cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

پِتریکور

پارت گذاری منظم.

Show more
Advertising posts
14 582
Subscribers
-4324 hours
-2377 days
+18830 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

sticker.webp0.11 KB
Repost from N/a
#پارت_886 _ارسلان؟ چرا انقدر بدنت گرمه؟ بگم دکتر شایان دارویی چیزی بده شاید تب داری! لب چسباند به بناگوش او و حالش خراب تر شد! _من همیشه گرمم دختر جون. دارو چیه؟  یاسمین‌ کف دستش را روی گونه ی تب دار او گذاشت و خودش... سر جلو برد و طرف دیگر صورت شش تیغ شده اش را بوسید. انگار تمام نگرانی که امروز متحمل شده بود را به رخش کشید. _بازم سعی میکنی حال بدت و با بی حیایی بپوشونی؟ ابروهای بالا رفته ارسلان و لبخند سردش هم نتوانست گرفتگی چشمان دخترک را از بین ببرد. _چیشده ارسلان خان؟ سینه به سینه ی هم چپیده بودند زیر پتو و یادشان نبود دو نفر بیرون دیوارهای این اتاق منتظرشان است. _تو پسر مردم و لخت کردی، بعد از من میپرسی چیشده؟ یاسمین آرام پلک زد که یعنی "من را نپیچان. حالت بد است و من... این را از بی فروغی چشمان تب دارت میفهمم"... _میخوای منم اینکارو کنم که بفهمی حال بدم بخاطر چیه؟! یاسمین شاکی نگاهش کرد؛ _خجالت بکش ارسلان. بیا این لباس و بپوش تا دوباره یکی نیومده و رسوا نشدیم. ارسلان جای جواب خندید و سرش را جلو برد تا لب هایش را فتح کند که یاسمین دست هایش را روی سینه ی او گذاشت و مثل برق عقب کشید. _منم سرما بدی بعدش کی ازت مراقبت کنه مرد حسابی؟ چشمهای ارسلان جمع شد. صدایش هم بخاطر کیپ شدن بینی اش گرفته بود. _الان ازم فرار کنی، اخر شب که برگشتیم عمارت چی؟ میتونی از دستم در بری؟ یاسمین بزور ازش جدا شد و پیراهن شایان را برداشت تا تنش کند‌. _برگشتیم عمارتم نمیتونی کاری کنی چون شرایط جالب نیست. ارسلان هنوز داشت با چشمهای باریک نگاهش میکرد که یاسمین لبخند موذیانه ای زد و او دو هزاری اش افتاد. با اَه بلندی که گفت دخترک به ضدحال خوردنش خندید. https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 تمام بنرهای این رمان واقعی هستن با 900 پارت آماده در چنل 😁❤️ هیجان از خط به خط پارت های این رمان می‌باره ☺️ میتونید امتحان کنید 😄 #عاشقانه_مافیایی https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
Show all...

👍 1
Repost from N/a
Photo unavailable
تا حالا دیدید تابلو نقاشی آدم بکشه؟ من یه پلیسم، یه پلیس نقاش که عاشق یه دختر شدم با موهای لخت مشکی! وقتی تصویر زیبایی نگاهشو روی بوم آوردم، چیزی طول نکشید که توی یه تصادف سوخت و دیگه برنگشت! قلب منم همراه با اون سوخت و تابلویی که ازش کشیده بودم نشست رو دیوار بزرگ خونه‌م تا جلوی چشمم باشه و یادم نره کیو از دست دادم... حالا بعد سال‌ها که از مرگ همسرم میگذره دوباره دست به قلم شدم تا طراحی کنم.🖌 اینبار می‌خواستم نقش چشم‌هایی رو بکشم که خیلی شبیه همسر از دست رفتم بود. با این تفاوت که موهای فرفریش که صورتشو همیشه قاب می‌گرفت جذابیت خاصی بهش بخشیده بود. اما هنوز نقش موهای فرفری اون دختر کامل نشده بود که پدرش تصادف کرد و پروندش رسید به دستم. انگار کسی این میون بود که سوژه نقاشیای منو آزار میداد!💔 باید زودتر عامل این اتفاقاتو پیدا میکردم، اما چیزی از گشتن دنبال عامل اون تصادف نگذشته بود که فهمیدم دلمو به صاحب فرفریای کنار صورت اون باختم... https://t.me/+U8OVmHYdb-s0ODBk https://t.me/+U8OVmHYdb-s0ODBk خیلی زود پاک میشه!!!❌
Show all...
