•° الـــهـــه مـــــاه °•
•°|﷽|°• •° تَبَارَكَ اسْمُ رَبِّكَ ذِي الْجَلَالِ وَالْإِكْرَامِ °• الــهـه مـاه |درحال نـگارش| اِروس٘ | آفـلایـن | بـه قـلـم : آنــیــل 🦋 ایـنـسـتـاگــرام: https://instagram.com/anill_novel
Show more59 461
Subscribers
-10624 hours
+6507 days
-42630 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
🏖️🏝️
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
🏖️🏝️
با هر دو دستش عصا را نگه داشته و خیره خیره تماشایم می کرد
با آن صدایی که همیشه ترس به جانم می انداخت
گفت:
-بشین
دست خودم نبود که با هر بار دیدنش قلبم هزار بار فرو می ریخت
- مستقیم
می رم سر اصل مطلب
خبر کردم نریمان و نوید بیان
من از اولم موافق نامزدی تو و رستان نبودم
الانم که شیفته به خاطر رستان خودکشی کرده
با چشمانی که ردی از نفرت در خودش داشت دامه داد:
-دیشب رستان اینجا بود
باهاش حرف زدم
نگاهم به جعبه مخمل قرمز رنگ روی میز افتاد
مگر میشد حلقه ای که با عشق انتخاب کرده بودم نشناسم
-نامزدی رو بهم زد
وسایلت روجمع می کنی
یه مدت برو خونه ی نوید تا یه فکری به حالت بکنم
خوش ندارم شیفته از بیمارستان مرخص شد اینجا باشی
دیوانه شده بود
رستان نامزد من بود، زنش بودم
یک ماه پیش روز پیش آن شب بارانی هر چه داشتم به او بخشیدم
- زده به سرتون، مگه دست شماست، چون شیفته به نامزدم علاقه داره من باید جدا شم
- بس کن، با من یکی به دونکن، همین که گفتم
- شما نمی تونید
حتما رستان رو مجبور کردید ، ما همدیگه رو دوست داریم
- دوست داشتیم ریرا
طوری به عقب برگشتم که احساس کردم گردنم رگ به رگ شد
رستان من بود با چشمانی که غریبگی از آن می بارید
مبهوت زمزمه کردم
- داشتیم
- اره، ما به درد هم نمی خوریم، فعلا الویت من سلامتی شیفته و رضایت آقابزرگ
- پس من چی ؟؟! آبروی من ؟!! تو می دونی چی می گی؟!! من باید چیکار کنم؟؟!
- بهش به چشم یک آشنایی ناخوشایند نگاه کن
روبرویم ایستاده بود مردی که روزی قربان صدقه ام می رفت حالا به پشتوانه ی بزرگ این خانواده و شاید وسوسه ی وعده ی چرب و نرم و ارث و میراثی کلان ناجوانمردانه رهایم می کرد اما این پایان ماجرا نبود
روز حساب می رسید
و من قسم می خورم که هرگز نمی بخشیدم
من می رفتم اما جنین داخل بطنم را هم با خود می بردم .
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
رمان شیب شب/آزاده نداییhttps://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
اینستاگرام نویسنده: @anedaee31
https://www.instagram.com/p/C64TkmtKqxm/?igsh=bnpzZ3NlMzV2ZGc21 28520
Repost from N/a
#اکرمحسینزاده
#پست43و49
پسره رو بی خبر میبرن خاستگاری دختر همسایه اما عصبی میشه و مراسم رو به هم میزنه و اما بعدش میفهمه چه اشتباهی کرده....😑🫠
https://t.me/+BCFmDFuGo383ZTlk
دکمهی پیراهن سفیدش را بست و برای بار هزارم غر زد.
- مامان آخه من برای چی؟
راحله مقابلش ایستاد و نگاه مهربانش را روی سرتاپای امیر کشید. دست بالا برد و یقهی مرتب پیراهنش را دوباره مرتب کرد.
- قربون قد و بالات، چه ماه شدی!
جفت لپ امیر پر باد شد و نگاه کلافهاش را به سقف داد.
- مامانم اصلاً شنیدی چی گفتم؟ دقیقاً من برای چی باید بلند شم همراه شما بیام منزل حاجی؟
- وای امیر چقدر حرف میزنی! خب ساحل افتاده پاش ضرب دیده می ریم احوالپرسی!
