cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

•~ یکــ عاشـقانه‌ بی‌صدا 🔥 ~•

﷽ تو اطراف زخم‌ هام ستاره کشیدی ✨ . . . یک عاشقانه بی صدا 🔥 〰️ درحال نگارش فانتوم 🩸〰️ در حال نگارش ما پنج نفر بودیم‌🫂〰️ در حال نگارش بنر ها پارت رمان هستند پارت گزاری هر روز به جز ایام تعطیل " نویسنده آرزوصاد "

Show more
Advertising posts
11 670
Subscribers
-1524 hours
-1067 days
-43330 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

00:01
Video unavailable
sticker.webm0.16 KB
Repost from N/a
چند وقته توی شورتم یه چیزای سفیدی ازم میاد، چسبناک هم هست... ویان با ترس پرسید و پریناز با خنده جواب داد: - والا منم تو خونه‌ی استاد خسروشاهی زندگی می‌کردم و هر روز با اون تیپ و هیکل جلوم رژه می‌رفت خود به خود ارضا می‌شدم شورتمو خیس می‌کردم. ویان در حالی که روی کاناپه دراز کشیده بود و موبایلش روی اسپیکر بود گفت: - خفه شو پری، مگه من مثل تو حیضم. - اوووف فکر کن با اون قد بلندش لخت جلوت راه بره... وای اصلا می‌گم هم دلم یه جوری می‌شه. راستی ویان سیکس پک هم داره؟ بهش می‌خوره داشته باشه. ویان لبخندی به این همه حیضی رفیقش زد و موزیانه گفت: - آره داره، یه بار از حموم اومد بیرون حوله پیچیده بود دور کمرش حواسش نبود من خونه‌ام سیکس هم داره. - یا خود آقام ابلفض... وای قلبم... ویان چطوری تو خونه باهاش زندگی می‌کنی و بهش نمی‌دی؟ من فقط تو دانشگاه می‌بینمش با کت شلوار دلم می‌خواد لخت شم بشینم روش. - زن داره احمق... صد دفعه گفتم اینجوری نگو درموردش، زن داره بده... - اون چه زنیه که سال به دوازده ماه نیست. بعدشم تو هم زنشی، محرمشی، هرچقدر اون حق داره تو هم داری. - نه ندارم، صدبار بهت گفتم ازدواج ما صوریه. فقط برای این عقدم کرد که آبرومو بخره پیش طایفه... بعدشم منو از روستا آورد تهران که درس بخونم. من هیچ حقی ندارم. - ویان اون شوهرته! وظیفه داره نیازاتو برطرف کنه. تو نیاز جنسی نداره؟ اذیت نمی‌شی راست راست با حوله جلوت راه می‌ره دست بهت نمی‌زنه؟ - وای ول کن تو رو خدا پری، همین که خرجمو میده، توی خونه ش راهم داده و قبول کرده یواشکی زن دومش بشم دنیاها ارزش داره. نیاز جنسی پیشکشم. - به هرحال هر کی خربزه می‌خوره پای لرزش هم می‌شینه! زن گرفته وظیفه داره نیاز جنسیش هم برطرف کنه. - پری من یه سوال ازت کردما، ببین به کجا کشوندیش. - اصلا می‌دونی علت این پریودی‌های دردناک تخمیت هم اینه که اون لعبتو می‌بینی تحریک می‌شی اما ارضا نمی‌شی؟ - من... من تحریک نمی‌شم... ناگهان سایه‌ای روی سرش افتاد و صدای بم و خش‌دار وریا از جا پراندش. - مگه نگفتم توی دانشگاه کسی نباید بفهمه ما زن و شوهریم؟! ویان با هول و ولا تماس را قطع کرد و روی کاناپه نشست. - پری... پری دوست صمیمیمه... رازداره... وریا رفت با همان بالاتنه‌ی لخت کنارش نشست. - که منو می‌بینی تحریک می‌شی، ها؟ ویان کم مانده بود از خجالت گریه کند. - پری چرت و پرت زیاد می‌گه... - اون چرت و پرت می‌گه، شورتت که خیس می‌شه چی؟ ویان دیگر نمی‌دانست چه کند. از جا بلند شد و خواست به اتاقش فرار کند که وریا طی یک حرکت ناگهانی برخاست و میان بازوان عضلانی‌اش او را اسیر کرد. - چرا نگفتی نیاز جنسی اذیتت می‌کنه ویان؟ ویان سرش را پایین انداخته بو چشمانش را بسته بود. - تو رو خدا بذارین برم. وریا سرش را کنار گوش او برد و با آن لحن اغواکننده و صدای مردانه پچ زد: - امشب در اختیار توام، مستانه نمیاد خونه. تا صبح می‌کنمت جوری که تا یک ماه سیر باشی. ویان تا چشم گشود، نگاهش به برجستگی پایین تنه‌ی او افتاد و لبش را گاز گرفت. - ولی ازدواج ما صوریه... زنتون... - صوری یا غیر صوری الان من شوهرتم. نمی‌خوام وقتی خواستی جدا بشی دست نخورده تحویل یه نره خر دیگه بدمت! دستش را داخل شلوار و شورت ویان برد و گفت: - هنوز هیچ کار نکردم خیس کردی که! اصلا چرا اتاق خواب؟ همین جا ترتیبتو می‌دم. رو کاناپه پوزیشنای بیشتری هم میشه اجرا کرد. و دخترک را روی کاناپه هل داد و شلوار خودش را درآورد که اندام بزرگش... 🔞👇 https://t.me/+Hw2AgV3zV71mZTI0 https://t.me/+Hw2AgV3zV71mZTI0 https://t.me/+Hw2AgV3zV71mZTI0 https://t.me/+Hw2AgV3zV71mZTI0 https://t.me/+Hw2AgV3zV71mZTI0 🔞این پارت واقعی و مربوط به اتفاقات رمان است. رمان دارای صحنه‌های باز زناشویی است پس لطفا محدودیت سنی رو رعایت کنید تا ما هم شرمنده نشیم.🙏🔞
Show all...
Repost from N/a
دختره با رئیس مافیا بوده و حالا صبح از درد نمیتونه بخوابه! 🥹🔞 یک عاشقانه خفن و پر از هیجان بین یک مرد سنگدل و یه دختر حاضر جواب! . . . نزدیکای یازده بود که با حس خیسی روی سینه‌ش بیدار شد. منگ خواب نگاهی به سینه ‌ش کرد که دایانا رو دید. فین فین می‌کرد و آروم گریه می‌کرد.. چند ثانیه نگاهش کرد و به خودش اومد. تکونی خورد و با حیرت صداش زد +دایانا؟ خوبی؟ چیشده؟ دایانا نگاهش رو بالا آورد و چشمای آبی پر از اشکش رو بهش داد. متیو احساس کرد که قلبش چندتا ضربان رو جا انداخته. -لعنت بهت.. دارم میمیرم از درد.. متیو از جاش بلند شد و روی تخت نشست +کجات? کجا درد میکنه؟ -همه جام..اه گاد.. دلم کمرم.. پاهام. و دوباره گریه کرد و چندبار روی رون پای متیو کوبید. متیو سراسیمه بلند شد و شلواری پاش کرد. +نخواب الان میام.. -عوضییییی در رو روی جیغ دایانا بست و پایین رفت تا چیزی براش ببره. آیفون رو نگه داشت +سریع یه سینی از چندتا مواد مقوی برام آماده کنید. دو دقیقه دیگه توی لیفتر باشه. خودشم هم قرص برداشت و لیوان آبی ریخت. دو دقیقه‌ نشده بود که سینی توی آشپزخونه بود. از پله ها بالا رفت و در رو باز کرد. دایانا توی خودش جمع شده بود و کمی خودش رو تکون میداد.. +پاشو دایانا.. پاشو یه چیزی بخور تا بعدش بهت قرص بدم. -نمی‌خورم.. اگه بخورم بالا میارم. +نمیاری.. اگه هم حالت بد بشه عیبی نداره..تا نخوری میدونی که ولت نمیکنم. دایانا به زور از جاش بلند شد و روی تخت نشست. ناله ای از درد کرد -ازت متنفرم.. +باشه.. ممنون.. حالا این رو بخور. لقمه رو دستش داد و مجبورش کرد که چندتا بخوره تا معدش کمی پر بشه، بعد یه قرص رو با لیوان آب میوه دستش داد. +مسکنه. دردت رو آروم میکنه. دایانا لب برچید و ازش گرفتش. +دفعه اولته مگه؟چرا اینجوری شدی؟ -چهار پنج ساعت یکم غیر عادی نیست؟ کوچیک هم نیستی که.. اگه فقط می‌دونستم هيج وقت راضی نمی‌شدم که باهات باشم لعنتی..