👍 1
Repost from N/a
وحشیانه آزارش دادم...تحقیرش کردم...دور از چشمش با دختر شریکم ازدواج کردم حالا بی گناهی اون ثابت شده و... فکر اینکه بفهمه ازدواج کردم فکر اینکه اگر کسی به گوشش برسونه داره منو تبدیل به یه مریض روانی میکنه دنیا رو با آدماش جهنم میکنم اگر یه قدم از من فاصله بگیره سلاخی میکنم ، تیکه تیکه میکنم مردی رو که بهش نزدیک بشه قسم میخورم اون مال منه تا ابــــد! https://t.me/+X5aw-bqnZd0zN2M0 ❌❌❌❌ _متهم،  "وفا فرهنگ" لطفا در جای خود قیام کنید! دخترک با صورتی رنگ پریده و حالی نزار،  از جایش بلند می‌شود. مانند لحظاتی قبل،  چشمانش برای دیدن نشانه ای از "او"، گوشه گوشه ی صحن دادگاه می‌دود. _طبق کیفرخواست صادره از دادسرای جنایی تهران ، شما متهم به قتل عمد ام حارث، مادر نامزدتون اویس نواب هستید.اتهام را قبول دارید؟ اسید تاگلویش بالا می‌آید و چادر رنگ و رو رفته ی زندان، هوس افتادن به سرش زده است: _من... من نکشتم. وقتی رفتم داخل، مرده بود! _دروغ می‌گه...این دختر رفیقمو عاشق خودش کرد تا از اون انتقام خون پدرش رو بگیره صدای فریاد میثاق است. دوست اویس! یشتر از قبل حالش بد می‌شود و دو چشم سیاه شناور در خون، از دور و پنهانی حال وخیم دخترک خائن را می‌بینند. قاضی روی میز می‌کوبد: _سکوت کنید و نظم دادگاه رو به هم نزنید. و سپس رو به دخترک رنگ پریده لب می‌زند: _شاکیان پرونده درخواست اشد مجازات رو دارند. اگر در این زمینه دفاعی از خودتون دارید، قبل از قصاص عنوان کنید! وفا دست‌هایش را روی میز ستون می‌کند و آب خشک شده گلویش را فرو می‌دهد: - من نکشتم اویس کجاست؟! اون می‌دونه... اون خبر داره! چشمهایش با دیدن مرد بلندقد و چهارشانه ای که از در دادگاه داخل می‌آید، به برق می‌نشیند.مرد سیاه‌پوشی که اخم دارد و حتی به صورتش نگاه نمی‌اندازد. نفس می‌زند: اویس؟ اومدی؟ تو می‌دونی من قاتل نیستم. بهم اعتماد داری؟ مگه نه؟ می‌خواهد با آن پابند سنگین فلزی به طرفش بدود که وکیل کنار گوشش پچ می‌زند: -آروم باش! هنوز ثانیه ای نگذشته است که دختر جوانی پشت سر اویس داخل می‌شود. تینا؛ نامزد سابق اویس.اوست که بازوی معراج را گرفته و با نگاه پر از پیروزی اش، در چشمان سبز وفا زل می‌زند -این دخترخانم به خاطر اینکه طرحم رو از شرکتشون گرفتم با برنامه ریزی وارد زندگی من شد. بهش اعتماد کردم. با اینکه می‌دونستم پدرش دشمنمه بهش پر و بال دادم. اما نمک نشناس بود! مردمکهای وفا می لرزند. چه می‌گفت اویس؟ مرد عاشقی که نمی‌گذاشت خار به پای دخترک برود.  _اویس؟  به خدا پشیمون می‌شی. کار من نیست. می‌خوای... می‌خوای بعد از اینکه اعدام شدم حقیقت رو بفهمی؟ چرا نگام نمی‌کنی؟ دست مرد مشت می‌شود و قاضی با صدای بلند هشدار می‌دهد -نظم دادگاه رو به هم نزنید.شماآقای نواب  تقاضای قصاص نامزد عقدی‌تون،  خانم وفافرهنگ رو دارید؟رضایت نمی‌دید؟ وفا با قلبی که دیگر نمی‌تپد،  دست روی شکمش می‌گذارد.هیچ‌کس نمی‌داند او باردار است. زنی که تا هفته ی آینده،با دستان مردی که عاشقش شد، قصاص می شود! _اعتراض دارم جناب. مدارک قتل هنوز کامل نشده! صدای بلند وکیل است و شاهرگ اویس روی گردنش ورم می‌کند. توانایی نگاه کردن در آن دو چشم را ندارد و کسی نمی‌داند ترس از بی‌گناه بودن آن دختر،  درست از چند لحظه ی قبل به جانش افتاده است. -خیر. رضایت نمی‌دم! دادگاه همهمه می‌شود... چشمان دخترک سیاهی می‌روند. اما محکم خودش را نگه می‌دارد. تمام شد. دیگر نمی خواست از خودش دفاع کند. بزرگترین مجازات اویس،  قطعا ثابت شدن بی‌گناهی او بود. -متهم وفا فرهنگ ؟