دامداری 🐮⚜عیار سنج رمان های نیولایو⚜
🔶️ عیارسنج های کانال نیولایو در این کانال قرار میگیرد ۰ 🔷️ ناشناسم : https://t.me/BiChatBot?start=sc-70652953
Show more1 552
Subscribers
+124 hours
-167 days
-2830 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
Repost from اربابزاده|تۅڪا
_ لباس رئیس جا مونده؟
پیراهن سفید و اتو شدهی مردانهی آن موجود از خودراضی در دستانم تاب میخورد و بقیه به طرفم بر میگردند.
یک نفر بلافاصله مضطرب میگوید.
_ واسه جلسهی مهم امروزه، ببر بذار سر جاش تا برنگشته.
"نچ" بلندی میگویم و پیراهن را دور سرم تاب میدهم.
بوی عطر مست کنندهی لعنتیاش طوری است که وسوسه میشوی پیراهن را ساعتها بچسبانی به دماغت و عمیق نفس بکشی!
_ خب دوستان همگی به من توجه کنید.
دست از فعالیت میکشند و کنجکاو خیرهام میمانند.
لبخند میزنم.
_ فرض رو بر این بذارید که این لباس خود کیارش شایگانه. اومده سرکشی.
آستین پیراهن را میگیرم و ادای راه دادن رئیس به دنبال خودم را با آن پیراهن مردانه در میآورم.
_ بیا کیا جون ببین بچهها در نبودنت چطوری نفس راحت میکشن، چی میشه بیشتر نباشی؟
بقیه خندهشان گرفته است و چیزی به خنده افتادن خودم هم نمانده.
_ کیا جون پایهای یه رقص با هم بریم؟
دو آستین پیراهن را میگیرم و ادای رقصیدن با آن را در میآورم.
_ خیلی خب؛ دوستان دست... دست... رئیس باید برقصه از مامانش نترسه...
صدای دست و سوت و خنده بلند شده است.
حین رقصیدن با پیراهنی که دارد خط اتویش میشکند بلندتر میخوانم.
_ ماشالله رئیس... قرش بده... قر کمر... حالا اینوری... حالا اونوری...
هیاهوی فضا بیشتر شده و من در یک حرکت پیراهن را در دستانم مچاله میکنم و با گوله کردنش به هوا پرت میکنم.
_ حالا همه با هم؛ یه رئیس دارم بزنم زیرش هوا میره... نمیدونم تا کجا میره...
ناگهان همه ساکت میشوند. بر میگردم به طرفشان و میخندم.
_ چیه چرا خودتون رو خیس کردین تا اتوی لباس رئیس ریخت به هم.
پیراهن گوله شده در دستانم را بیشتر مچاله میکنم و رو به چهرههای رنگ پریدهشان خندان میگویم.
_ نترسین کیا جونو همینطوری تو دستم مچاله میکنم.
فرصت آنالیز صورتهای وحشت کردهی بقیه را پیدا نمیکنم و صدای سرد و یخیاش را از پشت سر میشنوم.
_ کیا جون دقیقا پشت سرت ایستاده و دلش میخواد ببینه چطوری قراره مچالهاش کنی.
سریع به طرفش بر میگردم و نفس روی سینهام میماند. پیراهن مچاله و گوله شدهاش از داخل دستانم سُر میخورد و جلوی پایم میافتد.
باورم نمیشود مرد عبوس و اخموی ایستاده مقابلم کیارش شایگان باشد. رئیسم!
بقیه قصد دارند دو پا دارند دو پای دیگر هم قرض بگیرند که فوراً با لحنی جدی و ترسناک میگوید.
_ دوستان! کجا؟ بمونید قراره با خانم سمیعزادگان دوتایی برقصیم و شما هم دست بزنین برامون. بعدش هم میخوام بزنه زیرم ببینم چطوری هوا میرم!
آب دهانم را محکم قورت میدهم و او که انگار کاملاً برای رقصیدن با من مقابل همهی کارمندهایش جدی است نزدیکتر میشود و پوزخند میزند.
_ قر کمر بلدی که؟
دستش ناگهان دور کمرم حلقه میشود و...
ادامه در کانال زیر👇🏻
https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk
https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk
https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk
https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk
#پارت_واقعی🔥
قصهی ما داشت به قصهی دیو و دلبر شبیه میشد!
سر از قلعهی تاریک و سرد دیو در آورده بودم و بهم گفته بود شاید من همون شیشهی عمر و گل زندگیش باشم...
https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk
عاشقانهای جنجالی که در مدت زمان کوتاهی تبدیل به یکی از پرطرفدارترین رمانهای تلگرام شده❤️🔥
Repost from اربابزاده|تۅڪا
به لباس عروس خونی نگاه میکرد و هر روز صبح کارش همین بود که قبل از این که از خانه بیرون بزند نگاهش را به لباس عروسی که رها برای پوشیدنش چقدر ذوق داشت را برنداز کند.
