سالِـــــ❄️ـــــ بَـــــــــد
35 845
Subscribers
-11224 hours
-2067 days
+1 03930 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
Repost from N/a
- آقای داماد آیا بنده وکیلم؟
لبخندم عمیق است. منتظرم محمد علی بگوید بله و خلاصمان کند از این دوری. اما صدایی جز صدای سکوت به گوش نمی رسد.
عاقد باز میپرسد:
- آقای داماد؟ وکیلم؟
باز هم سکوت. با رنج کنار گوشش آرام میگویم:
- من بله رو دادم محمدم. منو منتظر نذار!
جوابم را نمیدهد.
دارم لبخندم را خوشبینانه حفظ میکنم. اما صدای پچ پچ ها آزارم می دهد. خواهرم که دارد قند میسابد با دستپاچگی میگوید:
- داماد رفته گل بچینه!
خنده ها از روی تمسخر است. دلم میشکند. عاقد با خنده میکند:
- پسرم نازتم خریدار داره. برای بار سومه ها! وکیل هستم آیا؟
بلند و محکم میگوید:
- نه!
قلبم از کار میافتد و چشمم میسوزد. لبخندم درجا خشک میشود و این یک شوخی بزرگ است. مگر نه؟
صدای پچ پچ دیگر نمی آید. من خشک شده ام و عاقد با لبخندی جمع شده دفتر را محکم میبندد و بلند میشود.
دایی یکباره فریاد میکشد:
- محمد علی! بی آبرو این شوخیای مسخره چیه؟ خجالت بکش بی حیا.
جرأت سر بلند کردن ندارم. محمد علی بدون اینکه به پدرش جواب بدهد، آرام به من میگوید:
- منو ببخش نیلو نمی خواستم اینطوری بشه!
بغضم زور دارد. زمینم میزند. مهمان کم کم می روند و پدرم در حال سکته است. بی آبرویی از این بالاتر؟
با غصه میپرسم:
- چرا؟ فقط بهم بگو چرا؟
رک و صریح میگوید:
- چون دوستت ندارم. دلیل از این واضح تر؟
قلبم هزار تکه میشود. همهمه ها شروع میشود. دایی سیلی به گوش پسرش میکوبد. زن دایی جیغ میزند. مامان نفرین میکند. خواهرم اشک میریزد و بابا انگار مرگ را به چشم دیده. اما کسی حواسش نیست که اینجا نیلوفری در حال پرپر شدن
https://t.me/+dsGIdWdbAVU2ZDA8
https://t.me/+dsGIdWdbAVU2ZDA8
https://t.me/+dsGIdWdbAVU2ZDA8
https://t.me/+dsGIdWdbAVU2ZDA8
(پنج سال بعد)
- زن محمد علی بهش خیانت کرده. تست دی ان ای هم معلوم کرده دخترشونم از محمد علی نیست.
دستم روی در خشک میشود. خاله شهلا در جواب مامان بزرگ هین میکشد و میگوید:
- اینا همه اش آهِ نیلوفره. یادته پنج سال پیش سر عقد دختر بیچاره رو سکه یه پول کرد؟
نوچ نوچی میکند و ادامه میدهد:
- قربون حکمت خدا برم. خوبش شد. حقش بود نامرد. دلم خنک شد.
صدای مادرم می آید:
- هیس الان نیلو میاد میشنوه! نمیخوام چیزی از این ماجرا بدونه شهلا.
ته دلم برای محمد علی میسوزد که یکهو صدایی از پشت سرم میگوید:
- آره نیلو؟ پشت سرم آه کشیدی؟
با وحشت برمیگردم. خودش است. خود نامردش...