اگر اعتراضی دارید بیان کنید! جمع در سکوت فرو می‌رود و وکیل تا می خواهد کاغذهایش را رو کند،  وفا سرش را بالا می‌گیرد: -اعتراضی ندارم! اویس حالا پس از لحظه های طولانی،  درست وقتی که تینا دستش را با سرخوشی می‌فشارد،  با توی دلی که خالی شده است، نگاهش را به صورت زیبا و معصوم دخترکش می‌دوزد. -طبق قوانین و ضوابط قصاص در مقابل قصاص جمهوری اسلامی، حکم اعدام وفا فرهنگ ، فرزند بهمن فرهنگ،  مورخ ۱۳۹۸/۳/۱۸ تأیید شد. ختم جلسه را اعلام می‌کنم! وفا دستش را از روی شکمش برداشته و مأمور، به هردو دستش دستبند می‌زند. پویان،  همان بچه مزلفی که اویس درحد مرگ رویش حساس بود از صندلی های آخر به طرف اویس خیز برمی‌دارد: _بی‌همه‌چیـــز بی‌نامووووس! مأمورها جلوی پویان را می‌گیرند و سربازها دخترک را با شانه های افتاده و کوچکش به بیرون هدایت می‌کنند. _بترس از روزی که بی‌گناهی وفا رو ثابت کنم. بترس از روزی که خودم از این حکم نجاتش بدم. اون وقت ببین می‌تونی از صدکیلومتریش رد بشی یا نهههه!؟ پاهای اویس بر زمین میخ می‌شوند و دستانش یخ می‌کنند. اگر پویان حتی به جنازه ی وفا نزدیک می‌شد،  اویس او را می‌کشت! ❌❌❌ https://t.me/+X5aw-bqnZd0zN2M0 https://t.me/+X5aw-bqnZd0zN2M0
Show all...
🍂مـَـــ ـطرود🍂

به قلم مشترک: 🔥 آرزونامــداری وَ هانیـــه‌وطن‌خــواه🔥 من کَهکِشان را در چَشم‌هایت یافتم و تو... با من از رُخ مهتاب گویی...؟ تنها منبع رسمی رمان مَطرود این‌جاست و خواندن آن در هر اپلیکیشن، سایت یا کانال‌های دیگر غیرمجاز است❌

Repost from N/a
#part _دخترتون به شکم مدیر مدرسه‌ش محکم لگد زده آقای سلطانی کیارش شوکه گوش هایش سوت کشید اخم هایش درهم رفت امکان نداشت دخترک مظلومش... _رزا؟! معاون پر حرص ادامه داد _بله جناب، با وحشی گری به مدیر مدرسه هجوم برد البته ما بیشتر از این از یه دختر پرورشگاهی انتظار نداریم، همون اول سال نباید دخترتون و اینجا ثبت نام می‌کردیم، از کسی که تربیت درستی بالای سرش نبوده این بی بند و باریا بعید نیسـ.. عصبی سیگار برگش را در جا سیگاری انداخت و بین حرفش غرید _مواظب حرف زدنتون باشید، اون دختر زن منه نه دخترم، الان خودش کجاست؟! دیشب وقتی به عمارت برگشت دخترک با ذوق سمتش ندوید بی‌حال بود و بی‌حوصله _بهتر نیست از وضعیت خانوم مدیر بپرسید جناب سلطانی؟ با عجله از جا بلند شد و پالتویش را چنگ زد دخترک چشم زمردی را به جای راننده خودش رسانده بود صبح میان آن هودی بزرگ تنش گم شده بود تمام مسیر ساکت گوشه‌ی صندلی کز کرده بود نکند اذیتش کرده باشند؟! با تحکم پچ زد و قدم هایش بلند تر شد _حال اون دختر برام از هرچیزی مهم تره خانوم، اگر شکایتی دارین وکیلم رسیدگی میکنه، از این به بعد من طرف حساب شمام نه اون بچه خواست تماس را قطع کند که ناظم نیش زد _اگر اون دختر درست تربیت می‌شد تو شکم زن حامله لگد نمی‌کوبید، ایشون جنینشون و از دست دادن و اون دختر جلوی چشم خود خانومِ مدیر با یه پسر از مدرسه فرار کرد خشکش زد *** خدمتکار پالتویش را گرفت که عصبی غرید _رز برگشته؟ _بالا تو اتاقشونن تقه‌ای به در زد _باز کن درو‌ صدایی نیامد محکم تر مشت کوباند و توپید یادش رفته بود صدای دادش دخترک را می‌ترساند _باز کن این بی‌صاحابو تا نشکستمش صدای باز شدن اهسته‌ی در امد که در را محکم هول داد دخترک به زمین کوبیده شد که تازه نگاهش به صورت کوچکش افتاد خیس بود مظلومیتش اینبار دلش را به رحم نیاورد که خونسرد پرسید _امروز چه گوهی خوردی تو مدرسه؟! رزا با چانه‌ی لرزان خودش را عقب کشید _هیچـ..ی به خدا دستش روی کمربندش که نشست چشمان دخترک از وحشت سیاهی رفت نیشخند زد _گفته بودم اگر عروسک کیارش غلط اضافه بکنه چی میشه؟! هار شدی؟! چشمان زمردی‌ دخترک مات مانده بود ناباور خنده‌ی بی‌جانی کرد _منو..نمیـ.. زنی...خودت قول دادی...مگه نه؟ کمربندش را از شلوارش بیرون کشید که رزا با لرز گوشه‌ی دیوار جمع شد _او..ن روز تو پرورشگاه وقتـ..ی گفتم از هیکل گنده‌ت میترسم گفتی اذیتم نمی‌کنی کیارش کنارش زانو زد دستش را بالا برد که دخترک در خودش مچاله شد بازهم دلش به رحم نیامد آرام گونه‌‌ی کوچکش را ناز کرد ترسناک پچ زد _نگفته بودم اگر هارم بشی خودم رامت میکنم جوجه؟! لگد میزنی به شکم زن حامله؟! با یه پسر گورتو گم می‌کنی؟! بغض دخترک شکست و ملتمس مچش را چنگ زد _به خد..ا من کاری نکر..دم اخم هایش درهم رفت تب داشت؟! همیشه وقتی میترسید تب می‌کرد و بدنش بی‌حس می‌شد رزا مظلوم هق زد که صفحه‌ی موبایلش روشن شد ( رفتم مدرسه قربان، راست گفتن، مدیر بیمارستان بستریه و جنینش و از دست داده) دخترک وقتی خیره به موبایل دیدش امیدوار و با گریه خودش را جلو کشید _باور میکنی کیـ..ا جونم..مگه نـ... کیارش یکدفعه جوری محکم با پشت دست در دهانش کوبید که همان لحظه خون از لب و دماغش بیرون پاشید جیغ خفه‌ای کشید که اینبار تنش آتش گرفت فقط شانزده سال داشت در خودش جمع شد و بغضش شکست کیارش نعره زد و ضربه‌ی دوم را با تمام زورش کوبید خون از جای سگک کمربند بیرون زد _چه گوهی خوردی تو امروز؟! اشتباه کردم از اون گوهدونی اوردمت بیرون بری درس بخونی هرزه؟! دخترک‌ خواست بگوید که اصلا کاری نکرده بگوید وقتی ناظم سمتش هجوم اورده و گفته چرا در شکم مدیر لگد کوباندی ماتش برده بدنش هیستریک شروع به لرزیدن کرد _ادمت میکنم جـ*نده کوچولو، تو همین باغ اتیشت میزنم تا با یه پسر نری گوه خوری کیارش کمربند را محکم ‌تر کوبید و دخترک بی‌جان هق زد _درد..ش از کتکا...ی تو پرورشگاهم بیشتره نفهمید چند بار در مذاب داغ خواباندنش تنش از سرما میلرزید و جیغ هایش شده بود ناله های ارام دخترک که چشمانش بسته شد کیارش عصبی کمربند و گوشه‌ی اتاق انداخت دانه های درشت روی صورت کوچکش و لرز تنش یعنی بازهم تب کرده موبایلش زنگ خورد غرید _بعدا زنگ میزنم مارال _عه صبر کن، سورپرایز دارم برات، اون دختره رو دک کردم که با خبر ازدواجمون میخواست خودش و بکُشه، امروز تو مدرسه گفتم زده تو شکمم و بعد با یه پسر فرار کرده غش غش خندید و کیارش خشکش زد _الکی گفتم باردارم قیامت شد کیارش، ناظم محکم کوبوند تو صورتش و زنگ زد پرورشگاهش مارال مدیرش بود؟ کی مدیر دخترک عوض شده بود؟ یکدفعه با لرزیدن هیستریک دخترک گوشه دیوار و کفی که از دهانش بیرون ریخت... ادامه‌ی پارت👇🖤 https://t.me/+Skchd0Tf07Y2MTc0 پارت رمان🔥 کپی❌
Show all...
شیـ♠️ـطانی‌ عاشق‌ فرشته...

