1 203
Subscribers
-124 hours
-217 days
+2130 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
Repost from N/a
#فول_اسمات
سفت شدن #ال*تش زیرم هر لحظه #حش*ری🔥 ترم میکرد. خودم رو بیشتر روی آل*ت نیمه سفتش تکون دادم.
کمرم رو بلند کرد و آروم آروم واردم شد.
https://t.me/+DAAdf37Ivr9lYmM0
1پاک
900
Repost from N/a
بزرگترین دشمنم منو به دام انداخت تا فقط همخوابش بشم😱🙈💦
https://t.me/+DAAdf37Ivr9lYmM0
21پاک
1700
Repost from گسترده نگاره سومی😍🧿
- ک.صمو یه نگاه بنداز سحر جون تازه شیوش کردم میخوام فردا تو حجله داداشت آبروم نره
حشری رون های تپل تازه عروس داداشمو از هم باز کردم که با دیدن ک.ص تمیز و صورتیش لای پام خیس شد و انگشتمو لاش کشیدم که از جا پرید.
- هییی چیکار میکنی سحر!! گفتم فقط چک کنی ببینی جایی رو از قلم ننداخته باشم
خمار چو.چولشو با انگشتم تند مالیدم و سرمو لاپاش بردم که جیغ کشید و تند تند شروع به لیس زدن ک.ص خوشمزش کردم
- آهههه نه.....من زنداداشتم سحر آخخ تو دختری
هوسی چو.چولشو محکم مکیدم و تاپ تنشو بالا زدم که پستون های گندش بیرون پرید و سیلی بهشون زدم و لباسای خودمم از تنم کندم و با ک.صم رو دهنش نشستم که تقلا کرد و چو.چول پف کردشو بشگون گرفتم.
- زود باش عروس حسابی ک.صمو بلیس و الا قبل داداشم خودم پردتو میزنم.....🔞💦
https://t.me/+VyesO0qYHp1hZjNh
https://t.me/+VyesO0qYHp1hZjNh
خواهر شوهر حشری ک.ص تازه عروس باکره داداششو لیس میزنه و....
1600
Repost from N/a
دو تا #وکیل که #دشمنن با هم #همخونه میشن اما یکیشون #دیوث بازی درمیاره و ...😈🔞
https://t.me/+DAAdf37Ivr9lYmM0
17پاک
1200
Repost from N/a
🔞پسر باکره ای که به خاطر پول خودش رو به گرگینه الفا فروخته و ازش باردار میشه...🔞
https://t.me/+DAAdf37Ivr9lYmM0
17پاک
2100
Repost from گسترده نگاره سومی😍🧿
- گربه ها این شکلی شیر میخورن!🍼💦
اخمالو بهش خیره شدم.
- مگه من گربهم؟🐾
لباسشو بالا زد و جای ناخونام رو روی بدنش نشون داد.
- جای پنجه هات که ثابتش میکنه!
بطری رو از دستم گرفت و کاسه رو پر کرد.
- یعنی چی؟ من نمیخوام توی این بخورم!
دستش پشت گردنم نشست و کنار گوشم پچ زد:
- ولی ددی دلش میخواد گربه پشمالوش اینجوری شیر بخوره🍼🐾
https://t.me/+sfvEH1QjA6ozZWQ0
https://t.me/+sfvEH1QjA6ozZWQ0
1300
#Part_224
وارد اتاقی شدند که تئودور و الکس قبلا هم آن را دیده بودند. اتاق نسبتا شیکی که مبلمان گران قیمتی داشت.
هر سه نفرشان روی یک مبل نشستند و الکس لحظه ای به بطری شراب کمیاب و گران رو به رویشان زل زد.
هیچکس به جز آن ها داخل اتاق نبود و تئودور از منتظر ماندن کلافه شده بود.
ریچارد ضربه ای به بازویش زد.« اخماتو وا کن! اگه اینجوری رفتار کنی حرف نزده میندازنمون بیرون!»
چشمانش را در حدقه چرخاند، ولی سعی کرد که به خواسته اش عمل کند.
