🍁آشوبپاییز🍁نساءرحیمی📚
""بنامحق"" آشوبپاییز:درحال تایپ✏ (ژانر:مافیایی،عاشقانه) بهقلم:نساءرحیمی📚 روزانه یک پارت بجز روز های تعطیل.⚘ #کپی_ممنوع🚫
Show moreThe country is not specifiedThe language is not specifiedThe category is not specified
499
Subscribers
No data24 hours
No data7 days
No data30 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
🍁آشوبپاییز🍁
#نویسنده:نساءرحیمی
#پارت_یازده
نمیتونم جلوی چشم های جسورم رو بگیرم و توی چشم هاش خیره میشم و طناب صبرم نفس های آخرش رو میکشه و از هم جدا میشه.
لب هام مجدداً متحرک میشن و تو چشمایی که الان به وضوح رگه هایی قرمز توشون نمایان شده بود زل میزنم:
_ چرا خفه شم؟!هان؟!
معلوم نیست داری چه غلطی میکنی بچه میخوای؟!
من بچه ای که خون توعه بی غیرت حروم زاده تو رگاش باشه رو نمیخوام میفهمی نمیخوامم.
فک قفل شدش نشون میده حرفم به مزاقش خوش نمیومده که با یه حرکت به سمتم میپره،جیغ خفه ای میکشم...
با بی رحمی موهام رو بین پنجه هاش میگیره، از درد و سوزش عمیقش جیغ بلندی میکشم.
سعی میکنم موهام رو که اسیر پنجه هاش شده نجات بدم اما زور من کجا زور کاوه کجا.
موهایی که یه روزی واسه لمس کردنشون حسرت میخورد الان اسیر چنگ های حیوون وحشی شده بودن که با کاوه قبل زمین تا آسمون فرق داشت.
و قلبم اینو خوب پذیرفته بود...
ضربه های محکم پاهاش به شکم و پهلوهام فریاد دلخراشم رو تا آسمون بالا میبرد.
ضربه هاش دقیقاً توی قلبم فرود می اومدن.
اینقدر با پاهاش به تن و بدن بیجونم ضربه میزنه که خودش خسته میشه و بدن لشش رو از روم کنار میکشه.
نای تکون خوردن ندارم انگار یه وزنه صد کیلویی بهم آویزون کرده باشن.
بدنم از شدت ضربه هایی که بهم وارد شده داغ و سنگین و بی حس شده...
اینقدر غرق کار های مشکوکش شده بود،که داشت همه چیز رو زندگیمون رو خراب میکرد.
🍁آشوبپاییز🍁
2700
🍁آشوبپاییز🍁
#نویسنده:نساءرحیمی
#پارت_ده
با سکوتش از ادامه حرفم استقبال میکنه،
یقه کتش رو توی دست هام مشت میکنم و در آخر فاصله بینمون رو با کشیدنش به سمت خودم از بین میبرم:
- اسم یه مرد رو با خودت به یدک میکشی ولی از صدتا نامردم نامردتری...
تف به مردونگیت...
لیاقت منو نداشتی لعنت به من که برای یه ثانیه کنار تو بودن جلوی عالم و آدم وایسادم...
انتظار چنین بر خوردی رو اونم از من نداره و متعجب تو چشم هام خیره میشه.
انگار میخواد حرف اصلیم رو از توی چشم هام بخونه.
با جدیتی که توی چشم هام میبینه
دست هام رو به شدت پس میزنه،تکون محکمی میخورم و چند قدم ازش فاصله میگیرم.
چند بار پشت سر هم نفس عمیق میکشم،تا فقط کمی اکسیژن به ریههام برسه.
دست مشت شدش بالا میره و با شدت روی دیوار پشت سرم کوبیده میشه و من از ترس جیغ خفه ای میکشم.
صداش درحالی که هر لحظه داره بلند تر از قبل میشه به گوشم میرسه:
- خفه شو عوضی...
خفه شو ...دختر بی سر و پایی مثل تو که لیاقت نمیخواد.
حرف های بی شرمانش مثل کبریتی آتیش به هیزم وجودم کشیده میشه...
بدون هیچ مقدمه ای داشت به قلب پر از
دردم رگباری میزد.
نگاه پر از اشکم دل از صورتش میکنه و کاخ آرزو هام روی سرم آوار میشه.
صدای آکو شدش دم گوشم دست بردار نیست درست مثل ناقوس مرگ...
بزاق دهنم رو به سختی قورت میدم.
با اینکه ترس بند بند وجودم رو گرفته و اعصابم هر لحظه متشنج تر میشه باعث نمیشه کم بیارم.
🍁آشوبپاییز🍁
2000
🍁آشوبپاییز🍁
#نویسنده:نساءرحیمی
#پارت_نه
"آشوب"
با شنیدن یکدفعهای صدای در،از ترس توی جام میپرم.ضربان قلبم اوج میگیره و سرجام خشکم میزنه.
مطمئن بودم خود نامردشه، مطمئن بودم ایندفعه دیگه میکشم.