و این دیدار تازه اول ماجرای عاشقی از نواست
https://t.me/+dsGIdWdbAVU2ZDA8
https://t.me/+dsGIdWdbAVU2ZDA8
https://t.me/+dsGIdWdbAVU2ZDA8
https://t.me/+dsGIdWdbAVU2ZDA8
محمد علی و نیلوفر دختر عمه و پسر دایی ان
اینا نامزد میکنن ولی چند هفته قبل از عروسیشون محمدعلی نیلوفرو ول میکنه با اون یکی دختر عموش عروسی میکنه
حالا بعد از ۵ سال نیلوفر که شوهرش مرده و حامله اس مجبور میشه دوباره با محمد علی که زنشو به خاطره خیانت طلاق داده و یه دختر بچه داره صیغه کنن
78910
Repost from N/a
" شهرزادم، پایهی حال کردن حضوری و مجازی،
برای حضوری مکان از شما، 0905....."
- حاج میکائیل این شمارهی عروس شماست، درسته؟
با شنیدن صحبتهای دکتر سالاری قلبم ایستاد
حتی گمان نمیکردم دلیل احضار حاجی به دفتر دانشگاه، آن هم دقیقا در حضور تمام اساتید، مطرح کردن شایعات تازه جان گرفته در دانشگاه باشد.
با بهت و ناباوری نگاهم را به حاجی دوختم.
نگاهش میخِ گوشیای بود که سالاری پیش رویش گرفته بود.
- درسته؟
با صدای سالاری، صورتش کبودتر شد و به زور لبهایش تکان خورد.
- درسته.
نگاه شماتتگر اساتید بین من و حاجی در چرخش بود که باعث دانههای درشت عرق روی پیشانی بلندش میشد.
سالاری گوشی را کنار کشید و با نفسی عمیق، سر تاسفش را به حالمان تکان داد:
- همونطور که توی عکسها هم دیدید، پشت در تموم سرویسهای مردانه این متن نوشته شده؛ البته که تموم درها رو رنگ زدیم، اما...
از بالای عینک مستطیلیاش نگاهمان کرد و با مکث ادامه داد:
- اما این رسوایی با رنگ زدن در دانشگاه پاک نمیشه. خدا میدونه که شمارهی عروس شما تو چند تا گوشی پخش شده. اگه شما رو به زحمت انداختیم تشریف بیارید اینجا، فقط محض خاطر اینه که درجریان باشید در نبود آقا طاها، چه اتفاقی داره برای آبروی شما و ایشون میافته. شما بزرگ این دانشگاهید، اما طبق تصمیمی که گرفته شده، متاسفانه نمیتونیم خانم ملکی رو برای ادامهی تحصیل توی این دانشگاه بپذیریم.
از جایش بلند شد و دستانش را روی میز جک زد و خود را به سمت ما کشاند، و نزدیک به حاجی، آرام گفت:
- انگاری اینبار حق با محمدطاها بوده میکائیل ، یه چیزی میدونسته که زیر بار عقد با این دختره نمیرفته.
گفت و عقب کشید و جانم را گرفت.
چه میکردم؟ اگر به گوش طاها میرسید خونم را حلال میکرد.
در حالت عادی هم چشم دیدنم را نداشت، وای به حال این که بداند به آبرو و غیرتش، چوب حراج خورده.
حاجی که تا آن موقع دانههای تسبیحش را دانه دانه رد میکرد، با اتمام حرفهای سالاری تسبیحش را در مشتش جمع کرد.
صدای زنگ گوشیام که برای صدمین بار بلند میشد، خبر از مزاحمی جدید میداد.
از زمانی که شمارهام پخش شده بود، لحظهای آرامش را به چشم ندیدم.
نگاهم را به صفحهی موبایل دوختم که اسم طاها، پاهایم را شل کرد.
چه شده بود که به من زنگ میزد؟!
با ناباوری سر بلنده کرده و حاجی را دیدم.
چهرهاش کبود شده بود که از ترسِ واکنشش نفس کشیدن را هم از یاد بردم.
در حالی که از کنارم گذر میکرد، صدای آرام و خفهاش را به گوشم رساند.
- راه بیافت.
از این بیآبرویی بغض کرده دنبالش به راه افتادم.