در اتاق باز شد و مردی که ریچارد برای اولین بار در پارتی دیده بود وارد شد. همان مرد قدبلند مو مشکی ای که شبیه آسیایی ها بود.
پس جکسون این بود؟ خب او ابهت نام و شهرتش را داشت!
هر سه به احترام او ایستادند و جکسون فقط سری تکان داد.
روی مبل رو به روی آنها نشست و اشاره کرد که بنشینند. او از لحاظ سنی بزرگتر از هکتور بنظر میرسید و واقعا هم سرد و مغرور بود.
لحظه ای نگاهش روی ریچارد باقی ماند، اولین بار بود که او را میدید.
« چی شما آقایون رو به اینجا کشونده؟»
صدایش بم تر از چیزی بود که انتظار داشت.
جکسون یکی از دکمه های پیراهنش را باز کرد و حتی نیم نگاهی هم به تئودور نیانداخت. انگار که اصلا او را ندیده باشد.
الکس اخم کرد، جکسون داشت خودش را به نفهمی میزد؟
«یکی از افراد ما دو شب پیش کشته شده، و منابع ما گفتن که کار افراد شما بوده. میخواین بگین که اطلاع نداشتین؟»
نگاه جکسون دوباره به سمت ریچارد کشیده شد و بعد بیتفاوت لب زد.« نه، خبر نداشتم و مطمئنم که کار افراد من نیست.»
تئودور دهان باز کرد که چیزی بگوید ولی با ضربه ی پای الکس ساکت شد! نمیخواست که او بیشتر از قبل گند بزند.
❤ 10🆒 3❤🔥 2🍾 1💘 1
6700
─━━━━━━⊱🅖︎🅡︎🅐︎🅨︎ 🅕︎🅛︎🅐︎🅜︎🅔︎🅢︎⊰━━━━━━─
꒰ 🪴 ꒱
https://t.me/NovelTeorich
⬩𝐖𝐫𝐢𝐭𝐞𝐫 : Rachel⬩
#Part_223
تئودور دستی به کت مشکی اش کشید و همزمان با الکس و ریچارد از ماشین پیاده شد. نگاه کوتاهی به ریچارد انداخت. متنفر بود که او هم همراهشان اینجاست!
هر سه آن ها کت و شلوار مشابهی به تن داشتند و لحظه اولی که ریچارد را در آن کت و شلوار دیده بود بیش از حد جا خورده بود. لباس رسمی واقعا به او میآمد!
« راه بیفتین بچه ها!»
الکس همانطور که به سمت آن در بزرگ مشکی میرفت گفته بود.
درون محوطه گسترده ای بودند که برای ورودشان نیازمند اطلاع قبلی بود. هکتور همه ی کارها را از قبل انجام داده بود و آنها واقعا برای ورود به اینجا اجازه داشتند.
هنگام ورودشان نگهبان های زیادی دیده بودند. نگهبان های مصلح! ریچارد قبل از ورود به محوطه درک نمیکرد که چرا به این همه تشکیلات نیاز است ولی حالا که وارد شده بودند و به ساختمان عظیم رو به رویش مینگریست درک بهتری داشت!املاک جکسون بزرگ تر و عظیم تر از چیزی بودند که تصور میکرد.
یک ساختمان سه طبقه بزرگ که انتهایش را نمیدید. و در گوشه و کنار محوطه، ساختمان های کوچک و بزرگ، ماشین ها و تشکیلات نظامی به چشم میخورد.
«اینجا زیادی بزرگه...» حالا کمی از حضورشان در اینجا نگران شده بود و میفهمید که چرا تئودور با آمدن او مخالف بود.
تئودور چهره در هم کشید و چیزی نگفت.
الکس غر زد.« امیدوارم همه چی خوب پیش بره، چون این دفعه دیگه شانس زیادی برای برگشتن نداریم!»
آن ها برای تهدید جکسون آمده بودند؟ اینکار به دور از عقل بود چون آنها قطعا هیچ تهدیدی برای جکسون به حساب نمیآمدند.
و الکس امیدوار بود که کار به جاهای باریک نکشد و مشکلی پیش نیاید.
❤ 10🆒 5❤🔥 2🍓 1
5800
Choose a Different Plan
Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.