متیو کلافه از صدای دلنشین و پر از نازش، نگاهش رو از بدن سفیدش گرفت و به سمتش هجوم برد تا.. 🔞
https://t.me/+nVrocOE5FkpjOTZk دایانا دختری که برای جاسوسی میره خونه مافیا ولی لو میره و مجبور میشه هرشب به روشای خشن... 🔞🤫 https://t.me/+nVrocOE5FkpjOTZk https://t.me/+nVrocOE5FkpjOTZk
Show all...
Repost from N/a
نگاهش که به رد چهار انگشت قرمز روی صورتم افتاد از میان دندان های چفت شده اش پرسید: _کار کیه؟ بغض داشت خفه ام می کرد اما من؟ من آدمی نبودم که مقابل کسی گریه کنم.من این همه سال روح دخترانه ام را نکشته بودم،لباس مردانه به تن نزده بودم که حال به او محتاج باشم.پس از کنارش گذشته و عصبی لب زدم: _به تو ربطی ندا.. _گفتم کاررر کدوم حرومزاااده ای بووده.. فریادش چهار ستون تنم را لرزاند.مچ دستم داشت میان فشار انگشتانش له می شد و پلک هایم از شدت بلندی صدایش محکم بسته شده بودند اما زبانم از کار نمی افتاد.حق نداشت سر من داد بکشد: _گوووه میخوری سر من داد میک.. _گوهووو اونیی میخوره که دست روی تو بلند میکنه من و سگگ نکن ملکه میگم کار کدوم حرومزاااده ای بوده.. نه.نباید گریه کنی ملکه.تو خیلی وقت است مثل دختر ها زندگی نمیکنی.تو دیگر لباس های دخترانه نمیپوشی.تو دیگر موی بلند نداری.تو دیگر دست های روغنی ات با کار کردن در تعمیر گاه ظریف بنظر نمی‌رسند.خیلی وقت است که همه تو را با هویت یک پسر می‌شناسند: _به تووو چههه‌‌‌...نمیخوام مراقبم باشی..نمیخواامم ببینمت دِ آخه احمق گورت و از زندگی من گم کن...از من برای تو چیزی در نمیاااد..روانی اصلا حالیت میشه داری به کی فحش میدیی؟میخوای بدونییی آره؟ مچم را از دستش بیرون می‌کشم و اینبار صدای فریاد من است که درون خانه‌ی کوچکم‌می‌پیچد: _دست‌ گل بابااته...چرااا؟چون پسر احمقش دل داده به یه دختری که مردم وقتی نگااش میکنن نمیفهمن دختره یا پسرر دِ آخه شاسکول تو رو چه به من...خبرت تو کل رسانه ها پیچییده..من ده ساله دارم با هویت پسرونه زندگی میکنم و توو ریدییی تو زندگیم میفهمی؟ سرخی خون را در چشم هایش می‌بینم و ساکت نمیشوم.مگر من چقدر جان دارم؟