❤️‍🔥مروارید ⛓در آغوش یک دیوانه 🍷قاتل یک دلبر(به زودی) 🥃فرشته‌ی مشکی پوش(به زودی) ❌هرگونه کپی برداری و انتشار این رمان حرام و پیگرد قانونی دارد نویسنده و انتشارات با فرد متخلف به صورت جدی برخورد می‌کند❌

👍 3
Repost from پِتریکور
sticker.webp0.06 KB
1
Repost from N/a
می‌کشیدنش پای چوبه ی دار... صدای جیغ التماس مامنیر و دایی همه تو گوشم می‌پیچد و خودم روی زمین افتاده بودم و تموم شد برادرم قصاص شد... مامنیر جیغ می‌زد: - خدیجه خانم منو عزادار نکن تو خودت پسر از دست دادی با من نکن ترو به خدا نکن پسرامون باهم یه روزی دوست بودن نفسم بالا نمی‌‌اومد و اشک می‌ریختم و خدیجه خانمم اشک می‌‌ریخت و زمزمه کرد: - پسر بزرگم رضایت نمیده وگرنه من بخشیدم پسر بزرگش کسی بود که حتی نمی‌خواست مارو ببینه و این‌بار من جیغ زدم: - التماستون میکنم قسمتون میدم هر کاری بگید میکنم ترو خدا راضیش کنید چشمامو‌ بستم‌ و هق زدم و همون موقع صدای بم مردی به گوشم رسید: - مامان واسه چی اومدی پیش اینا؟ اومدی خانواده قاتل پسرتو ببینی هان؟ نفرت تو صداش موج میزد و چشم باز کردم، مردی قد بلند و هیکلی که جا افتاده بود و مادرشو سمت دیگری هدایت میکرد و صدای خدیجه خانم و شنیدم: -پسرم بگذر به خدا با مرگ یکی دیگه دلمون آروم نمیگیره هیچی نگفت، منم نفهمیدم چیکار کردم به یک باره بلند شدم و دویدم سمتش و افتادم به پای همون مرد، چادرم کنارم افتاد و با عجز تمام زجه زدم و از ته دلم التماس کردم: - آقا ترو خدا آقا التماست میکنم برادرم بچگی کرده حماقت کرده ترو خدا پشیمونه قسمت میدم کلفتیتو میکنم تا آخر عمر تا آخر عمر بندگیتو میکنم... ببین خودت مادر داری نذار مادر من داغ ببینه مردونگی کن برگشت و تو چشمام زل زد، چشماش سیاه بود و من ادامه دادم و نالیدم: - خواهش میکنم خواهش میکنم خم شد و صورت به صورتم لب زد: -منم داداشمو دوست داشتم پس می‌فهمی دردمو؟ - با مرگ برادر من چی درست میشه؟ بغض مردونه ای کرد اما چشماش پر نفرت شد: - دل آتیش گرفتم آروم میشه... من برای این خانواده فقط بردار بزرگتر نبودم دختر خانم، من پدر بودم واسه اینا من بزرگ کردم همون پسری که کردید زیر خاک می‌فهمی؟ دستی زیر چشمام کشیدم و سر انداختم پایین: - می‌خوای قلب مارو به آتیش بکشی بکش اما آتیش با آتیش خاموش نمیشه بدتر گر میگیره... قلبت بعد امروز خاموش نمیشه فقط بیشتر گر میگیره باور کن سکوت کرد و نگاه آوردم بالا، روی صورتش قطره اشکی نشسته بود و خیره ی من بود و به یک باره ایستاد و چند لحظه نگاهم کرد و حرفی که زد باعث شد مو تو تنم سیخ بشه: - من رضایت میدم اما به شرط من تورو میبرم با خودم که این قلب آتیش گرفترو آروم کنی اکه تونستی که چه بها اگه نه من قلبتو آتیش میزنم خدیجه خانم با بهت به پسرش نگاه کرد و با لب های لرزون زمزمه کردم: - نمی‌فهمم - خونبس! قبوله دیگه؟ https://t.me/+SSVKtgNyLY9mZmE0 https://t.me/+SSVKtgNyLY9mZmE0 https://t.me/+SSVKtgNyLY9mZmE0 چادر سیاه، لباس سیاه، لبی که پوست پوست شده بود و چشمایی که از زور گریه باز نمی‌شد. از زندان مستقیم رفتیم عقدم کرد و حالا توی خونشون بودم! صدای داد و بیداد از طبقه پایین نشون میداد خانوادش به خاطر وجود من ناراحتن و همون موقع بود که صدای شکستن چیزی و دادش به گوشم رسید: - آوردمش که آتیش بکشم به قلبش آوردمش که زجر بدم خودشو خانوادشو آوردمش تو این خونه تا جسدشو تحویل خانوادشون بدم... هیچ کس هیچ کس بالا نمیاد حالیتون شد؟! حتی اگه حس کردید داره زیر دستم میمیره جون میده بالا نمیاید جمله ی آخرشو جوری هوار زد که بدنم یخ زد، ذره ای شوخی نداشت و صدای پا که به گوشم رسید تو خودم جمع شدم، در اتاق باز شد و قامتشو دیدم. پر از اخم و نفرت بود و خیره بهم لب زد: -ترسیدی؟ چیزی نگفتم و کمی خودمو عقب کشیدم که با نیشخندی درو پشت سرش قفل کرد و ادامه داد: -نترس زیاد موندگار نیستی با لباس مشکی خانوادت گذاشتنت خونه ی من با لباس مشکیم تحویلت می‌گیرن! بازم هیچی نگفتم و اشکام روی صورتم ریخت که دکمه اول لباسشو باز کرد و زمزمه کرد: - زنی یا دختر؟! https://t.me/+SSVKtgNyLY9mZmE0 https://t.me/+SSVKtgNyLY9mZmE0 https://t.me/+SSVKtgNyLY9mZmE0
Show all...