- حاجی بخدا کار من نیست، به مرگ مامان مونسم کار من نیست، شما که منو میشناسید.
بیتوجه سرعتش را بیشتر کرد و در زمانی کم خود را به اواسط دانشکده رساند.
بیچاره از این بیاعتناعی، خودم را روی زمین انداختم که از درد و بدبختی نالهام بلند شد.
- بابا بخدا دروغه، به پیر به پیغمبر دروغه، مگه دیوونهم وقتی طاها اینجا درس میخونه و شما هم این همه برو بیا دارید من این کارو انجام بدم؟ حاجی این کارا از من بر نمیاد.
با صدایم در لحظه دانشجوها دورمان جمع شدند که حاجی از ترس آن همه چشم، برای سکوت من روبهرویم زانو زد و با چشمهایش برایم خط و نشان کشید.
- آروم دختر...کم آبرو ازمون رفته که معرکه هم میگیری؟ آوردمت تهران عین دختر خودم زیر بال و پرتو گرفتم؛ بخاطرت روی طاها تو روم باز شد اما گفتم اشکال نداره، عوضش شدی عروس خودم؛ حالا اینجوری جواب زحمتامو میدی؟ محمدطاها بفهمه چیکار کردی دیگه تفم نمیندازه تو صورتم. پاشو... تا نفهمیده و بلایی سرت نیاورده خودت باید درخواست طلاق بدی.
بایادآوری تمام جدالهای بین این پدر و پسر بخاطر به عقد در آوردن من، اشکهایم بیشتر شد و به هقهق افتادم.
- من شوهرمو دوست دارم حاجی.
- شوهرت دوستت نداره، بلند شو شهرزاد.
از بیرحمی لحنش درمانده سرم را به دست گرفتم.
- خیال کردی زندگی من بازیچهی دست شماست؟
با صدای داد طاها، با وحشت سر بلند کردم و میان جمعیت چشم چرخواندم.
دیدمَش...داشت جمعیت را کنار میزد.
با آن خوشتیپی و ابهت همیشگیاش، با تمام افراد دانشگاه تفاوت چشمگیری داشت.
نگاهش به نگاهم گره خورد و دلم را به آتش کشاند.
به سختی چشمهایم را دزدیدم که باز حاجی را مخاطب قرار داد و با همان اخمهای در هم به حرف آمد.
- مجبورم کردی عقدش کنم، حالا حرف از طلاق میزنی؟ نگرانی عروست با بدنامیش آبروتو ببره؟ نمیدم آقا، طلاقش نمیدم؛ تا وقتی فقط به فکر منفعت خودت باشی و زندگی دو نفر دیگه به بازی بگیری طلاقش نمیدم.
♨️♨️♨️♨️♨️
#عاشقانهای_جنجالی🔞🔥
https://t.me/+TZAGBMmJ9hM1MjVk
https://t.me/+TZAGBMmJ9hM1MjVk
https://t.me/+TZAGBMmJ9hM1MjVk
https://t.me/+TZAGBMmJ9hM1MjVk
1 27310
Repost from N/a
_ مادر این بچه عفونت کرده، دیشب تا صبح ناله میکرد...
نگران چشم به در اتاق دخترک دوخت که پیرزن ادامه داد:
_ گناه داره طفل معصوم، کسی رو نداره... پاشو ببرش دکتری چیزی بچه از درد به خودش میپیچه.
دخترکش درد داشت؟
بی طاقت سمت اتاق رفته و آشوب را مچاله شده روی تخت دید.
سمتش رفته و بازویش را چنگ زد.
_ چرا نگفتی درد داری دورت بگردم؟
آشوب خجالت زده لب گزید و سیخ نشست.
زیر دلش تیری کشید و از درد ناله ای کرد.
_ چیزی نیست آقا عاصف، شما خودتونو نگران نکنین.
دست زیر چانه ی آشوب برد و نگاه خیسش را شکار کرد.