اصلا خود این عوضی پوسته سخت مرا نرم کرد،آن قدری که پس از سالها دوباره مانند دخترکی خسته حلقه‌ی اشک در چشمم بجوشد: _حرف دهن مردم شده که فرزند ارشدد خاندان استوار عاشق یه پسر شده..شاسکول فک میکنن هم‌جنس بازی..زندگی خودت و که هیچ زندگی منم به فاکککک دادی...دیگه هیچ قبرستونی بهم کار نمیدن چرااا؟چون فک میکنن... _هیشششش.. دست بند دو طرف صورتم میکند و پیشانی به پیشانی ام می چسباند: _غلط کرد...غلط کرد دست روت بلند کرد.. حرص از کلامش میبارد و من نفس نفس میزنم.چرا گم نمی شود برود؟چرا نمی‌رود تا من دختر کوچولوی درونم را بغل کرده و راحت گریه کنم؟به پدر خودش می‌گوید غلط کرده؟بخاطر من؟ _جونم.. می‌گوید و لب هایش نرم به روی گونه‌ی ملتهبم کشیده می شوند: _می‌کشمش..هرکی باشه...ببین من و.. نباید هق بزنم‌.نباید.دستش میان موهای کوتاه و پسرانه ام حرکت می‌کند و بعد لب هایش تا چانه ام کشیده می شوند.چگونه چندشش نمی شود وقتی هنوز لباس تعمیرگاه را به تن دارم؟ _میخوامت ملکه..خب؟..گور بابای همشون..تو باش‌‌‌...تو عقب نکش...هوم؟ پلک هایم از هم باز می‌شود او می‌بیند،مژه های خیسم را می‌بیند که هیسی می‌کشد و پیش از چسباندن لب هایش به لب هایم پچ می‌زند: _میمیرم برات... و بعد می‌بوسد،قطره اشکم‌گونه هردویمان را خیس میکند و من نیز با دلتنگی،عصبانیت و وحشی گری ای که او ادعا می‌کرد دوستش دارد.دست درون موهایش فرو می‌برم نوازششان می‌کنم و می‌بوسمش‌. صدای خرناسش را می‌شنوم بی تاب شدنش را می‌بینم می‌فهمم که بوسه هایش پیشروی می‌کند،میفهمم که تا روی مبل هدایتم میکنم او اما نمی‌داند‌. نمی‌داند از فردا همه چی عوض می‌شود. نمی‌داند بلیط پروازی که پدرش با یک ساک پر پول به دستم داده پایین،درون ماشین آماده است.نمی‌داند که قرار است بروم و دیگر،هیچ‌وقت بر نگردم‌.نمی‌دانست که چنین با عطش می‌بوسید و هر بار میانش لب می‌زد: _جون منی..میمیرم برات.. https://t.me/+T4xuDdDw6PY4YzU8 https://t.me/+T4xuDdDw6PY4YzU8 https://t.me/+T4xuDdDw6PY4YzU8 https://t.me/+T4xuDdDw6PY4YzU8 https://t.me/+T4xuDdDw6PY4YzU8 https://t.me/+T4xuDdDw6PY4YzU8 https://t.me/+T4xuDdDw6PY4YzU8
Show all...