سریع دنباله حرفش را گرفت:
- راستی بهت گفته بودم که دو شب پیش بلهبرونش بود؟
حس ناخوشایندی از این خبر در دلش نشست واخم روی صورتش آمد اما سعی کرد قوی باشد.
- بلهبرونش به هم خورده شکر خدا!
چشمان امیر گرد شد.زبانش خلاف حال دلش چرخید:
- به هم خوردن مراسم یه نفر شکر خدا داره یعنی؟
دقایقی بعد در خانه حاجی بودند. میان افکارش غرق بود که باحرف مادر ساحل سرش به ضرب بالاامد.
- الان ساحل رو صداش میکنم، فقط دیگه ببخشید باید چای رو من بیارم. ساحل هنوز نمیتونه درست پاش رو زمین بذاره.
نگاه امیر کمی متعجب سمت مادرش رفت. مگر نیامده بودند عیادت؟ خب چرا باید با پای مریضش چای میگرفت و تازه مادرش بهخاطر نیاوردن او عذر بخواهد؟مجلس کمی مشکوک نبود؟
با ورود ساحل کمی مجلس سنگین شده بود. راحله نفس عمیقی کشید وسریع مجلس را به دست گرفت:
- دیگه گفتن نداره، نه معرفی میخواد و نه توضیح. بیش از سی ساله هم ما ساکن اینجاییم و هم شما. به جیک و پیک زندگیمون واردین و از کم و بیشمون با خبر هستین. امیرم رو هم خوب میشناسید، میدونم تو محل همه ازش حساب میبرن...
امیر شتاب زده از جا برخواست و حرف مادرش را قطع کرد .درست بود که از ساحل خوشش می آمد اما آنجا جای او نبود!
- حاجی من اومده بودم عیادت دخترتون و از علت این مجلس بیخبر بودم. وگرنه اینقدر هم بیجنبه نیستم که دیروز یه جمله ازم تعریف کرده باشین، امروز به خودم این جسارت رو بدم در خونهتون رو بزنم برای خواستن عزیزترین کستون! شرمنده!!!
و گامی از مبل فاصله گرفت.
- مامان هر وقت عیادتتون تموم شد، من دم در منتظرتونم!
و نفسش را طولانی و محکم بیرون داد.
- با اجازه!
و از در بیرون زد. راحله با چشمهای اشکی بلند شد.
- شرمندهتونم به خدا!
https://t.me/+BCFmDFuGo383ZTlk
https://t.me/+BCFmDFuGo383ZTlk
امیرخان جسور نه بزرگ خاندانه و نه حرف اول تجارت جهان و تو دار دنیا هم کل داراییش یه موتوره و بعد مرگ پدرش مردونه واستاده پای خرج مادر و برادرش که دانشگاه ازاد درس میخونه... اما این پسر ماه یه عیب بزرگ داره اونم اینکه سربه راه نیست! از اون پسرای قلدر جنوب تهرانه، از اونایی که یه محل ازش حساب میبرن، الا مادرش!!!
با سی و یک سال سن دور ازدواج یه خط قرمز تند کشیده و کل زندگیش باشگاهه و آموزش جودو!
اما یه مادر باحال داره که به بهونهی عیادت از همسایه برش میداره و اونو بی خبر میبره خواستگاری دختر همسایه..
.
و سرنوشت عجیبی که زندگی این پسر رو زیر و رو می کنه
https://t.me/+BCFmDFuGo383ZTlk1 11710
Repost from N/a
.
_این عن و گوها چیه مالیدی به صورتت؟
در لحظه وارفتم. جاخورده از این گرفتاری جدید با لحنی از رمق افتاده گله کردم
_این چه طرز حرف زدنه؟
جوری به سمتم براق شد که بی اختیار به در ماشین چسبیدم:
_لیاقتت همینه دیگه…خودت می خوای اینجوری باهات حرف بزنم… کرم می ریزی که گند بزنی به حال من تا منم گوه بزنم به احوال تو
تمام اشک هایی که در لحظات اضطراب آور پیش پنهانشان کرده بودم به یکباره درون کره ی چشمم جمع شد.مات تصویر رقصانش نالیدم:
_اشکان
دیدم انگشت اشاره اش را مقابل چشمانم نشانه رفت:
_صدبار بهت نگفتم وقتی بدون من جایی میری حق نداری آرایش کنی؟…چرا حرف تو اون مغز تو نمی ره آخه؟
وحشت زده به رگ بیرون زده ی پیشانی اش زل زدم. رگ های سرخ چشمانش عنقریب بود پاره شود. رسما به تته پته افتادم:
_به خدا من آرایش نکردم…فقط همین رژ که اونم رنگش…
میان کلامم مشتش روی فرمان فرود آمدو فریادش لبانم را بهم دوخت:
_هرکوفتی …هر کوفتی ارغوان!