Repost from N/a
دخترم تورو نمی‌خواد میگی چیکار کنم به زور و‌ کتک بشونمش کنارت تو سفره ی عقد؟ داراب کلافه به در اتاق بسته ی آلا نگاه می‌کنه و صدایش را پایین می‌آورد که مبادا آلا بشنود: - حاجی آبرو سرتون نمیشه دخترتون دو ماه صیغه ی من بوده - لا اله الاا... یه جوری میگی انگاری اتفاقی افتاده هر چی بوده جلو ما خانواده ها بود برای آشنایی بیشتر دیگه پسر... بعد من چیکار کنم این دختره زبون نفهم با کمربند بیفتم به جونش -شما منو قبول داری یا نه؟! پدر آلا به او خیره شد و با مکث سر تکان داد: - کی از تو بهتر پسرم... همه چی داری این دختر من عاشق یه اوباش تمام شده داراب سرش را نزدیک تر برد و آرام لب زد: - یک هفته مونده صیغه ی ما تموم بشه اگه اجازه بدید.‌.. مکث کرد اما آخر سر حرفش را زد: - معذرت می‌خوام معذرت می‌خوام میگم اما من آلا رو دوست دارم نمی‌خوام از دستش بدم اجازه بده من یک بار دخترتو ببرم ... یک بار خونم که راه برگشت نداشته باشه... این جوری شمام بهونه دارید که رو حرف دخترت نه بیاری چشم های پدر آلا پر خشم شد و قبل این که حرفی بزند داراب ادامه داد: - سهام شرکت فیروزو میزنم به نام دخترت به فکر دخترت باش حاجی به فکر آیندش با اون پسر بی سر و پا آینده نداره خشم از چشم های حاجی رفت انگار داراب خوب شناخته بودش و حاجی بعد سکوت طولانی لب زد: - فقط یک بار این اجازرو داری کسی بفهمه اینم به من گفتی شاخ به شاخ میشیم شازده داراب با لبخند فاصله گرفت از پدر آلا! حالا هم محرم بودند هم اجازه ی پدرش را داشت کافی بود آلا را به خانه ببرد و... در فکر بود که صدای مادر آلا آمد: - چی در گوش هم پچ پچ می‌کنید، داراب جان پسرم دخترم نمی‌خوادت ایشالا خوشبخت شی داراب سری تکان داد و از جایش پاشد: - یه فرصت می‌خوام من، یه بار ببینم دخترتونو خواهش میکنم... یه بار تنها و حاجی بود که جواب داد بلند طوری که آلا از اتاقش بشنود: - فردا بیا دنبالش آخرین بار که بیرون می‌رید اگه جوابش تغییر نکرد دیگه حق نداری بیای https://t.me/+P7JaCoAgUWExYjc8 https://t.me/+P7JaCoAgUWExYjc8 https://t.me/+P7JaCoAgUWExYjc8 - منو آوردی خونت؟ گفتی قرار مامان بزرگتو ببینم داستانی تعریف کنی که ممکن نظرم عوض بشه حالا خونت خالیه داراب کتش را درآورد: - بشین یه چیز بخور بعد به جونم غر بزن آلا سمت در رفت:- نه می‌خوام برم مرتیکه عوضی منو آورده خونه خالی سمت در رفت اما در قفل بود و ترسیده سمت داراب که با جدیت نگاهش می‌کرد برگشت: - چیکار می‌کنی بیا درو باز کن داراب سمتش آرام قدم برداشت: - هییشش نترس جوجه، اذیتت نمی‌کنم که آلا به در چسبید و بغض کرد، می‌دانست دخترانگیش برود دیگر سفره ی عقد در طالعش نوشته می‌شود : -درو باز کن داراب روبه روی آلا ایستاد با دست موهای بیرون رفته شالش را نوازش کرد: - نمیشه، تو باید مال من شی، هیشش نلرز دورت بگردم تا شب وقت داریم آروم پیش می‌ریم هر وقت تو بخوای میریم تو اتاق!!! https://t.me/+P7JaCoAgUWExYjc8 https://t.me/+P7JaCoAgUWExYjc8
Show all...