Repost from N/a
#پارت8 -کراشت رو ببین نازنین. از خونه به قصد دلبری اومده دانشگاه! نیشگون محکمی از کشاله‌ی ران ارکیده گرفتم و زیر لب پچ زدم: -خفه شو ارکیده. ببین کاری میکنی این واحدو حذفم کنه! لبش را با درد گاز گرفت و استاد کِی‌خسرو شهریار، با لحن جدی و صدای رسایش در حال توضیح مبحث بود. -هیکلشو ببین تو آخه...مخ زنی هم بلد نیستی احمق ! وقتی روی صفحه‌ی لپ‌تاپ خم شد تک تک عضلاتش ورم کرده و باعث شدند آن پیراهن مردانه در معرض پارگی قرار بگیرد ارکیده راست می‌گفت من کجا و مخ زنی از مردی مانند استاد شهریار کجا -بچه‌ها هیچکدوم قبول نکردن برن رلوه ی عمارت آدم و حوا. همه مثل سگ از اون خونه می‌ترسن! چشم‌غره‌ای به ارکیده رفتم تا خفه شود دوست داشتم از صدای گیرای استاد نهایت استفاده را ببرم و زیر لب غریدم: -اگر به زر زر کردنامون ادامه بدیم شک نکن ما دو تا رو می‌فرسته بریم تو اون عمارت مخوف! -پاک‌سرشت؟ با شنیدن صدای بلند و جدی کی‌خسروشهریار نگاهم را بالا آورده و با دیدن چشم‌های آبی رنگش ، قلبم شروع به تپیدن کرد -ببخشید استاد! مردمک‌هایش از دور منقبض شد و گردن عضلانی اش در دیدرأس قرار گرفت نمی‌دانم چه اتفاقی افتاد. نمی‌دانم در آن خیرگی چند ثانیه‌ای چه گذشت که حتی انگشت‌هایم دست از فشردن ناخن‌هایم برداشتند. خدای من...چشم‌هایش... -دفعه‌ی بعدی مستقیماً از لیست دانشجو‌های من خط می‌خوری! -آخه استاد... نمیدانم چه اشعه‌ای در چشم‌هایش بود که قلبم را به تپش دعوت می‌کرد -کار عکس‌برداری از عمارت آدم و حوا به عهده‌ی توئه. تا قبل از خردادماه تحویل بچه‌ها می‌دی! https://t.me/+CeNaVIntdnYwZTBk #پارت56 -کی‌خسرو قبل از اینکه دست مرد دیگه‌ای به اون دختر برسه باید بکشونیش توی اون عمارت! مردمک‌هایش از دور منقبض شد و خونش به قلیان درآمد داشت مانند یک قاتل، از پشت مانیتور پسرک عاشقی که دستان نازنین را گرفته بود نگاه می‌کرد -اینقدر به من زنگ نزن و فتح این جنگ رو به عهده‌ی خودم بذار! -خودت بهتر از من بوی خطر رو اطراف اون دختر حس می‌کنی... پسرک دست نازنین را بالا آورد و با التماسِ نگاهش، بوسید فک خسرو قفل شد و غرّید: -قطع می‌کنم! باید صدای مکالمه‌شان را می‌شنید و اکنون هانا مزاحم بود -خسرو باکرگی اون دختر برای ما... تماس را خاتمه داد و با نبضی که تند می‌زد، صدای مکالمه‌ی آن دو را از روی مانیتور باز کرد درست حدس زده بود مرتیکه داشت التماسش می‌کرد و ناز هم که دل نازک و لطیفی داشت -به کی قسم بخورم باور کنی؟من بچه نمی‌خوام...اصلا به همه میگم عقیمم -اگر مادرت بعدا تو زندگیمون دخالت کرد چی؟ حامی مادرت از من خوشش نمیاد فرمان زیر مشت های کی‌خسرو له می‌شد چرا زندگی خود را با آن پسرک جؤلق یکی می‌کرد؟ او فقط مال یک نفر بود زندگی‌اش چشم‌های دورنگ و خاصش خنده هایش لب‌هایش بدنش... باکرگی اش... فقط مال یک نفر بود و بس! حامی: شرکت رو انتقال می‌دم کرج. برای بابات هم یه مغازه می‌گیریم ...چطوره؟ نازنین در فکر فرو رفت نازنینی که این روزها در بحران بود پلک خسرو تیک‌ گرفت و دخترک با دو دلی لب زد: -باید بیشتر فکر کنم حامی با ذوق خندید خسرو چشم درید و نفس تند کرد وقتی برای فکر کردن باقی نمی‌گذاشت برایش گوشی را برداشت و شماره ی نازنین را گرفت از مانیتور دید که گوشی را نگاه کرد: -وای یه لحظه...استادمه خسرو با ولع به حرکت لبهایش نگاه دوخت و دخترک با استرس از جایش بلند شد: -سلام استاد... چشم باریک کرد و انگشتانش فرمان را بیشتر فشردند در صدایش ناز زیادی بود و مرد را حرصی می‌کرد امشب دست همه ی مردهایی که دور و اطراف آن دختر می‌پلکیدند را از او کوتاه می‌کرد -امشب ؛ رأس ساعت هفت...عمارت آدم و حـوّا! https://t.me/+CeNaVIntdnYwZTBk ❌❌❌❌❌ بالاخره رمان حق‌عضویتی جدید آرزونامداری که همه دنبالش بودید، رایگانش رسید🥹😭 فکر می‌کنید چه اتفاقی در اون ساختمون مرموز به انتظار نازنین نشسته؟ شاید شکارچی دختران باکره............ ❌❌❌❌ https://t.me/+CeNaVIntdnYwZTBk https://t.me/+CeNaVIntdnYwZTBk ژانر خاص این رمان مناسب همه‌ی سنین نیست ❌
Show all...
Repost from N/a
00:04
Video unavailable
امیر تو یه تصادف دلخراش خونواده‌شو از دست میده و فقط خودش زنده می‌مونه 🥲 بخاطر حس گناهی که وجودش رو گرفته دو سال تو یه تيمارستان قدیمی خودشو حبس میکنه ولی این تنهایی به پایان میرسه با اومدن یه دختر مهربون و شیطون که ناگهانی پیداش میشه و...🤭 نیلوفر دختر مهربون و شیطونی که از کودکی زیر دست ناپدری سنگ دلش ازار و اذیت میشده و با کلی کمبود و خلع بزرگ شده🥲 ولی وقتی با امیر آشنا میشه کلی اتفاق غیر منتظره و عاشقانه بینشون میفته🥺 آخ از تخسی پسرمون و دلبریای دختر رمان و بامزگی و شیرینی این دو تا نگم براتون که قراره دلتون قیلی ویلی بره🥹😍 https://t.me/+FqX5C2Yw-SVmNzE0 https://t.me/+FqX5C2Yw-SVmNzE0
Show all...
IMG_2198.MOV5.39 KB
Repost from N/a
دخترم تورو نمی‌خواد میگی چیکار کنم به زور و‌ کتک بشونمش کنارت تو سفره ی عقد؟ داراب کلافه به در اتاق بسته ی آلا نگاه می‌کنه و صدایش را پایین می‌آورد که مبادا آلا بشنود: - حاجی آبرو سرتون نمیشه دخترتون دو ماه صیغه ی من بوده - لا اله الاا... یه جوری میگی انگاری اتفاقی افتاده هر چی بوده جلو ما خانواده ها بود برای آشنایی بیشتر دیگه پسر... بعد من چیکار کنم این دختره زبون نفهم با کمربند بیفتم به جونش -شما منو قبول داری یا نه؟! پدر آلا به او خیره شد و با مکث سر تکان داد: - کی از تو بهتر پسرم... همه چی داری این دختر من عاشق یه اوباش تمام شده داراب سرش را نزدیک تر برد و آرام لب زد: - یک هفته مونده صیغه ی ما تموم بشه اگه اجازه بدید.