مهم اینه که حرف من و حساسیت من برات ارزش نداره…شایدم…
مکثی کرد و عمیق به چشمانم زل زد.
حرکات و وجناتش جسارت کلام و هر حرکتی را از منگرفته بود. با بیچارگی تماشایش می کردم که چشم باریک کرد:
_به خاطر اون مرتیکه است آره؟
چانه ام را میان انگشت شست واشاره فشرد. ناخواسته آخی از میان لب هایم خارج شد و او سرم را بالاتر کشید…
_چیشد دردونه؟ دردت اومد؟
سر به سمتی مایل کرد و با نجوایی غریب ادامه داد:
_شاید زدم وسط خال نه؟
جرأت هیچ سخنی نداشتم. ترس لب هایم را بهم میفشرد.حس می کردم چشمانم الان است از کاسه بیرون بزند.
_تو شرکت خوب برای رئیس جونت بلبل زبونی میکنی به من که میرسی چرا لال میشی؟… ارغوانم از من میترسی؟
لحنش شبیه ناقوس مرگ بود. هقی از گلویم خارج شد.من از این مرد وحشت داشتم!
_اگه میترسیدی که پا روی خط قرمزم نمیذاشتی! می ذاشتی؟
سرش را نزدیک تر آورد و سرخی چشمانش را به نگاه خیسم گره زد
_هوم؟
جوابی که نشنید ناغافل لب هایم را میان لبانش گرفت. طعم خون کامم را آزرد!
_خودت بگو ارغوان چطور مجازاتت کنم که پاک شه گناهت؟ چطور مجازاتت کنم که حتی اگه مُردم هم نتونی بری سمت اون مرد؟
تنم به لرز نشست. غیرت بی اندازه این مرد آخر دیوانه ام میکرد!
https://t.me/+F2AcXKItyPc5NGM8
https://t.me/+F2AcXKItyPc5NGM8
32110
Repost from N/a
او محمد است ..!
عمو زاده ی جذابم که از نوجونی عاشقش بودم .. اما اون هیچ وقت من و ندید ..!
محمد عزیز خانواده و وارث حاج بابا پسری که مردانگی داره برای فامیل برای همه بجز من ..!
نمیدونم این همه نفرتش از من برای چیه!؟
اون مورد علاقه دختران فامیل و محله است ..!به همه روی خوش نشون میده جز من..!
روزی نبود که دختری با چادری گلدار به بهانه های مختلف در خانه ی بابا حاجی و مامان جون نباشد ..!
هر بار دختری رو در خونه ی بابا حاجی میدیدم قلبم میگرفت بماند که محمد در آن محل برای همه لبخند داشت و تنها گویی چشم دیدن من و نداشت ..!
حالا اون مرد در عمل انجام شده قرار گرفته... بابا حاجی پایش را در یککفش کرده که یا مانا یا هیچکس من سالهاست که این دخترو رو عروس میبینم ..!
ناچار بود تن بده به خواسته ی بابا حاجی بخاطر اون ارث کلون ....
https://t.me/+jw2XCfhtTFZmZDlk
امشب عروسیمون بود شبی که از سر شب حتی نگاهی به من نکرده گره ابروش باز نشده نمی دونستم بدترین شب زندگیم و قرار کنارش سپری کنم!
برای هر دختری شب عروسیش بهترین شبه مگه اینکه اجباری باشه اینبار اجبار برای من نبود برای داماد بود دامادی که از چشم های به خون نشسته اش فاتحه ی امشب و البته شبهای دیگه رو خونده بودم ..!
شب عروسی به بدترین شکل بهم تجاوز کرد و تا الان که شش ماه گذشته دیگه نگاهم نکرده بود !
شش ماه پشت به من توی این تخت میخوابید و اشکهای من و نمیدید .!
شش ماه است در حسرت آغوش و بوسه ای از اون میسوزم و داغ خواسته ی حاج بابا بیشتر من و میسوزونه ..!
-پس کی من نوه ام رو میبینم ..تا زنده ام یه نوه بدید من ..
امشب برای دومین بار بود که مرد من همسرم باهام بود اما نه به خواست من یا خودش به خواست،حاج بابا بود ..