به مسیر داخل اومدنش خیره میشم، نمیدونم چرا هنوز هیچی نشده انقدر ضربان قلبم بالا رفته و خوب میدونم اتفاق های خوبی در انتظارم نیست...
قلبم دیوونهوار خودش رو به قفسه سینم میکوبه و با دیدن چشم های به خون نشسته کاوه برای یه لحظه کوتاه نفس کشیدن یادم میره و نفس توی سینهم حبس میشه،لرز بدی به جون بدنم میوفته.
آب دهنم رو به سختی قورت میدم و
نگاه حراسونم روی سیاهی چشم های به خون نشستش دو دو میزنه.
به سمتم میاد،میخوام قدمی به سمت عقب بردارم،که خودش رو بهم می رسونه.بازوم محکم کشیده میشه و درد شدیدی توی کتفم میپیچه، جیغم به هوا میره و با ضربه ی محکمی که توی گوشم میخوره،مغزم سوت میکشه.
از شدت ضربه سرم به سمت مخالف میچرخه.
کارش مثل یه شوک فشاری قوی روم اثر میکنه.
لبم رو با خشمی که به سختی مهارش میکنم زیر دندون میکشم.
چند بار تلاش میکنم تا چیزی بگم.
اما اعضا صورتم صدام یاریم نمیکنن و دهنم مثل ماهی بیرون مونده از آب باز و بسته میشه و نگاه خیرش به صورتم واسه جواب گرفتن حالم رو بدتر میکنه.
حق نداشت غرورم رو بی آبرو کنه...
یه آن تنفر مثل خوره به جونم میوفته و با نفرتی که از چشم هام شعله میکشه تو چشم های رنگ شبش خیره میشم.
با خشم و زبونی که اون لحظه نمیدونم اختیارش رو از کجا به دست آورده،حقیقت تمسخر آمیز و درد ناکم رو به زبون میارم:
- حقیقت تلخه آقا کاوه تلخ تر از زهر مار...
🍁آشوبپاییز🍁
4200
🍁آشوبپاییز🍁
#نویسنده:نساءرحیمی
#پارت_هشت
دستمو بالا میارم و روبه روش قرار میدم و اسلحهی توی دستم رو سمت پیشونیش نشونه میگیرم.
سوراخ کوچیکی روی مغزش میزارم...
هیربد کنار پدرش روی زمین زانو میزنه و اسم خدارو فریاد میزنه.
داشت درد چند سال زندگی رو بیرون میریخت.
عذابش رو،تمام گریههایی که میتونست بکنه و نکرد،تمام کار هایی که میتونست بکنه و نکرد...
درد پدری که بودنش و نبودنش تو زندگیش احساس نمی شد.
پدری که واسه پسرش هم دندون تیز کرده بود و قصد گرفتن جونش رو داشت.
باید تسکین میشدم براش؟!
حال خودم از اون بدتر بود چطور میتونستم آرومش کنم در حالی که خودم از این آرامش دور بودم و خیلی وقت بود که درک درستی ازش نداشتم...
باید این درد رو کم میکردم ولی...
دستم و روی شونهش گذاشتم و فشردم و به سمت کامیون ها رفتم.
تنهاش گذاشتم تا خالی بشه و بتونه با این قضیه کنار بیاد.
حسام با دیدنم از جاش بلند میشه.
_ سلام آقا.
بدون اینکه جواب سلامش رو بدم سری تکون میدم.
_ بار سالمه؟!
_ بله آقا خیالتون راحت سالمه سالمه.
_ باز کن میخوام ببینم.
_ چشم آقا.
حسام با یه حرکت به سمت کامیون میچرخه و در کامیون رو باز میکنه و یکی از جعبه های لوازم آرایشی که مواد توشون جاساز شده رو به سمت خودش میکشه و بازش میکنه...
از سالم بودن بار که مطمئن میشم سری تکون میدم و حسام بار رو دوباره سر جاش بر میگردونه.
🍁آشوبپاییز🍁
900
🍁آشوبپاییز🍁
#نویسنده:نساءرحیمی
#پارت_هفت
بی توجه به اطراف به سمتش حمله میکنم.
شقیقه ها و فکش جای مشت های گره خوردم میشه و عربده بلندی میکشم...
_ خفه شو عوضی.
با خشمی که داره بند بند وجودم رو آتیش میزنه دیوونه وار زیر مشت و لگد هام میگیرمش.
نمیزاشتم سالم از زیر دستم بیرون بره.
مثل دیوونه ها فقط میزنم.
نمیزاشتم زنده بمونه به ولله قسم میکشتمش.
وقتی جونی تو بدنش نمیمونه بالاخره دست های هیربد دور بازوم حلقه میشه و به عقب میکشم.
نفس نفس میزنم و سینم از کمبود اکسیژن خس خس میکنه.
چند تا نفس عمیق میکشم که به حالت عادی برمیگردم.
اتابک بدن بی جونش رو تکون میده و ناله بلندی میکنه،پشت بندش کلی خون بالا میاره.
با صدای گرفته هیربد به سمتش برمیگردم و بهش خیره میشم،اسلحش رو به سمتم میگیره.