‌.. مکث کرد اما آخر سر حرفش را زد: - معذرت می‌خوام معذرت می‌خوام میگم اما من آلا رو دوست دارم نمی‌خوام از دستش بدم اجازه بده من یک بار دخترتو ببرم ... یک بار خونم که راه برگشت نداشته باشه... این جوری شمام بهونه دارید که رو حرف دخترت نه بیاری چشم های پدر آلا پر خشم شد و قبل این که حرفی بزند داراب ادامه داد: - سهام شرکت فیروزو میزنم به نام دخترت به فکر دخترت باش حاجی به فکر آیندش با اون پسر بی سر و پا آینده نداره خشم از چشم های حاجی رفت انگار داراب خوب شناخته بودش و حاجی بعد سکوت طولانی لب زد: - فقط یک بار این اجازرو داری کسی بفهمه اینم به من گفتی شاخ به شاخ میشیم شازده داراب با لبخند فاصله گرفت از پدر آلا! حالا هم محرم بودند هم اجازه ی پدرش را داشت کافی بود آلا را به خانه ببرد و... در فکر بود که صدای مادر آلا آمد: - چی در گوش هم پچ پچ می‌کنید، داراب جان پسرم دخترم نمی‌خوادت ایشالا خوشبخت شی داراب سری تکان داد و از جایش پاشد: - یه فرصت می‌خوام من، یه بار ببینم دخترتونو خواهش میکنم... یه بار تنها و حاجی بود که جواب داد بلند طوری که آلا از اتاقش بشنود: - فردا بیا دنبالش آخرین بار که بیرون می‌رید اگه جوابش تغییر نکرد دیگه حق نداری بیای https://t.me/+P7JaCoAgUWExYjc8 https://t.me/+P7JaCoAgUWExYjc8 https://t.me/+P7JaCoAgUWExYjc8 - منو آوردی خونت؟ گفتی قرار مامان بزرگتو ببینم داستانی تعریف کنی که ممکن نظرم عوض بشه حالا خونت خالیه داراب کتش را درآورد: - بشین یه چیز بخور بعد به جونم غر بزن آلا سمت در رفت:- نه می‌خوام برم مرتیکه عوضی منو آورده خونه خالی سمت در رفت اما در قفل بود و ترسیده سمت داراب که با جدیت نگاهش می‌کرد برگشت: - چیکار می‌کنی بیا درو باز کن داراب سمتش آرام قدم برداشت: - هییشش نترس جوجه، اذیتت نمی‌کنم که آلا به در چسبید و بغض کرد، می‌دانست دخترانگیش برود دیگر سفره ی عقد در طالعش نوشته می‌شود : -درو باز کن داراب روبه روی آلا ایستاد با دست موهای بیرون رفته شالش را نوازش کرد: - نمیشه، تو باید مال من شی، هیشش نلرز دورت بگردم تا شب وقت داریم آروم پیش می‌ریم هر وقت تو بخوای میریم تو اتاق!!! https://t.me/+P7JaCoAgUWExYjc8 https://t.me/+P7JaCoAgUWExYjc8
Show all...
👍 1
Repost from N/a
00:09
Video unavailable
- دخترت عروسکشو گذاشته زیر سینه‌ی من میگه به نی‌نی‌ شیر بده! من چه جوابی باید بهش بدم کاوه؟ https://t.me/+NGIRZRwHybI0ZjA0 می‌خندد و از روی تنم بلند می‌شود. خیره به عضلات برهنه‌اش میشوم و او دستش را سمت سینه‌هایم می‌کشاند. - بگو این خوشگلا صاحب داره. والسلام! نوازش‌هایش تنم را مور مور می‌کند. ناله‌ی خفیفی می‌کشم و او پوست گردنم را به دندان می‌گیرد. نرم لب‌هایم را می‌بوسد و قربان صدقه‌ام می‌رود. - جانِ دلم...هفت هشتا قصه خوندم براش تا خوابش برد. این دفعه دیگه هیچ عذر و بهونه‌ای رو نمی‌پذیرم. مَردم ناسلامتی، از وقتی این وروجک به دنیا اومده شما دیگه حواست به من نیست! دستم به دور گردنش قفل می‌شود و او آرام‌آرام پیشروی می‌کند. حسودی‌اش به دختر کوچولویمان شیرین و دوست‌داشتنی است. - دلم تنگه برات خانومی، یه امشب بزار بی‌نق و نوق ‌و بی‌سر خر... حرفش نصفه می‌ماند. در اتاقمان بی‌اجازه باز می‌شود و آوا درحالی که چشم‌های خواب‌آلودش را می‌مالد کودکانه و بی‌حال می‌گوید: - نی‌نی شیل می‌خواد مامانی! https://t.me/+NGIRZRwHybI0ZjA0 https://t.me/+NGIRZRwHybI0ZjA0 وقتی دختر رقیب پدر میشود😍😎
Show all...
