cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

🍀ڪــانـــابیـ🌱ــس☘

میر سبحان مردی با خدا و ناموس پرست که دختری بیوه سر راهش قرار میگیرد و....🍏

Show more
Advertising posts
3 790
Subscribers
+9324 hours
+527 days
-13930 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

Repost from N/a
Photo unavailable
خلاصه رمان جذاب و مهیج مون ؛ ♥🔥 طبق افسانه ای باستانی از تمدن ِ بابِل اولین نیمه خدا حاصل پیوند دختر پادشاه و خدای عقرب بوجود اومد...نیمه خدایی که به پادشاه عقربها معروف شد و شهری عظیم و پیشرفته در بیابانی پهناور بنا نهاد که از دید انسانهای فانی مخفی بود... پادشاهی قدرتمند و پُرابهت که با مرگ همسر محبوبش ، قلب خودشم همراهش دفن میکنه و هزاران سال بدون عواطف و احساسات به فرمانرواییش ادامه میده تا اینکه ارتعاشات قلب دفن شده دختری صاف و زلال رو به سمت خودش میکشونه... https://t.me/+ioNvK65B9A80Nzg0 https://t.me/+ioNvK65B9A80Nzg0 عاشقانه ای پرهیجان و غیرقابل حدس❌ رمانی که با خوندن همون چند پارت اولش محاله بتونی دل ازش بکنی😭😍 #ممنوعه #باستانی #تناسخ #فول_عاشقانه
Show all...
Repost from N/a
-میدونی که روانیم... یه آدم روانی عاشق نمیشه... https://t.me/+txPCChHxcDg5NDI0 https://t.me/+txPCChHxcDg5NDI0 دستش روی گونه‌م میشینه و به دیوار تکیه‌م میده -مجنون میشه... غیرتی نمیشه سرش.... سلاخیش میکنه... من روانیم یلدا، روانی که مجنون توعه‌... آب دهنمو قورت میدم و سعی میکنم با هول دادنش کمی فاصله ایجاد کنم -میشه... میشه بری عقب. من هنوز تصنیم نگرفتم که باهات باشم یا‌.. گلومو چنگ میزنه. چشماش به یک آن قرمز میشن و رگ شقیقه‌ش ورم میکنه -هیششش... گفتم که روانیم... یه روانیم واینمیسته نه بشنوه‌... میدره کسی رو که بر خلاف میلش کاری انجام بدن صورتشو روی صورتم خم میکنه و پچ میزنه -تو که نمیخوای اون کسی باشی که زیر دندونام داره تیکه‌تیکه میشه؟؟ مچشو میگیرم و فشار میدم. داشت زهره ترکم میکرد... میترسوند یلدایی رو که تا این سن از احدی نترسیده بود -داری میترسونیم میلاد... ولم کن! نیشخند میزنه و چشمای خمارشو به چشمام میدوزه -ترس برات خوبه‌... انقدر خوبه که نمیزاره دورم بزنی... ولم کنی، دروغ بگی... ترس برات خوبه یلدا کوچولو.... گلومو رها میکنه و قدمی عقب میزاره -الانم قراره کوچولومون لالا کنه.... انرژیشو بزاره برای شب... وقتی که قراره آقا گرگه کم‌کم بره‌ی گوگولیشو بخوره.... ترسیده به دیوار پیچسبم که عقب میره و با چشمکِ ریز، اتاقو ترک میکنه... من چه غلطی کرد بودم؟؟ عاشق روانی‌ای شده بودم که کشتن براش آب خوردن بود و... قرار بود چه بلایی سرم بیاد؟؟ https://t.me/+txPCChHxcDg5NDI0 https://t.me/+txPCChHxcDg5NDI0 https://t.me/+txPCChHxcDg5NDI0 رمان عاشقانه و روانشناسی که همون پارت اول دل و آب میکنه. عشق بین بیمار و دکتری که به یک جنون ختم میشه... #عاشقانه #معمایی🔞♥️
Show all...