عروسی که شب عروسیش رفت به حجله ی خاک و تختش شد قبر سفت و سخت!
نگاه از لباس عروس گرفت و از خانه اش دیگر بیرون زد و سوار ماشینش شد اما هنوز راه نیفتاده بود که کسی به شیشه ی ماشینش ضربه زد...
با دیدن شیرین با آن موهای بلوند خدا دادیش اخم کرد و کمی شیشه ی ماشینش و داد پایین:
- بی عقلی؟ هفت صبح جلو در خونه ی من چیکار میکنی؟ بابا نمیخوامت مگه زور؟
شیرین بغض کرد و کمی آرام تر ادامه داد:
-سه سال تو کما بودی شیرین تازه بهوش اومدی برو به زندگیت برس دختر خوب
خانوادت خوشحالن تو به زندگی برگشتی چرا افتادی دنبال من در به در آخه
خواست شیشه ی ماشینش را بالا بدهد که شیرین لب زد:-گفتم اول صبح بیام بریم کله پزی بابا حیدر
خشمش زد، کله پزی بابا حیدر جایی بود تنها با رها رفته بود، هیچ کس نمیدانست آن مکان قرار های دوست داشتنی رها و خودش بود چه برسد شیرینی که سه سال در کما بوده!
سرش سمت شیرین برگشت و شیرین ادامه داد: - مغز با دارچین که دوست داری
https://t.me/+pPxZOBwQtTNmNmY0
https://t.me/+pPxZOBwQtTNmNmY0
https://t.me/+pPxZOBwQtTNmNmY0
https://t.me/+pPxZOBwQtTNmNmY0
اینارو از کجا میدانست؟ جاوید مات زده لب زد: -بشین
و شیرین کنارش نشست، جاوید نگاهش را به شیرین داد و شیرین ادامه داد:
- چرا شیرینو دوست نداری دختر به این خوبی آخه گناه داره واقعا؟!
جاوید گیج لب زد: - چرت میگی چرا شیرین خودت از خودت تعریف میکنی؟
شیرین نیشخند زد: -تو که اکنون حرف به من نمیدی وگرنه بهت میگفتم، این جسم شیرین جاوید... من رهام! عروست من تو جسم شیرینم
جاوید مات زده خیره ی صورت شیرین بود و به یک باره تلپی زد زیر خنده، قاه قاه خنده اش بلند شد و گفت: - دیگه این طوریشو ندیده بود.
حرفش نصفه ماند چون دخترک کنارش وسط حرفش پرید:
-شبا موقع خواب باید یه چراغ تو خونت روشن باشه
غذای مورد علاقت عدسپلو و عادتت این روش شکر میزنی ولی کسی نمیدونه
رنگ مورد علاقت نارنجی اما بازم کسی نمیدونه چون میخوای به همه بگی مردی
جاوید لال شد، اما اخم هایش درهم رفت:
-مامانمو گیر آوردی گرفتی به حرف فکر کردی منم احمقم عرعر؟ شیرین تموم کن من قبل این که بری کما گفتم مثل خواهرمی الآنم...
باز وسط حرفش پرید اما با خجالت:
- اون شب تو شمال... آخرین سفر یه روزمون!
جاوید ساکت ماند، گوش هایش تیز شد و دخترک سر پایین انداخت و با تن صدای پایین ادامه داد:
- مال هم شدیم
جاوید آب دهنش رو قورت داد، نگاه گرفت:
- خب چشم بسته گل گفتی به نظرت قبل عروسی یه دختر پسر میرن شمال چی میشه؟
- ترسیده بودم! در گوشم گفتی... گفتی از منی که هزار بار مرده و زنده شم ترو انتخاب میکنم نترس دور سرت بگردم ببین دوست دارم
و بوووم... نگاه جاوید روی صورت شیرین مه درحال گریه بود آمد! آب دهنش را قورت داد و تمام موهای تنش مور مور شدند و لب زد: - رها..
https://t.me/+pPxZOBwQtTNmNmY0
https://t.me/+pPxZOBwQtTNmNmY0
https://t.me/+pPxZOBwQtTNmNmY0
https://t.me/+pPxZOBwQtTNmNmY0
Repost from اربابزاده|تۅڪا
Photo unavailableShow in Telegram
من آترام!🩸
از موقعی که استخون ترکوندم و بالغ شدم، فهمیدم که هدف هم ترک کردن این خاکه!
درس خوندم، جون کندم ولی وقتی اماده ی رفتن شدم فهمیدم رزومه ی خوبی ندارم...