4_5848166266396739179.mp46.73 KB
Repost from N/a
- گیلا بیا این کت من رو بگیر پشت مانتوت لکه خونه... گیلا از خجالت سرخ شد. اصلان با مردانگی‌ای که مختص خودش بود، سمتش آمد و بین شلوغی جمعیت حاضر در سالن، زیر گوشش گفت: - اشکال نداره... پیش میاد این چیزا. لازم نیست به خاطر طبیعی ترین طبیعت بدنت خجالت بکشی! گیلا اما احساس می‌کرد از گونه هایش آتش بیرون می‌زند. توان حرف زدن نداشت. اصلان با دیدن رنگ پریده‌اش، خودش کتش را درآورد و دور کمرش پیچید. سمت سرویس بهداشتی انتهای تالار راهنمایی‌اش کرد. - وسیله همراهت هست؟ گیلا با سری که از شدت خجالت سوت می‌کشید، گیج نگاهش کرد. اصلان لبش را با زبانش تر کرد و آرام ادامه داد: - منظورم نوار بهداشتیه... داری همراهت؟ گیلا بیش از پیش سرخ شد. با لکنت جواب داد: - را... راستش... نه. ندارم. گیلا با لحنی مردانه و حمایت گر گفت: - تو مگه تاریخ پریودیت و نمیدونی که نوار همراهت برنداشتی؟! دنیا سر به زیر و خجالتی، در حالی که از شدت شرم اشک در چشمانش حلقه زده بود، معذب گفت: - آخه... آخه سه چهار ماهه تاریخم بهم ریخته... اصلان از سهل انگاری دخترک عاصی شده تشر زد: - دکتر رفتی؟ سکوت و سر پایین افتاده‌ی دنیا خشمش را بیشتر کرد. یک قدم سمتش برداشت و زیر گوشش غرید: - د آخه مگه من مردم که نمیگی یه دکتر ببرمت؟ انقدر غریبم برات گیلا؟ تو توی خونه‌ی منی! مسئولیتت با منه! تمام قندهای رو به آب شدن در دل گیلا، ناگهان با شنیدن کلمه‌ی "مسئولیت" منجمد شدند. لب گزید. حرفی نداشت در قبال مسئولیت های قلنبه شده‌ی این مرد بزند. اصلان دست سمت صورتش برد و چانه‌اش را گرفت‌. با دقت خیره خیره نگاهش کرد و گفت: - صورتت هم جوش زده! احتمالا هورمونات نامیزونه... قبلا هم اینجوری شدی؟ - نه. اصلان بی حواس به چشم های گریزان دخترک گفت: - خودت و سرکوب میکنی واسه همینه! گیلا خنگ پرسید: - منظورتون چیه؟ - باید ارضا شی، وقتی حسات برانگیخته میشه و سرکوبشون می‌کنی؛ این میشه وضعیتت! چشم گیلا با شنیدن حرف مستقیم و پر تحکم اصلان گرد شد. و اصلان تیر خلاص را زد: - این دفعه پریودیت تموم شد میام اتاقت. درمانت فقط دست منه... https://t.me/+cn_T7UPwLoszOGY0 https://t.me/+cn_T7UPwLoszOGY0 https://t.me/+cn_T7UPwLoszOGY0 https://t.me/+cn_T7UPwLoszOGY0 https://t.me/+cn_T7UPwLoszOGY0 https://t.me/+cn_T7UPwLoszOGY0 https://t.me/+cn_T7UPwLoszOGY0
Show all...
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.