_ نبینم چشمات اشکی شه دردونه، بریم دکتر؟
آشوب وحشت زده سری به چپ و راست تکان داد.
به دست عاصف چنگ زده و ملتمس پچ زد:
_ نه نه توروخدا... دکتر نه...
از دکتر میترسم، همش اذیتم میکنن...
تجربه ی تلخی از دکتر داشت.
با همسر سابقش که برای معاینه ی بکارت رفته بود، دکتر طوری معاینه اش کرد که تا چند روز درد داشت.
عاصف که ترسش را دید موهایش را نوازش کرده و آرامش کرد.
_ باشه قربونت برم، دکتر نمیریم... میذاری خودم ببینم چه بلایی سرت اومده؟
دخترک هینی کشیده و گونه هایش از شرم سرخ شد.
_ وای خاک بر سرم، نه آقا عاصف خودش خوب میشه.
عاصف گونه اش را بوسیده و به آرامی روی تخت خواباندش.
_ از من خجالت میکشی دورت بگردم؟ مثل اینکه یادت رفته من شوهرتم!
مچ پایش را لمس کرده و دخترک از شرم لرزید.
_ پاتو باز کن خوشگلم، ببینم کجات درد میکنه.
آشوب عرق شرم میریخت و ممانعت میکرد که مرد خودش پاهایش را به آرامی باز کرده و شورتش را پایین کشید.
_ توروخدا آقا عاصف... خجالت میکشم... نکنین توروخدا...
با دیدن بین پایش خیس عرق شده و حس های مردانه اش بیدار شدند.
آشوب را به خاطر بی کسی اش عقد کرده بود و تا کنون حتی نگاهش هم نکرده بود.
اما حالا که تن ظریف و هوس انگیزش را میدید از خود بی خود شده بود.
انگشت عاصف بین پایش را لمس کرده و نفس دخترک حبس شد.
_ آخ...
_ جونم دردونه... درد داری؟
آشوب بغض کرده سر تکان داد.
_ هم میسوزه هم میخاره آقا عاصف...
عاصف کمی از انگشتش را داخل فرستاد و دخترک بیتابانه به خود پیچید.
_ وای... وای آقا عاصف...
پیچ و تاب تنش از لذت بود و مرد مقابلش را دیوانه کرد.
_ تو که منو کشتی بلای جون، نمیتونم جلوی خودمو بگیرم...
تحملم کن آشوبم...
به سرعت کمربندش را باز کرده و خودش را بین پای آشوب جا داد.
دخترک ترسیده تقلایی کرد.
_ چیکار میخوای کنین آقا عاصف؟ توروخدا... من میترسم...
_ نترس خوشگلم، از من نترس...
هم درد تو رو خوب میکنم هم خودمو، یکم تحمل کن تا تموم شه قربونت برم...
خودش را بین پایش کوبید و آشوب از درد و سوزش جیغی کشید.
_ وای درد دارم... آقا عاصف نکن... توروخدا... آی مردم...
لبهایش را به دندان گرفته و حرکاتش را سریع تر کرد.
_ جونم جونم... الان تموم میشه دورت بگردم، تحمل کن...
صدای عزیز را که از پشت در شنیدند، هر دو خشکشان زد.
_ مادر اون طفل معصوم خیلی کوچیکه تحمل دم و دستگاه تو رو نداره، سخت نگیر بهش!
برم واسه عروسم کاچی درست کنم...
در میان هلهله ی عزیز دوباره صدای جیغ های دخترک بالا رفت...
https://t.me/+mvK4xhiu8i0wNjRk
https://t.me/+mvK4xhiu8i0wNjRk
https://t.me/+mvK4xhiu8i0wNjRk
https://t.me/+mvK4xhiu8i0wNjRk
https://t.me/+mvK4xhiu8i0wNjRk
https://t.me/+mvK4xhiu8i0wNjRk
https://t.me/+mvK4xhiu8i0wNjRk
قرار نبود بهش دل ببنده، همسن پدرش بود...