Repost from N/a
_ درد داری خوشگلم؟پاهاتو باز کن، باز کن تا زودتر تموم شه این درد لامصب دورت بگردم خدا منو لعنت کنه که ...هوووف اعلا نتوانست حرفش را ادامه دهد،دید دخترک ناله ی دردناکش را در نطفه خفه و پاهایش را بیشتر چفت هم کرد.صبور با خجالت و به زور نالید: _وای خدا... دارم میمیرم... تو برو بیرون اعلی ... اعلی کنارش روی تخت نشسته و دستان یخ زده اش را میان دستان لرزانش میگیرد.دخترک تنها ۱۶ سال داشت و درد زایمان برای بدن ضعیفش زیادی بود. _ بیرون نمیرم عمرم... تا تهش پیشتم.به حرف قابله گوش کن تا دردت تموم شه... _ اعلی خان بیا کمکم بده، تو مگه درس دکتری نخوندی؟بیا اینجا مادر دستام دیگه عین سابق جون ندارن. _ نه نه ... اعلی بره بیرون، تو رو خدا... اعلی روی صورتش خم شده و با حرصی آشکار لاله ی گوشش را به دندان میگیرد. _ ببند دهنتو خوشگلم، ببند عزیزکم تا خودم نبستمش!منی که شوهرتم و اون توله سگ تو شکمت از منه شدم نامحرم بچه؟! اعلا به کمک قابله رفته و دست بین پاهای دخترک انداخت.صدای گریه های ریز صبور روی اعصابش بود. مقصر خودش بود که بی گدار به آب زده بود و حالا. _ تقصیر خودمه که گذاشتم همه فکر کنن بهت دست نزدم تا کمتر طعنه و کنایه بشنوی ، واسه این هوا ورت داشته که منو از اتاق بیرون می کنی آره...؟ یه بلایی سرت بیارم عروسک... تو فقط این بار شیشه رو زمین بذار... حالا حالاها کار دارم باهات!دختر خانم _ اعلی... آخ خدایا مردم... قابله از حرص و خشم مرد ترسیده و لب گزید. نگاهش بین پای دخترک افتاد و پوفی کرد. _ زور بزن دخترم، زور بزن سر بچه بیرونه... یکم دیگه فشار بده... دست اعلی روی ران های لختش چنگ شده و از پشت دندان های چفت شده اش غرید: _ جای جیغ و داد زور بزن تا تموم شه زودتر. قابله نگاهش را بین اعلی و صبور چرخاند و دلش برای دخترک کم سن و سال سوخت.آب دهانش را با صدا بلعید و مردد رو به اعلی گفت: _ آقا روم به دیوار، میگم... میگم اگه سینه هاشو تحریک کنی ممکنه زودتر بزاد...الان تلف میشه طفل معصوم! چشمان اعلی درخشید و صبور درمانده چشم بست. _ رو چشمم قابله خاتون، شما فقط امر کن! پشت صبور نشست و دستان گرم و پر حرارتش را داخل لباسش سر داد. _ تحریک کردن این جوجه که کاری نداره!مگه نه خوشگل اعلا صبور آنقدر درد داشت که راضی به هر کاری میشد و بدون اعتراض خودش را به دست اعلی سپرده بود. نفس بریده از درد و لذتی که لمس دستان اعلی در تنش جاری ساخته بود، به ملحفه چنگ زد. _ آهههههه.... اخخخخخخخ اعلی نوک سینه هایش را با لذت فشار داده و زیر گوشش با صدای خشداری پچ زد: _ حیف که داری زایمان میکنی و دستم بستست صبور... حیف... فعلا بچه رو دنیا بیار تا بعد اون روی اعلا خان رو نشونت بدم زندگی چموش من! با پیچیدن صدای گریه ی نوزاد سرخ رنگ و کوچک، صبور نفس راحتی کشید و اعلی با فریاد گفت: _ بچه رو ودار برو بیرون خاتون! بعد از رفتنشان، بلافاصله روی صبور خم شد و اینبار با آرامشی ترسناک پچ زد: _ خب خانم چیا می گفتن چند دیقه پیش هان ؟! صبور بی جان و بغض کرده سر بالا انداخت.اعلی دست روی شکمش زخم شده دخترک کشیده و با چشمانی ریز شده پچ زد: _ هنوز نفهمیدی چقد دوست دارم توله سگ چموش هان واقعا نفهمیدی؟ نگاه مات صبور پوزخندی روی لبش نشاند و لبهای گوشتی اش را هدف گرفت. _ نفهمیدی جونم شدی دختره ی خیره سر؟چطوره همین الان همه جای این پوست سفیدتو مهر بزنم تا باورت شه مال منی، هوم؟ جوابش در دهان اعلی زمزمه شد و لبهایشان... https://t.me/+G-sM1pUSKHAxMGZk https://t.me/+G-sM1pUSKHAxMGZk مرنجان عاشقانه متفات و خاص
Show all...
