودند که وقتی من خونه رضا بودم مهراب داشت توبیخشون می‌کرد. همونایی که با دیدن من رفتند و تو خونه بغلی پنهان شدند. نگاه از مردهایی که به قول عمه یه شلوار پوشیده بودند با صد تا جیب گرفتم و به مردهای شیک و پیک جلوی مهراب نگاه کردم. مهراب دست به سینه شد و گفت: - خب؟ مردی که تقریبا هم سن و سال خودش بود گفت: - فکر می‌کردم یه جای شیک و پیک‌تر همدیگرو ببینیم. - اینجا خونمه، قرارم هست خیلی شیک بشه. شما حرفتو بزن، چی‌کار به جاش داری! مرد به من و نوید نگاه کرد و مهراب گفت: - ایشون دوستمه، اون خانمم نامزدشه. شما کارتو انجام بده. مرد نگاه از من و نوید گرفت و گفت: - قرار سی درصد بود، ولی ناصر گفت که دبه کردی. - قرارمون سی درصد مردونه بود، اگر دبه کردم به خاطر حماقت ناصره و نامردیش. مثلاً افتاده به تعقیب کردن من که چی؟ من مار خوردم افعی شدم جناب سمیعی. مثل ناصر همه چی برام فراهم نبوده که با تعقیب و گریز و این حرفا بخوام وا بدم. کسی بخواد دست بزاره روی مهراب و داشته‌هاش کاری می‌کنم خاک سیاه خونه‌اش باشه تا ابد. باقیش بماند. الانم اگه تا قبل از عید شصت درصد سهام اون شرکت به نامم نشه، چهاردهم فروردین پیش پلیسم. به ناصر بگو به روح مادرم قسم این کارو می‌کنم. مرد سر تکون داد و گفت: - بهش میگم، فقط می‌دونی که بعدش با بهمنی بزرگ طرفی. مهراب پوزخند زد: - بهمنی مونده تا بخواد جواب خیلی چیزا رو بده، برای بهمنی بزرگم دارم. فکر کردی دست خالی اومدم جلو. این شصت درصدم برای اینه که هشت سال از عمرم به اما و اگه و چرا و پشت میله‌های زندان گذشت. مال من اینجوری گذشت که زندگی ناصر خان آروم بمونه، الانم اگر آرامش می‌خواد باید بگذره از یه چیزایی. این تازه اولشه. مرد کیف چرمش رو باز کرد. برگه‌ای به سمت مهراب گرفت و گفت: - این سی درصد، سی درصد بقیه رر هم برات آماده می‌کنم. امضا بزن که دیره. مهراب برگه‌ها رو گرفت و زیر و روشون کرد. -حواست باشه، به عید بکشه سی درصد باقیش، چشم روی همه چیز می‌بندم و دهنم رر باز می‌کنم. مرد گفت: - نمی‌کشه. مهراب همه صفحه‌ها رو با دقت دید و گفت: - یه وکیل کار درست سراغ نداری؟ یکی که مثل خودت عوضی نباشه. مرد خندید. - می‌خوای چیکار؟ - می‌خوام دکور کنم بذارم تو بوفه خونه‌ام که شیک باشه. عوضی نبودنش مهمه چون می‌خوام جلوی چشمم باشه. در واقع می‌خوام مثل تو نباشه که هم از توبره بخوره هم از آخور. اخم ریزی کرد و ادامه داد: - ناصر می‌دونه هم از آخور می‌خوری هم از توبره. قدمی به جلو برداشت. برگه رو جلوی چشم‌های وکیل تکون داد و گفت: - من ببو نیستم جناب وکیل. برگه‌ها رو تو سینه‌اش کوبید و گفت: - اینو ببر بده به موکلت، بگو اگه تو اژدهایی من بابای اژدهام، اگه تو بچه شیری من خود شیرم، اگه تو مارمولکی من دایناسورم. تو هم جای اینکه تبصره و قانونو زیر برگه‌ها ریز تایپ کنی که ازم امضا بگیری و چند سال دیگه پرتم کنی از شرکت بیرون و تا اون موقع هم کلی آتوی مالیاتی و فلان و بهمان بزاری گردنم، مثل آدم شصت درصد سهامو می‌زنی به نام، وگرنه میدم دکورت کنن بفرستنت موزه شیاطین.
Show all...