ولی آشوب کوچولومون طوری آقا سیدو بی تاب میکنه که هر شب هر شب...🔥😍💦
https://t.me/+mvK4xhiu8i0wNjRk
https://t.me/+mvK4xhiu8i0wNjRk
https://t.me/+mvK4xhiu8i0wNjRk
https://t.me/+mvK4xhiu8i0wNjRk
👍 2
3 10420
Repost from N/a
- ۱۹سالشه آقای دکتر هفته۳۰بارداریه انگارخونریزی داره!
هامین با دلسوزی زن سیاهپوش روی تخت مطبش را نگاه کرد، از حال رفته بود اما...
- بوی تند تریاک میده دکتر معلومه که...
هامین چپچپی نگاه منشی کرد و چند ضربه زد به صورت زن جوان حاملهای که معلوم بود عزادار است!
- سابقه سقط داشتی خانم؟ واسه چی خونریزی داری؟
زن زیر لب و بیحال زمزمه کرد.
- کتک خوردم... از بابام! میگه نمیتونم نگهت دارم باید بری!
انگار هذیان میگفت، با آن حال مریضش انگار مثل قرص ماه میدرخشید، چهطور دلش آمده بود او را بزند.
- شاید شوهرش مرده؟ فکر کنم زن اون مردیه که اون روز آوردنش مرده بود!
یادش آمد همان زنی بود که بغض کرده فقط جنازهی شوهرش را تماشا کرده بود! او آرزوی یک بچه را داشت و آنوقت!
- کجا باید بری؟
چشمان بیفروغ زن کمی از هم باز شد، التماس توی نگاهش موج میزد.
- بچهمو نمیخواد! بابام زد تو شکمم که بیفته بچه!
فکری به سر هامین زد، با یک تیر دو نشان میزد هم بچه را به دست میآورد و هم یک زن را از دست این آدمها نجات میداد.
- خانم کوکبی؟ برو به کارت برس خودم سرم میزنم!
سرم را از دست پرستار گرفت و مشغول شد، چهرهی زن کمی از درد سوزن جمع شد و هشیارتر به نظر میرسید.
- میخوای از اینجا بری؟ بری یه جایی که راحت زندگی کنی؟
زن با همان بیحالی سر تکان داد، قطرهی اشکی از صورتش چکید.
- از خدامه دکتر... از خدامه!
سرم را به گیرهی بالای سرش وصل کرد، اگر نام این بچه در شناسنامهاش میرفت دهان همهی فامیل زنش را میبست!
- من کمکت میکنم بری! میام پیش بابات عقدت میکنم! فقط اون بچه رو بده به من!
زن بیحال بود اما حالیاش بود دکتر چه میگوید، تلاش کرد بلند شود اما بیهوده بود.
- انگشتمو بهت نمیزنم فقط باید بگی من حاملهت کردم! بچه رم بدی به من!
- به... به کی بگم...
ترسیده بود از پدرش! قشنگ معلوم بود!
- نترس به خانوادهی من باید بگی! من از اینجا نجاتت میدم تا آخر عمر حمایتت میکنم قبول میکنی؟
زن نگاهش را دوخت به پنجره انگار ناچار بود انگار هنگامهی بخت برگشته چارهای نداشت... دلش میخواست بچهاش زنده بماند... بچهاش!
- باشه! فقط نذار بچهمو بکشن...
https://t.me/+dCwWev_9bDUzNWU8
https://t.me/+dCwWev_9bDUzNWU8
https://t.me/+dCwWev_9bDUzNWU8
هامین افروز دکتریه که با دسیسهی زنش فکر میکنه عقیمه، برای دور شدن از خانوادش به یه روستا میره و اونجا با زن حاملهای آشنا میشه که شوهرش مرده و کسی بچهشو نمیخواد، محنای زیبایی که چشم همهی مردای روستا دنبالشه و...