Repost from N/a
-تولدت مبارک دختر مهربون! نفس حبس شده اش را آرام آزاد کرد. آب گلویش را فرو داد و بعد وقتی به خودش آمد که دید نه یک بار که بارها و بارها آن لفظ "دختر مهربونی" را که راد، تنگ "تولدت مبارک" چسبانده بود را خوانده بوو.    https://t.me/+KvhOyepe7eU5YjRk نفس عمیقی کشید و کلافه و عاصی به پیامک خیره شد! یک جای کار غلط بود وگرنه نباید با یک لفظ ساده ی "دختر مهربون" نفس در سینه اش به بن بست می خورد و بارها و بارها آن پیامک ساده ی تبریک تولد را مرور کرده بود. نگاهش به موبایلش بود که صدای ننه طوبی از جا پراندش. -این موقع شب با کی پیغوم پسغوم رد و بدل می کنی؟ نورا دستش را روی قلبش گذاشت و گفت: -وای! ترسیدم ننه طوبی. ننه طوبی از حالت طاق باز درآمد و به سمت نورا برگشت و خیره خیره تماشایش کرد. نورا موهایش را از روی پیشانی اش کنار زد و گفت: -کدوم پیغوم پسغوم ننه طوبی؟! داشتم ساعت می ذاشتم صبح خواب نمونم! نگاه خیره ی ننه طوبی را که دید سرش را بلند کرد و دست هایش را زیر چانه اش زد و با خنده پرسید: -چرا این جوری نگاه می کنی؟ -افتخار خانم می گفت از بس پسرش سر گوشیش بوده فهمیده خاطر خواه شده! ننه طوبی چشم هایش را باریک کرد؛ انگار کشف مهمی کرده باشد پرسید: -راستش رو بگو خاطر خواه پیدا کردی ننه؟! نورا نتوانست پق خنده اش را کنترل کند. اخم های ننه طوبی را که دید زود خودش را جمع و جور کرد و سعی کرد جلوی خنده هایش را بگیرد: -خاطر خواه کجا بود ننه طوبی؟! به خدا من همش مشغول درس و کارم! ننه طوبی با نا امیدی براندازش کرد و پرسید: -یعنی هیچی به هیچی؟! لب های نورا باز هم کش آمد و نتوانست خنده اش را کنترل کند: -هیچی به هیچی! 😂😂😂 این جا یه مادربزرگ پایه و با نمک داریم و یه خواهر برادر دوقلو و یه آقای استاد که کراش کل شاگرداشه و مادربزرگ قصه ی ما دنبال وصل کردنش به نوه ی ساکت  و ساده شه غافل از این که🙈🙈🙈 https://t.me/+KvhOyepe7eU5YjRk
Show all...
کانال مرجان مرندی (وصله‌ی جانم)

بسم الله الرحمن الرحیم نویسنده رمان های : ارزوهای پرتقالی- ماه من بمان( چاپ شده) نشون به اون نشونی- هوژین(در دست چاپ) پارت گذاری : شنبه و چهارشنبه کپی و پخش این قصه بدون رضایت نویسنده است ارتباط با نویسنده: @author_marjan_marandi

Repost from N/a
مثل پر کاه از روی زمین بلندم کرد.تنم را چرخاند و محکم به دیوار پشت سرش کوباند. از برخورد سرم به دیوار ناله کردم.چشمانش آدم را میدرید.کمی بعد فهمیدم دندان هایش هم میتواند آدم را بدرد! از درد سر شانه ام دست و پایم ضعف رفت.یکی از دست هایم را لای موهایش لغزاندم.اشک هایم روی صورتم سر خورد.مشتم را بستم،موهایش در دستم چنگ شد. تمام تلاشم این بود جیغم بلند نشود. سعی کردم جدایش کنم اما زورم بی فایده بود.بازوهای نحیفم را میان پنجه هایش فشار میداد. فشار فکش کم کم از روی شانه ام برداشته شد،بازوهایم را رها کرد. دیگر رمقی برای ایستادن نداشتم.نزدیک سقوط بودم که دستش دور کمرم حلقه شد. ریه هایم برای هوا تمنا میکردند.با یک دستش تن بی جانم را بالا کشید و کامل در برم گرفت. شانه هایم میلرزیدند.گرمی نفسش را که کنار گوشم حس کردم از ترس در خود جمع شدم. +هیس…چیزی نیست. از صدایش بیش تر به خودم لرزیدم.شانه ام ذوق ذوق میکرد و جای دندان هایش از گرما میسوخت.انگار آن قسمت از شانه ام را گلوله ی آتش گذاشته بودند.حلقه دستش تنگ تر شد. +نلرز. سعی کردم آرام نفس بکشم.دست سردم را روی سینه اش فشردم تا جدا شوم.افت فشارم را حس میکردم،سرم گیج میرفت. با جدا شدنم از او خودم را روی زمین رها کردم.به دیوار تکیه دادم. چشم بستم.با دست های لرزانم صورتم را پوشاندم.زمزمه ی خدا خدا روی لبم در رفت و آمد بود.کنارم که نشست زانو هایم را در شکمم جمع کردم.انگار هر دو مسافت طولانی را دویده بودیم ک درخواست هایم را بیان کردم. https://t.me/+txPCChHxcDg5NDI0 https://t.me/+txPCChHxcDg5NDI0 https://t.me/+txPCChHxcDg5NDI0 میلاد بیمار روانی که کنترلی روی رفتار خودش نداره و باعث اسیب زدن به یلدا میشه حتی یه روز.....🔥🔥🔥 پارت واقعی...😱😱
Show all...