👍 47 8
#پارت706 تکه‌های چیزی که خودش بهشون می‌گفت لمینت توی دستش بود. به سمتم برگشت. -جانم! این چرا اینقدر غلیظ گفت جانم؟ دیدم که نوید لحظه‌ای قدم‌هاش کند شد و دیدم که با گوشه چشم به مهراب و بعد به من نگاه کرد. سعی کردم معمولی باشم و حواسم رو به جانم غلیظ مهراب ندم. دستمال رو بالا گرفتم و گفتم: - همین دستمالو فقط دارید؟ - کمه؟ با نگاهم بهش گفتم که خودت چی فکر می‌کنی. برای لحظه‌ای برگشت و به نوید نگاه کرد. فکر کنم خودش فهمید که چه سوتی غلیظی داده. برگشت و نگاهم کرد و گفت: - می‌خوای تو چمدون لباسامو یه نگاه بنداز، ببین چیزی پیدا می‌کنی؟ تو چشمهاش زل زدم. آخه چرا من باید تو چمدون‌های تو رو نگاه کنم؟ توی اون چمدون‌ها ممکن بود خیلی چیزهای خصوصی باشه که نباید یه خانم ببینه. لمینت‌ها رو روی زمین رها کرد و به طرفم اومد. -این زیرپوش نخیا جواب میده دیگه! از کنارم رد شد و پا توی اتاق گذاشت. می‌خواست زیر پوش نخیش رو به من بده؟ لابد من باید با اون زیرپوش همه اینجاها رو هم تمیزم می‌کردم! راستش عیدها زیاد از این کارها می‌کردیم، منتها اون زیرپوش‌ها برای حسین و سالار و پدرم بود، نه مهراب. جلوی در ایستادم و به مهرابی که چمدونی را از پشت کارتون‌ها بیرون می‌کشید خیره بودم. با حضور نوید، کوتاه نگاهش کردم. نوید هم به محراب خیره بود. چمدون رو باز کرد و حسابی زیر و روش کرد. یه تیشرت بالا گرفت و گفت: - اینو نمی‌خوام، ببین خوبه؟ خدا رو شکر زیرپوش نبود و یه تیشرت بود. جلو رفتم. نگاه مهراب لحظه‌ای روی نوید نشست. یه جوری شده بود که انگار داشتند با چشم‌هاشون با هم حرف می‌زدند. جو سنگین شده بود. سکوت و نگاه دو تا مرد که من از دل هر دوشون خبر داشتم. کاش یکی یه کاری می‌کرد! یه حرفی می‌زد، من که لال شده بودم. تو این مرحله من نه ناراحتی نوید رو می‌خواستم نه مهراب رو. -خوبه؟ این مهراب بود که وسط اون جو سنگین حرف می‌زد. سر تکون دادم، در چمدون رو با پاش بست. از کنارم رد شد و دیدم که بازوی نوید رو کشید و با خودش برد. رفتنشون رو از در سالن نگاه کردم، کنار پنجره ایستادم. مهراب نوید رو تا وسط حیاط برده بود. تیشرتی رو که داده بود باز کردم. اینکه هنوز قابل استفاده بود، به جهنمی گفتم و شیشه پاک کن رو که تنها ماده تمیز کننده توی اون اتاق بود برداشتم و مشغول شدم. در کمد دیواری رو باز کردم. خاک‌ها رو با دستمال قدیمی و کهنه می‌گرفتم و با تیشرتی که مهراب داده بود تمیزکاری رو کامل می‌کردم. یکی از کمدها رر تمیز کرده بودم که تازه یادم اومد صدای مهراب و نوید نمیاد. خودم رو به پنجره رسوندم، وسط حیاط بودند. مهراب حرف می‌زد و نوید نگاه می‌کرد. گاهی هم نوید یه چیزی می‌گفت ولی اونی که نمی‌ذاشت نوید حرفش رو کامل کنه مهراب بود. صداشون رو نمی‌شنیدم و نمی‌دونستم دقیقاً در مورد چی حرف می‌زنند، اما حسم می‌گفت حرفشون در مورد منه، شاید هم نبود و حسم اشتباه می‌کرد به هر حال اینکه اونها در مورد چی حرف می‌زدند، مهم نبود، چون کم کم ترس داشت بهم مسلط می‌شد. مهراب از ترس من موقع تنها بودنم خبر داشت، اما نوید نه. پس چرا تنهام گذاشت؟ به سمت در اتاق می‌رفتم که پام به کارتونی خورد و کج شد. سریع دو طرف کارتون رو گرفتم که واژگون نشه. همزمان هم صدای زنگ آیفون بلند شد. از پنجره به حیاط نگاه کردم، صدا بلند بود و حتماً تو حیاط هم رفته بود، ولی برای اینکه بتونم برای لحظه‌ای ترسم رو کنترل کنم و یه صدایی از خودم بیرون داده باشم بلند گفتم: - زنگ زدن، ببینید کیه. مهراب نگاهم کرد و دستش رو به معنی باشه بلند کرد. باید می‌رفتم و هر وقت که نوید و مهراب وارد سالن می‌شدند برمی‌گشتم. حواسم رو جمع کردم که پام به کارتون‌ها نخوره. از کنار کارتون‌ها رد می‌شدم که متوجه پرتره قاب شده‌ای شدم که نرگس از مهراب کشیده بود. نگاهم با کلی چرا روی پرتره بود که متوجه یه چیزی گوشه کارتون شدم، یه چیزی که تو انبوهی از وسایلی که توی اون کارتون بود توجهم رو جلب کرد. سر و صداها توی حیاط زیاد شد. همون صداها ترسم رو کنترل کرد. به خودم جرات دادم و با دقت‌تر به محتوای توی کارتون نگاه کردم، محتوا که نه، فقط چیزی که کنجکاوم کرده بود. عکس بودند یا چیز دیگه؟ دست دراز کردم تا حس کنجکاویم رو ارضا کنم، درست فکر کرده بودم، عکس بودند. اولین عکس هم همون عکس من و نرگس و مهراب بود، همونی که یکیش تو خونه ما بود و از وسط پاره شده بود. توی این عکس یه بلوز و شلوار سبز رنگ تنم بود، موهام رو دو گوش بافته بودند و یه عروسکم توی بغلم بود. حواسم به لنز دوربین نبود، به نرگس بود، دختر زیادی شیکی که لباس‌های توی عکسش هم بعد از گذشته این همه سال به نظرم دِ مُده نمی‌اومد.
Show all...
35👍 20
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.