Repost from N/a
_ انگشترت کو؟ آرام زمزمه کرد _ فروختم چشمای آرزو گشاد شد _ چرا؟! دلارای با خجالت سر پایین انداخت این دختر چی می‌دونست از بدبختیاش؟ _ باید ... باید می‌رفتم غربالگری پول نداشتم آرزو بهت زده گفت _ خب از کارتت برمی‌داشتی! دلارای کلافه آه کشید کاش با آرزو دوست نشده بود فرقشون زمین تا آسمون بود _ من باید برم آرزو جان ، گفتی جزوه نداری چون اینجا بودم برات آوردم اما دیرم شده آرزو چشماشو ریز کرد _ چرا این طرفا اومدی؟ مگه نگفتی بعد مرگ حاجی حاشیه شهر می‌شینی؟ دلارای خجالت زده سر پایین انداخت اهلِ دروغ و دل شکستن نبود وگرنه می‌گفت به تو چه؟ دستشو روی شکم قلمبه شدش گذاشت و زمزمه کرد _ از شرکت یکی از همسایه های شما رو معرفی کرده بودن اومدم برای نظافت آرزو وارفته پچ زد _ مگه تو حامله نیستی؟ میری کارگری؟ دیگه نتونست طاقت بیاره گیلاس های تو بشقاب خیلی چشمک میزدن دکتر گفته بود میوه بخوره اما یادش نمیومد آخرین باری که تونست میوه بخره کی بود دل شکسته ایستاد و کیفش رو چنگ زد _ من باید برم آرزو جان فردا تو مدرسه می‌بینمت آرزو دل میسوزوند برای دوست تازه پیدا شدش داستانِ دخترک تو مدرسه پیچیده بود پسری ناشناس برای انتقام از پدرِ دلارای از جلوی در مدرسه دزدیده بودش و بعد از چند روز با بدن آش و لاش شده نصفه شب دوباره کنار در مدرسه رهاش کرده بود پزشک قانونی تایید کرد که به دخترک تعرض شده اما پلیس هیچ وقت نتونست مرد ناشناس رو پیدا کنه سه ماه بعد دخترک باردار بود پدر پیرش با شنیدن خبر سکته کرد شاید شانس با دلارای یار بود که قبل از مرگ و ورشکستگی شهریه‌ی مدرسه ی دخترش رو تسویه کرده بود دلارای از در بیرون زد و وارد باغ شد آرزو در رو بست و با ترحم زمزمه کرد _ بیچاره دلارای با بغض جلو رفت و هم زمان در آهنیِ باغ باز شد بنز مشکی رنگ آخرین مدل رو دلارای تا حالا فقط تو فیلما دیده بود می‌دونست احتمالا برادر آرزوعه با سر پایین رفته از کنارش گذشت که صدای آشنای مرد میخکوبش کرد _ هی دختر ، خدمتکار جدیدی؟ در باغ رو ببند بعدم بیا کفیِ ماشین رو تمیز کن بهت زده سر بالا آورد صدا آشنا بود ناخواسته یادِ اون نامردی افتاد که دزدیده بودش جملاتش بعد از هفت ماه تو سرش تکرار شد " کتکا درد دارن؟ تازه هنوز شبِ اوله دلارای کوچولو وقتی دردش بیشتر میشه که زخمای بدنت خشک بشه و بعدش دوباره شکنجه بشی دخترحاجی وقتی زخمای خشک شده دوباره به خونریزی بیفته دوست داری از درد بمیری اما اجازه نداری... باید زنده بمونی و تقاص غلطِ باباجونتو بدی حاج فرهمند کم نریده تو زندگیِ من" آلپ‌ارسلان در ماشین رو به هم کوبید و به دختری که پشت بهش ایستاده بود تشر زد _ خشک شدی بچه جون؟ من پول یامفت دارم بریزم تو شکمت ماشینو درست می‌سابی صبح کارواش بود اما بارونِ ظهری گند زد بهش خط روش بیفته عینِ همون خط رو روی صورتت در میارم! سرِ دلارای گیج رفت صدای دکتر پزشک قانونی تو سرش تکرار شد "بعد از آخرین باری که اذیتت کرد مجبورت کرد خودتو بشوری؟ کتکت که زد حمامت کرد؟ هیچ DNA یا اثر انگشتی روی بدنت باقی نمونده ازش" اینبار صدای پلیس بود " دخترم هربار که نزدیکت شد صورتش رو پوشونده بود؟ هیچ تصویری ازش نداری؟ این همه کتکت زده ، بارها و بارها بهت تعرض کرده ، هیچ نشونه ای ازش ندیدی؟ " وحشت زده دستشو جلوی دهنش گرفت چشماش پر از اشک شده و بدنش می‌لرزید این صدای نحس مالِ برادرِ آرزو بود؟ همونی که کل مدرسه روش کراش بودن؟ مردی که بهش تجاوز کرد؟ بابای بچه‌اش! ارسلان با بی اعصابی جلو رفت صورت دختر رو نمیدید اما شکم برآمدش توی ذوق میزد _ حامله ای؟ جل و پلاستو جمع کن برو پی کارت آرزو شما دوزاری هارو از کجا پیدا میکنه آخه؟ بابای توله‌سگت غیرت نداره که توی پا به ماهو فرستاده کلفتی؟ طاقت نیاورد قلبش داشت از شدت نفرت از سینه بیرون میزد بی صدا هق زد و نفس عمیق کشید چرا اکسیژن کم بود دستشو روی دهنش فشرد و سمت مرد برگشت خودش بود چشمای آشنا و بی رحم از جنسِ سنگ! لبخندِ پر تمسخر آلپ‌ارسلان خشک شد و ناخواسته پچ زد _ دلارای ... https://t.me/+zjkj_xRUWmE0NWQ0 https://t.me/+zjkj_xRUWmE0NWQ0 https://t.me/+zjkj_xRUWmE0NWQ0 https://t.me/+zjkj_xRUWmE0NWQ0 https://t.me/+zjkj_xRUWmE0NWQ0 https://t.me/+zjkj_xRUWmE0NWQ0
Show all...