پس برای کاراموزی به تیمارستان مخوف شهرمون درخواست دادم، جایی که هیچ دکتری حاضر نبود توش پا بذاره...
تیمارستانی که اگه توش موفق میشدم شاخ غول رو میشکستم ولی چطوری!؟
با دستیار یه دکتر شدن💥
دکتر بدجنسی که میگفتن خودش هم مریضه ولی اگه اون مرد من رو مریض خودش کنه چی؟
اون قدری که قید ارزوهامو بزنم؟
غیرممکن بود ولی وقتی دیدمش...
https://t.me/+BaGl18rKHFU0ODg0
https://t.me/+BaGl18rKHFU0ODg0
اون یه روانشناس روانی بود!
قرار بود کارآموزش باشم تا بتونم رویامو پر و بال بدم.
زیبا و جذاب بود. اون قدر که هر دختری رو شیفتهی خودش میکرد.
اما بخش سیاه زندگیش من و شیفتهی خودش کرد.
پا گذاشتنم به اون بیمارستان اعصاب و روان دلیل ورودم به زندگی اون مرد شد.
زندگیای که مثل یک اتاق فرار بود.
اتاق فراری که شاید کشف کردن راز هاش می تونست من و به آرزوم برسونه❌️🔥
https://t.me/+BaGl18rKHFU0ODg0
https://t.me/+BaGl18rKHFU0ODg0
عاشقانهای دلچسب🫀💥
#فاختهها_در_آسمان_میگریند. 🕊🩵
Repost from اربابزاده|تۅڪا
00:03
Video unavailableShow in Telegram
من توژالم ، دختری که روزشماری میکرد برای ازدواجش ، اما تو یک روز همهچیز خراب شد!
عشقم ، نامزدم مجبور به ازدواج با دوست صمیمیم شد.
بیخبر از اینکه من بچهشو تو شکمم حمل میکردم...
https://t.me/+l51a6HkM4WFkNmY8
animation.gif.mp40.81 KB
Repost from اربابزاده|تۅڪا
دخترم تورو نمیخواد میگی چیکار کنم به زور و کتک بشونمش کنارت تو سفره ی عقد؟
داراب کلافه به در اتاق بسته ی آلا نگاه میکنه و صدایش را پایین میآورد که مبادا آلا بشنود:
- حاجی آبرو سرتون نمیشه دخترتون دو ماه صیغه ی من بوده
- لا اله الاا... یه جوری میگی انگاری اتفاقی افتاده هر چی بوده جلو ما خانواده ها بود برای آشنایی بیشتر دیگه پسر... بعد من چیکار کنم این دختره زبون نفهم با کمربند بیفتم به جونش
-شما منو قبول داری یا نه؟!
پدر آلا به او خیره شد و با مکث سر تکان داد:
- کی از تو بهتر پسرم... همه چی داری این دختر من عاشق یه اوباش تمام شده
داراب سرش را نزدیک تر برد و آرام لب زد:
- یک هفته مونده صیغه ی ما تموم بشه اگه اجازه بدید...
مکث کرد اما آخر سر حرفش را زد:
- معذرت میخوام معذرت میخوام میگم اما من آلا رو دوست دارم نمیخوام از دستش بدم اجازه بده من یک بار دخترتو ببرم ... یک بار خونم که راه برگشت نداشته باشه... این جوری شمام بهونه دارید که رو حرف دخترت نه بیاری
چشم های پدر آلا پر خشم شد و قبل این که حرفی بزند داراب ادامه داد:
- سهام شرکت فیروزو میزنم به نام دخترت
به فکر دخترت باش حاجی به فکر آیندش با اون پسر بی سر و پا آینده نداره
خشم از چشم های حاجی رفت انگار داراب خوب شناخته بودش و حاجی بعد سکوت طولانی لب زد:
- فقط یک بار این اجازرو داری کسی بفهمه اینم به من گفتی شاخ به شاخ میشیم شازده
داراب با لبخند فاصله گرفت از پدر آلا!
حالا هم محرم بودند هم اجازه ی پدرش را داشت کافی بود آلا را به خانه ببرد و...