بدون هیچ بوسه ای بدون هیچ نوازشی با خشونت با تحقیر ..
اون تن و روحم و به غارت برد .. در رابطه تحقیر شدم .. همان لحظه قسم خوردم عشق این نامهربان. بی وفا رو تو وجودم بکشم، نمیرم،بمونم و سخت بشم مثل اون ..!
مامان جون اسفند دود میکنه دردتون به جونم .. خدایا شکرت نمردم و نوه ام و میبینم ..
اگر چه نه ماها به هم اومدیم ..نه مامان جون و حاج بابا موندن تا نوه اشون رو ببین و نه نوه ای بدنیا اومد ..
اما اون شب شب آخری که مست خونه اومد ،شبی که تو مستی یادش اومده دیگه بعد این یک سال تحمل من و نداره فریاد میزد..
-ازت متنفرم ..گم شو از زندگیم یه ساله دارم تحملت میکنم ..میگم خودش دُمش و میزاره رو کولش و میره چسبیدی به زندگی گُهی من ول نمیکنی چقدر آویزونی..
بعد اون به تنم تاخته بود ..زیر دست و پاش داشتم جون میدادم یادم نیست چطور شد که دست کشید....
اما وقتی بیدار شدم نه منی مانده بود ازم و نه بچه ای و نه اون بود ..!
کشته بود من و دیشب ...
من با کتکش نمردم!
وقتی مردم که حرفهاش خنجر شد و فرو رفت تو قلبم....
وقتی مردم که مامانی گفت چند روز تو تب میسوزم...
وقتی که بچه ام از دستم رفت و درد بیشتر اینکه تو همون حال من و رها کرده بود و رفته بود ..!
همون شب دوست دختر سابقش و دیده بود قول و قرار گذاشته بود ..
رفته بود ..رفته بود..
همون موقع که توی بیمارستان چشم باز کردم مرده بودم ..!
https://t.me/+jw2XCfhtTFZmZDlk
https://t.me/+jw2XCfhtTFZmZDlk
51510
جـهـت عـضـویـت در کـانـال vip رمـان الــهـه مــاه
مبـلغ 56 هـزارتـومـان به شمـاره کـارت:
5859 8311 0245 9418
رضایی
واریز کنـید و فیش واریـزی رو به آیـدی ادمیـن ارسال کنید:
@Aniil_admin
3 37700
Repost from N/a
_ انگشترت کو؟
آرام زمزمه کرد
_ فروختم
چشمای آرزو گشاد شد
_ چرا؟!
دلارای با خجالت سر پایین انداخت
این دختر چی میدونست از بدبختیاش؟
_ باید ... باید میرفتم غربالگری
پول نداشتم
آرزو بهت زده گفت
_ خب از کارتت برمیداشتی!
دلارای کلافه آه کشید
کاش با آرزو دوست نشده بود
فرقشون زمین تا آسمون بود
_ من باید برم آرزو جان ، گفتی جزوه نداری چون اینجا بودم برات آوردم اما دیرم شده
آرزو چشماشو ریز کرد
_ چرا این طرفا اومدی؟
مگه نگفتی بعد مرگ حاجی حاشیه شهر میشینی؟
دلارای خجالت زده سر پایین انداخت
اهلِ دروغ و دل شکستن نبود وگرنه میگفت به تو چه؟
دستشو روی شکم قلمبه شدش گذاشت و زمزمه کرد
_ از شرکت یکی از همسایه های شما رو معرفی کرده بودن
اومدم برای نظافت
آرزو وارفته پچ زد
_ مگه تو حامله نیستی؟ میری کارگری؟
دیگه نتونست طاقت بیاره
گیلاس های تو بشقاب خیلی چشمک میزدن
دکتر گفته بود میوه بخوره اما یادش نمیومد آخرین باری که تونست میوه بخره کی بود
دل شکسته ایستاد و کیفش رو چنگ زد
_ من باید برم آرزو جان
فردا تو مدرسه میبینمت
آرزو دل میسوزوند برای دوست تازه پیدا شدش
داستانِ دخترک تو مدرسه پیچیده بود
پسری ناشناس برای انتقام از پدرِ دلارای از جلوی در مدرسه دزدیده بودش و بعد از چند روز با بدن آش و لاش شده نصفه شب دوباره کنار در مدرسه رهاش کرده بود