دلارای

به قلم حنانه فیضی تمام بنرها واقعی هستن🔥 پارت گذاری هرروز⚡ رمان های نویسنده : ماتیک ، دلارای ، مرگ ماهی کپی حرام است و پیگرد قانونی دارد پارت 1👇

https://t.me/c/1352085349/65

.

Repost from N/a
تقابل دخترک بی دست و پا با سرآشپزی ماهر🤤 به قابلمه‌های روی گاز نگاه می‌کنم، تقصیر خود خرم بود که میخواستم برای در آوردن از دلش چند مدل غذا درست کنم، آنهم منی که بهترین غذای تا بحال پخته‌ام پلو شوید بود و قوطی تن ماهی را هم می‌انداختم رویش! به سه قابلمه نزدیک شدم، در وسطی را برداشتم پاستاها در استخر سس شناور بودند، شعله‌هایی گاز دیگر جایی برای زیاد شدن نداشت، قابلمه‌ی بعدی فسنجان بود، هرکار میکردم رنگش قهوه‌ای خوشرنگ نمیشد، گردوها هم جدیدا خراب بودند که رنگ نمی‌گرفتند. چیزی تا آمدنش زمان نداشتم، شاید یک ساعت، تنها امیدم به سومی بود، همان پلو شوید که بدون کمک گرفتن پختم. گوشی را از روی کانتر چنگ میزنم و همانجا وسط آشپزخانه‌ی بهم ریخته مینشینم، نمی‌خواستم از کسی کمک بگیرم ولی انگار چاره‌ای نبود. _چیشده قشنگم؟ صورت مهربانش در کنار صدایش کمی آرامم میکند، سریع از زمین بلند شدم در هردو را برداشتم و گوشی را سمتشان چرخاندم. _ ماماآسی دستم به دامن گلگلیت، چرا اینا درست نمیشه؟ صدای خنده‌هایش به گوشم رسید، قطعا اوضاع خیلی خراب بود، گند زده بودم، اگر درست نمیشد چه؟ _اون سفیده چی‌چیه بهراز؟ ۴تا دونه ماکارونی فرمی توش انداختی باقیش چیه؟ _پاستا آلفردو ماما! گوشی را سمت فسنجان چرخاندم. _ واه مادر این دزد دیده رنگش پریده؟ _ماما خب راهکاربده وقت ندارم من. گوشی را سمت خودم چرخاندم، صورتش درهم بود، این یعنی به شدت تر زده بودم و نمیشد جمعش کرد؟ _اون خارجکیه رو نمی‌دونم ولی فسنجونت رو بهش زعفرون و رب انار بزن، ملس درستش کن بچم بیشتر دوست داره، البته اگه بتونی و باز گند بالا نیاری، من نمی‌دونم اون خاله‌ سارات چی یاد تو داده؟ دختر این اینترنت رو برای همین وقت شماها گذاشتن که به غلط کردم نیوفتین. هرچه رشته بودم داشت پنبه میشد آنهم دربرابر هادی، سرآشپز بین المللی که همیشه یک خط کش دستش داشت برای اندازه گیری غذاهایی که میخورد، شاید به زبان نمی‌آورد بدیشان را ولی مهمه نزدیکش بودم می‌دانستم چقدر حساس است و ازبد روزگار با کسی در رابطه بود که دانسته‌هایش در مورد غذا زیر خط قفر بود. https://t.me/+TLCu0q-lkoI4OWQ0 https://t.me/+TLCu0q-lkoI4OWQ0 درحالی که آستین‌های پیراهنش را به بالا با وسواس تا میزد روی صندلی پشت میزی که با حساسیت چیدم نشست، هنوز هم رگه‌هایی از ناراحتی و حتی خشم در چهره‌اش بود. _از تو بعیده! نگاه از روی میز گرفتم و با شنیدن جمله‌اش اخمهایم درهم رفت. _نمیفهمم؟ چی ازم بعیده؟ با دست به میز اشاره کرد. _اینکه فکر کردی چون شفم راه مغزم و از دل دراوردنم از شکمم رد میشه، اینکه فکر کردی با پختن غذای مورد علاقم میتونی ناراحتی که ازت دارم رو رفع کنی. غذای مورد علاقه؟ روی میز فقط پلوشوید بودو تن ماهی، پاستایی که دلیار گفت و فسنجانی که ماماآسی آنقدر مزخرف شد که فقط به درد سطل اشغال میخورد، من چیزی که مورد علاقه‌ی خودم بود پختم. _قصد من... وسط حرفم پرید. _قصد تو هرچی بوده به هدف زدی چون پلوشوید ماهی با این عطر سالها بود نخورده بودم! https://t.me/+TLCu0q-lkoI4OWQ0
Show all...
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.