3 12140
#سال_بد ❄️
#پارت_634
- من نخواستم هیچوقت نقش یک قربانی رو بازی کنم ! ... اون وقتا که پدرم تازه از دنیا رفته بود و من فقط یک پسربچه بودم، زیاد گریه می کردم ! ... ولی بعد دیگه حتی گریه نکردم ! من خواستم اینقدر بالا بیام که دیگه دست هیچ کسی بهم نرسه !
آیدا نفس لرزانی کشید ... .
- خب ... بعدش چی شد ؟
- من هنوز بیست و هشت سال داشتم ... که یکدفعه پرت شدم توی این زندگی ! یک دنیا پول ... یک دنیا قدرت ! احترام ! ... آدمایی که به خاطرم هر کاری می کردن ! ... زن هایی که جلوی پاهام زانو می زدن ! ...
آهسته خندید ... ادامه داد :
- باید اعتراف کنم ... اوایل واقعاً برام لذت بخش بود ! ... می تونم سیگار روشن کنم ؟ ناراحت نمی شی ؟
آیدا سرش را به چپ و راست تکان داد . نمی توانست حرف بزند ... احساسی راه گلویش را درهم فشرده بود ... .
عماد آنقدری مکث کرد تا سیگاری به لب بگذارد و با فندک سنگی آن را روشن کند ... بعد پک زد به سیگار . فندک را روی میز گذاشت و دود را با حرکت دست، پس زد .
- همیشه برای هر چیزی، یک سقفی هست ! این توی زندگیِ همه ی ما بدیهیه ! ... اما اون روزا لذت توی زندگی من هیچ سقفی نداشت ! هر کاری که دلم می خواست می کردم ... هر چیزی رو تجربه می کردم ! ... کارهای خوب ! کارهای لذت بخش ! کارهای هیجانی و خطرناک ! ... کارهای شرم آور حتی ! هیچ انتهایی برام نبود !
نفس خسته ای کشید و سر پایین انداخت ... .
- سالها اینطور زندگی کردم ! به تلافی سیزده سال سختی کشیدنم ... بی مهابا از همه چیز لذت بردم ! اما یک روز ... همه چی تغییر کرد !
❤ 146👍 49🔥 15💔 7😁 3❤🔥 2
4 061100
#پروانه_ام 🦋
رمانی دیگر از صدف.ز
خلاصه :
با قتل مشکوک "سیاوش امیر افشار" ، برادر کوچکترش "آوش" به ایران فرا خونده میشه برای تصرف و کنترل همه چیز ... حتی بیوه ی جوان و حامله ی برادرش ... ♨️
برای خرید فایل کامل رمان پروانه ام، مبلغ 42 هزار تومان رو به شماره کارت زیر 👇
6273 8111 6064 3984
به نام : زنگنه ❤️
واریز کنید و شات واریزی رو به آیدی @gooshmahiiiii بفرستید ❤️
عیارسنج پروانه ام.pdf3.99 MB
❤ 9👍 3
4 744180
#عیارسنج_اردی_بهشت 🍷
رمانی دیگر از صدف.ز
یک شبِ مستی باعث میشه سرنوشت آرام و فراز بهم گره بخوره . آرام درهم شکسته و داغون ، تلاش می کنه دوباره روی زانوهاش بلند بشه و زندگیشو بسازه . اما وقتی سر و کله ی فراز پیدا میشه تا آرام رو که حقِ مسلّمِ خودش می دونه ، دوباره تصاحب کنه ! اونم کِی ؟؟ وقتی آرام نامزد کرده !!!
برای خرید فایل کامل رمان لطفا مبلغ 35,000 هزار تومان رو به شماره کارت زیر واریز کنید و شات واریزی رو به آیدی @gooshmahiiiii بفرستید .
💳 6273 8111 6064 3984
به نام : زنگنه
♨️♨️♨️♨️♨️♨️
عیار سنج اردیبهشت.pdf2.43 MB
❤ 5👍 3🤬 1
4 752230
Choose a Different Plan
Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.