پزشک قانونی تایید کرد که به دخترک تجاوز شده اما پلیس هیچ وقت نتونست مرد ناشناس رو پیدا کنه
سه ماه بعد دخترک باردار بود
پدر پیرش با شنیدن خبر سکته کرد
شاید شانس با دلارای یار بود که قبل از مرگ و ورشکستگی شهریهی مدرسه ی دخترش رو تسویه کرده بود
دلارای از در بیرون زد و وارد باغ شد
آرزو در رو بست و با ترحم زمزمه کرد
_ بیچاره
دلارای با بغض جلو رفت و هم زمان در آهنیِ باغ باز شد
بنز مشکی رنگ آخرین مدل رو دلارای تا حالا فقط تو فیلما دیده بود
میدونست احتمالا برادر آرزوعه
با سر پایین رفته از کنارش گذشت که صدای آشنای مرد میخکوبش کرد
_ هی دختر ، خدمتکار جدیدی؟
در باغ رو ببند بعدم بیا کفیِ ماشین رو تمیز کن
بهت زده سر بالا آورد
صدا آشنا بود
ناخواسته یادِ اون نامردی افتاد که دزدیده بودش
جملاتش بعد از هفت ماه تو سرش تکرار شد
" درد داری؟ تازه هنوز شبِ اوله دلارای کوچولو
وقتی دردش بیشتر میشه که زخمای بین پاهات خشک بشه و بعدش دوباره بهت نزدیک شم دخترحاجی
وقتی زخمای خشک شده دوباره به خونریزی بیفته دوست داری از درد بمیری اما اجازه نداری...
باید زنده بمونی و تقاص غلطِ باباجونتو بدی
حاج فرهمند کم نریده تو زندگیِ من"
آلپارسلان در ماشین رو به هم کوبید و به دختری که پشت بهش ایستاده بود تشر زد
_ خشک شدی بچه جون؟
من پول یامفت دارم بریزم تو شکمت
ماشینو درست میسابی
صبح کارواش بود اما بارونِ ظهری گند زد بهش
خط روش بیفته عینِ همون خط رو روی صورتت در میارم!
سرِ دلارای گیج رفت
صدای دکتر پزشک قانونی تو سرش تکرار شد
"بعد از آخرین باری که بهت تجاوز کرد مجبورت کرد اندام جنسیتو بشوری؟
هیچ DNA روی بدنت باقی نمونده ازش"
اینبار صدای پلیس بود
" دخترم هربار که نزدیکت شد صورتش رو پوشونده بود؟ هیچ تصویری ازش نداری؟
این همه کتکت زده ، بارها و بارها بهت تجاوز کرده ، هیچ نشونه ای ازش ندیدی؟ "
وحشت زده دستشو جلوی دهنش گرفت
چشماش پر از اشک شده و بدنش میلرزید
این صدای نحس مالِ برادرِ آرزو بود؟
همونی که کل مدرسه روش کراش بودن؟
مردی که بهش تجاوز کرد؟
بابای بچهاش!
ارسلان با بی اعصابی جلو رفت
صورت دختر رو نمیدید اما شکم برآمدش توی ذوق میزد
_ حامله ای؟ جل و پلاستو جمع کن برو پی کارت
آرزو شما دوزاری هارو از کجا پیدا میکنه آخه؟
بابای تولهسگت غیرت نداره که توی پا به ماهو فرستاده کلفتی؟
طاقت نیاورد
قلبش داشت از شدت نفرت از سینه بیرون میزد
بی صدا هق زد و نفس عمیق کشید
چرا اکسیژن کم بود
دستشو روی دهنش فشرد و سمت مرد برگشت
خودش بود
چشمای آشنا و بی رحم از جنسِ سنگ!
لبخندِ پر تمسخر آلپارسلان خشک شد و ناخواسته پچ زد
_ دلارای ...
https://t.me/+zjkj_xRUWmE0NWQ0
https://t.me/+zjkj_xRUWmE0NWQ0
https://t.me/+zjkj_xRUWmE0NWQ0
https://t.me/+zjkj_xRUWmE0NWQ0
https://t.me/+zjkj_xRUWmE0NWQ0
https://t.me/+zjkj_xRUWmE0NWQ0دلارای
به قلم حنانه فیضی تمام بنرها واقعی هستن🔥 پارت گذاری هرروز⚡ رمان های نویسنده : ماتیک ، دلارای ، مرگ ماهی کپی حرام است و پیگرد قانونی دارد پارت 1👇
https://t.me/c/1352085349/65.
93620
Choose a Different Plan
Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.