Repost from N/a
-بابایی گوشتو بیال جلو می خوام بهت یه چی بگم! فریاد همان طور که دست انداخته و پسرکش را روی پایش می کشد لب می زند: -بگو باباجون... جونم؟ سرش را نزدیک گردن پدرش کرده و انگار که مثلا گردنش گوشش باشد همان جا لب های کوچکش را تکان می دهد: -اگه دو نفل هم‌و بوس کنن بعد نی نی دال می شن؟ چشمان مرد گشاد می شوند و سریع سر کودکش را از گردنش فاصله می دهد... سعی می کند با ملایمت سوالش را بپرسد! -پسر بابا، کی این حرف‌و بهت زده؟ لب هایش را غنچه می کند و متفکر می گوید: -خودم دیدم... کسی نگفته، بعدشم بلام سوال شد گفتم از تو بپرسم! سرش را نوازش می کند و با تندی نمی توانست از  زیر زبانش بکشد پس ارام اما آشفته می گوید: -کی‌و دیدی عشق بابا؟ دستش را به سمت پدرش نشانه می رود: -خودت‌و دیدم... داشتی خاله همتا لو می بوسیدی! یعنی الان شما نی نی دال می شین؟ فریاد یکه ای می خورد... این بچه کی آن ها را دیده بود؟ مگر دیشب او را نخوابانده بودند؟ سعی می کند ذهنش را منحرف کند: -بابا جون اینو یه وقت به کسی نگی... من خاله رو نمی بوسیدم که! فقط داشتم چیزه... چیز می کردم! -چی می کلدی؟ لعنتی به آن نگاه گرد شده می فرستد و نمی داند بخندد یا از دست این نیم وجبی سرش را به دیوار بکوبد! -هیچی فقط گوشه ی لبش درد می کرد... خواستم خوب بشه برای همین کنارش‌و بوسیدم! مثل تو که جاییت اوف می شه برات بوسش می کنم چشمانش متفکر و پدرش بود دیگر... می دانست که دوباره می خواهد با سوالاتش شرفش را ببرد! -می می های خاله هم اوف شده بودن؟ فریاد سکته زده دست بر پیشانی اش می کوبد و دیگر نمی داند چه جوابی باید به این فسقل بچه می داد! -اره عزیزم اوف شده بود... اره تو جد اندر جد من‌و به خاطر چهار تا نوک زدن آوردی جلوی چشمم بچه! -ولی بابایی من خیلی تنهام... نی نی بیالین من باهاش بازی کنم؛ چی کال باید بکنین نی نی بیالین؟ ناگزیر و با حرص می غرد: -خاله‌ت باید لباس خواب سکسی بپوشه برام، بعد با هم بریم توی تخت بغلش کنم اون وقت بچه دار می شیم فهمیدی عشق بابا؟ پسرک از روی پایش پایین می پرد و همان لحظه همتا وارد پذیرایی می شود... تند به سمتش می دود و با ذوق جیغ می کشد: -خاله همتا.. بلو لباس خواب سسکی بپوش با بابایی بلین تو تخت بلام نی نی بیالین، بدو زود باش! همتابا چشمانی از حدقه در امده سر بالا می آورد که همان لحظه دستی...... https://t.me/+ix7OFoAIjpcyMzU0 https://t.me/+ix7OFoAIjpcyMzU0 https://t.me/+ix7OFoAIjpcyMzU0
Show all...