چند ثانیه کوتاه تو چشم هاش خیره میشم که سری تکون میده و چشم هاش رو با اطمینان روی هم قرار میده.
دستم رو دراز میکنم و اسلحه رو ازش میگیرم که به حرف میاد:
_ خلاصش کن زخمی کردن دردی رو دوا نمیکنه.
این حرف نشون از رضایتش داره سرم رو تکون میدم و به سمت اتابک میچرخم.
تمام تنم داره از حرارت میسوزه و عرق از تیرهی کمرم میچکه.
_ هیچی این پسر شبیه من نشد الحق که مثل مادرتی ...
آذرخش میسپارمش دست تو ...
بی اختیار از این حرف به ظاهر پدرانش پوزخند عمیقی روی لب هام شکل میگیره.
🍁آشوبپاییز🍁
900
🍁آشوبپاییز🍁
#نویسنده:نساءرحیمی
#پارت_شیش
با فکری که توی سرم میچرخه مسیر دستم رو عوض میکنم و همزمان به سمت پا و شکمش شلیک میکنم که صدای فریادش بلند میشه.
حالا دیگه همه شون تیر خورده بودن.
نگاه سرد و خیرم به اتابکیه که عین جنازه ها روی زمین مقابلم افتاده و زیر لب ناله میکنه.
روی پوستش دون دونهای عرق نشسته و صورتش از درد قرمز شده پوزخند عمیقی میزنم.
باصدای ضعیف و نفرت انگیزش به حرف میاد:
_ این حقه توعه که بخوای ازم انتقام بگیری.!
با عصبانیتی که از جمله و دیدنش، بهم غلبه کرده بود جوابش رو میدم:
_ خیلی وقته که منتظر این روزم.
دست هام رو باز میکنم و به اطرافم اشاره میکنم و ادامه میدم:
_ شکست جالبی نداشتی.
جلوش زانو میزنم و فکش رو توی مشتم میگیرم که صورتش از درد جمع میشه.
_ فکر نمیکنی واسه شکست دادن من زیادی کوچیک باشی؟!
عمو من دیگه اون آذرخشی نیستم که بخوای باهاش مبارزه کنی!
اینجا قلمرو منه همه چیز در اختیار منه اومدنت با پاهای خودت بود رفتنت با خودت نیست.
بهت گفته بودم با دم شیر بازی نکن حالا خودت با پاهای خودت اومدی تو دهن شیر؟!
از روی زانو هام بلند میشم و اشاره میکنم از روی زمین بلندش کنن.
فریاد بلندی میکشه و با حرفی که میزنه آمپر میچسبونم و آتیش خشم درونم هزار برابر میشه.
_ تو یه روانیه مریضی معلوم نیست از زیر کدوم بوته به عمل اومدی.
با این حرفش نفرت مثل باروتی که زیرش کبریت کشیده باشن تو وجودم منفجر میشه و خون جلوی چشم هام رو میگیره.
🍁آشوبپاییز🍁
3300
🍁آشوبپاییز🍁
#نویسنده:نساءرحیمی
#پارت_پنج
شلیک هام به خاطر سرعت و نداشتن تمرکز،و اینکه سریع باید خودم رو مخفی میکردم تا تیر نخورم دقیق نیستن.
چند ثانیه که میگذره چندتا ماشین مقابلمون ترمز میکنن و پشت بندش سرنشین های ماشین پیاده میشن.
لعنتی!حق با هیربد بود باید آدم های اتابک باشن.
اینجوری پیش میرفت ما هیچ شانسی واسه پیروزی نداشتیم.
نمیزاشتم اتابک به خواسته هاش برسه.
نمیزاشتم دوباره زندگیم رو توی مشت هاش بگیره و هر طور میخواد پیش ببره...
حتی در حدی نبود که بخواد با من رقابت کنه.
از اینکه این تصمیم رو گرفته پشیمونش میکردم.
روی زانوهام میشینم،حین عوض کردن خشاب نفس عمیقی میکشم.
با گفتن کلمه یاعلی از رو زانوهام بلند میشم.
نشونه میگیرم دقیق و بی نقص.
دقیقاً شخصی رو که نشونه گرفتم رو میزنم و باز پناه میگیرم.
فرصت زیادی واسه نشونه گیری ندارم.
با دیدن صابر بهش اشاره میکنم که به سمتم میاد:
_ بله آقا.
_ زود بچه هارو خبر کن از پشت سر بیان و تیر اندازی رو شروع کنن.
_ چشم آقا.
با دور شدن صابر نفس عمیقی میکشم.
چند دقیقه که میگذره بچه ها از پشت میرسن و شروع به تیر اندازی به سمت آدم های اتابک میکنن.
اولین کسی که متوجه حضورم میشه هیربده.اون فاصلهی چند متری بینمون رو میدوام و با خشم پشت هم شلیک میکنم.
_ دیرتر میومدی کارمون ساخته بود.
سری تکون میدم اتابک رو پشت درخت میبینم سرش رو نشونه میگیرم.
🍁آشوبپاییز🍁
1200
Choose a Different Plan
Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.