در فکر بود که صدای مادر آلا آمد:
- چی در گوش هم پچ پچ میکنید، داراب جان پسرم دخترم نمیخوادت ایشالا خوشبخت شی
داراب سری تکان داد و از جایش پاشد:
- یه فرصت میخوام من، یه بار ببینم دخترتونو خواهش میکنم... یه بار تنها
و حاجی بود که جواب داد بلند طوری که آلا از اتاقش بشنود:
- فردا بیا دنبالش آخرین بار که بیرون میرید اگه جوابش تغییر نکرد دیگه حق نداری بیای
https://t.me/+P7JaCoAgUWExYjc8
https://t.me/+P7JaCoAgUWExYjc8
https://t.me/+P7JaCoAgUWExYjc8
- منو آوردی خونت؟ گفتی قرار مامان بزرگتو ببینم داستانی تعریف کنی که ممکن نظرم عوض بشه حالا خونت خالیه
داراب کتش را درآورد: - بشین یه چیز بخور بعد به جونم غر بزن
آلا سمت در رفت:- نه میخوام برم
مرتیکه عوضی منو آورده خونه خالی
سمت در رفت اما در قفل بود و ترسیده سمت داراب که با جدیت نگاهش میکرد برگشت:
- چیکار میکنی بیا درو باز کن
داراب سمتش آرام قدم برداشت:
- هییشش نترس جوجه، اذیتت نمیکنم که
آلا به در چسبید و بغض کرد، میدانست دخترانگیش برود دیگر سفره ی عقد در طالعش نوشته میشود : -درو باز کن داراب
روبه روی آلا ایستاد با دست موهای بیرون رفته شالش را نوازش کرد:
- نمیشه، تو باید مال من شی، هیشش نلرز دورت بگردم تا شب وقت داریم آروم پیش میریم هر وقت تو بخوای میریم تو اتاق!!!
https://t.me/+P7JaCoAgUWExYjc8
https://t.me/+P7JaCoAgUWExYjc8
Repost from اربابزاده|تۅڪا
گیو ملکشاهی مرد خشن و به شدت وحشیه که با فرار برادرزادش و ناپدید شدن عتیقه گرانبهاش میره سروقت نامداری که خاطرخواه برادرزادشه ولی با خواهر نامدار رو به رو میشه.... 🩸
دختری خوش سیما و خوش صدا که چشمان عسلیش هوش از سرش میبره... 💥❌
دختره رو می دزده اما تازه می فهمه این دختر زیبا چه سلیطه ای هست که با نیم وحب قد و شش متر زبون درسته قورتش میده...!!! 🤤❌🔞🙈
https://t.me/+vyvXqmeBVuE0MzVk
شیخ پاشا با وجود مشکلات جنسیش هیچ دختری نتوانسته راضیش کنه ولی جوری افسون و توی تختش حبس میکنه که...🔞
https://t.me/+NngzuUxzmcMwZWE8
Repost from دامداری
#سیاه_سفید
#پارت_۱۱
#فصل_۱
اشکام که جاری شد با مهربونی ظاهری گونه م رو نوازش کرد و گفت:
-کوچولوی بیچاره
وقتی داشتی ظلم میکردی باید به اینجاش فکر میکردی
و بعد دستش پایین اومد و از روی لباس به سینه هام چنگ زد و گفت:
-حالا لخت میشی و این بدن بی مصرفت و بهم نشون میدی
پستونات و کس سفیدت و سوراخ گشادت و
برای شروع این و خوب ساک میزنی و خیس میکنه
چون میخوام سوراخات و تست کنم
با صدای لرزون گفتم:
-بذار برم ...هیچ سیاه کثیفی نمیتونه
حرفم تموم نشده بود که دست سنگینش توی صورتم نشست.
با خشونت به موهام چنگ زد و سیلی بعدی رو کوبید.
سیلی های بعدی محکم تر و تحقیر آمیز تر بود و بدجوری احساس حقارت میکردم:
-وقتی لبات و بهم دوختم میفهمی باید زبونت و فقط واسه توالت لیسی و کفش لیسی تکون بدی
تربیتت که کردم زبونت و مثل یه سگ بیرون میاری و فقط له له میزنی
حتی یادت میره چجوری حرف میزدی
❌❌❌❌❌❌❌
#سیاه_سفید
#نویسنده_مهتاب.ر
#لزدام
#دختر_توالتی
#هرزه_همگانی
#تحقیری
🔴قیمت :با احترام 12 تومن
🟥 عیار سنج رو از لینک زیر مطالعه کنید⬇️
https://t.me/ayarsanjniwlive/2547
🔺️🔺️ عزیزان اگر رمان باب سلیقه شما بود و علاقه مند به مطالعه بودید ، به ناشناس من برای خرید پیام بدید ⬇️🌹
🔴
https://telegram.me/BChatsBot?start=sc-nmv6Araosf
دامداری 🐮⚜عیار سنج رمان های نیولایو⚜
#سیاه_سفید #نویسنده_مهتاب.ر #لزدام #دختر_توالتی #هرزه_همگانی #تحقیری آذر ۱۴۰۱ 🔴قیمت :با احترام 12 تومن 🔺️🔺️ عزیزان اگر رمان باب سلیقه شما بود و علاقه مند به مطالعه بودید ، به ناشناس من برای خرید پیام بدید ⬇️🌹 🔴
https://t.me/BChatBot?start=sc-437358-RbmOJ72Choose a Different Plan
Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.