👍 1
Repost from N/a
کثافت بی‌وجود چطور جرعتی کردی به من خیانت کنی؟؟؟؟؟ هااااااا؟؟؟؟ آئورا ، دخترک بی نوا از صدای بلند همسرش ، کوین همچون تکه ای پارچه در خود جمع شد و حتی جرعت نکرد حرفی بزند. آخر اگر حقیقت را می‌گفت که او خیانت نکرده و اینها تمامش برای نجات جان خود کوین بود دیگر کوینی برایش باقی نمی ماند . گرچه او همین حالا نیز وقتی کوین اینگونه او را خطاب کرد بی کوین شد. _دِ لعنتی یه حرفی بزنننن.... بگو اونی که تو اون فیلم داشت دیوید رو می‌بوسید تو نبودی؟! بگوووو بگوووو تا منو به جنونی نرسوندییییی بگووووو به منِ بی شرف خیانت نکردییییی بگوووووو نبود ، به همان خدایی که می‌پرستید او به مردی که تا ته دنیا عاشقش بود خیانت نکرده بود. که اگر کرده بود حال زنده نبود ، خود جان خودش را می‌گرفت. اصلأ آئورایی که جز کوین مردی به چشمش نمی آمد را چه به خیانت؟!؟ اما نمیشد این سخنان را بازگو کند ، باید کاری میکرد تا مرد به حدی باورنکردنی از او زده شود. وجودش آن هم کنار مرد چیزی جز نابودی مرد مغرورش را پیش رو نداشت. مردی که وجود آئورا نیز به وجود اون بسته بود. با این تفاسیر با لکنتی که بر زبانش افتاده بود لب زد: _مَ..من بودم...من بِ...بهت خی...خیا..نت کردم...من لا..لایق تو نیستم کوین...تو پادشاه تاریکی هستی و من یه انسانم... ما دوتا اصلأ با هم دیگه نمیخونیم....من متاسف..... نفهمید چه شد که طی حرکتی ناگهانی این کوین بود که جنون آمیز گلوی باریک دخترک را اسیر پنجهٔ پرزورش کرده و او را به بالا کشاند. و این آئورا بود که هر لحظه برای بلعیدن مثقالی هوا دهانش را باز میکرد و تلاشش بی نتیجه میماند. _از کی آنقدر کثافت و بدسیرت شدی و من نفهمیدم آئورا....از کی یه هرزه به تمام معنا شدی و منِ احمق نفهمیدم؟!؟ هان؟! چیزی در اعماق قلب کوچک دخترک شکست...چیزی شبیه به عشق.... اما کوین لعنتی نیز کم نگذاشت...بیشتر از قبل بر دخترکی که لحظات آخر عمرش را میگذراند تاخت : _شایدم از همون اول که جفتم شدی یه هرزه کثافت بودی و منِ احمق نفهمیدم. اما تموم شد ، من توعه بی صفتو خاکت میکنم. مننننن...فهمیدی؟؟؟! مننننن این را گفت و چون مجانین فشار دستانش را زیاد کرده و یک باره دخترک را همچون شیئی بی ارزش با قدرت فراوان بر دیوار اتاق کوبید. و چه کس بود که نداد قدرت یک خونآشام بیشتر از قدرت یک فیل است؟! _حا..حالا دی.. دی..گه مطمئنم کسی ب.بهت آآسی..ب نمیرسو..نه ....دو..دوسِت دا..رم کِوي..ن.... دخترک گفت و ندانست چه بلایی با همین چند کلمه بر سر مردی که تازه متوجه ماجرا شده بود آورد و به سان خورشیدی که غروب مادام العمرش رسیده باشد ، چشمان بی فروغش را که غرق اشک بود بست!!!. https://t.me/+tc7wIZfoo7czMDM8 https://t.me/+tc7wIZfoo7czMDM8 https://t.me/+tc7wIZfoo7czMDM8 https://t.me/+tc7wIZfoo7czMDM8 دختره واسه نجات جون عشقش مجبوره نقش خیانتو بازی کنه و....🥺😢💔 برو ببین پارت بعدش چیییییی میشههههه😱😶‍🌫
Show all...
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.