🌚 » داستان ترسناک
شاید برای توام اتفاق بیفته . . . !! خاطرات ترسناک خود شما » 👁 ارسال خاطره » @BlackCell_bot
Show more148 230
Subscribers
-19024 hours
+5747 days
+6 61730 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
#ارسالی
من اکتور اتاق فرارم و کارم جاهای ترسناک و تاریکه
اونموقع من خیلی دوسداشتم با جن حرف بزنم که هرشب مراسم احضار انجام میدادم که یبارش گرفت و از حس بدم نیمه تموم تمومش کردم
ساعت ۱۰ شب چند تا پلیر برامون اومدن که دختر و پسر بودن و خب تا اینجاش عادی بود و وقتی بک میزدن میرسیدن به یه اب انبار کار منم این بود که تو اب انبار بترسونمشون
همیشه وقتی دختر میومد منم تاچش میکردم که ترس بیشتری بگیرم (دخترم)
اون موقع ها من یهو کمر درد میگرفتم که وقتی این دختر بک زد و من داشتم لمسش میکردم یهو دیدم یه دست مشکی از اون طرف پرت شد که هم به من خورد هم به دختره اونجا هیچ کاری نکردم و قفل کرده بودم ولی وقتی سرمو برگردوندم دیدم از ته اب انبار دوتا چشم سفید خیره شدن بهم بعد اون تایم نمیدونم دیوونه شده بودم یا چی ولی بعضی وقتا اون چشمارو میدیدم و وقتی از صاحب مجموعمون که موکل داشت پرسیدم گفت من میدیدمشون حتی میدیدم که یکی همیشه به گردنت اویزون شده و دلیل کمر دردات این بود و موکلام به من گفتن که قبلاً احضار کردی و تمومش نکردی ازون به بعد هیچوقت سمت این داستانا نرفتم
🌚»داستان ترسناک
👍 12😱 6🤯 3
#ارسالی
سلام من ممدم ۱۹سالمه این خاطره مال یک هفته پیش که با خوانواده شمال بودیم توی رشت یه روستا بنام خشکبیجار ویلا کرایه کردیم من شب بچه خواهرمو بردم تو شهر دکتر وقتی برگشتم اومدم بیرون ویلا نمیدونستم کیا هستن کیا نه رفتم دم کوچه که تهش یه کلبه برا مزرعه دار بود سیگار بکشم کسی نفهمه دیدم یه صدا مثل دومادمون داره صدام میزنه میگه ممد بیا اینجا من اینجام هنو سیگار روشن نکرده بودم رفتم سمت کلبه فکرم دومادمون رفته اونجا داشتم میرفتم سمت کلبه حدود دهمتر دیگه مونده بود که یهو گوشیم زنگ خورد دومادمون بود قطع کردم رفتم جلوتر دوباره زنگ زد جواب دادم گفتم دم کلبم واسا که یهو گفت کجا کلبه چی من اومدم شهر ماشین خراب شده بیا دنبالم اونجا بود که یه ترس خیلی بد اومد تو بدنم کله وجودم یخ زد اول خشکم زد نمیتونستم هیچکار کنم یهو به خودم اومدم دوتا پا داشتم دوتا هم قرض گرفتم و فقط میدویدم ماشین روشن کردم فکردم دومادمون شوخی میکنه رفتم تو شهر حدود دهکیلومتر مسیر بود رسیدم اونجا دیدم واقعا دومادمون هس ترسم بیشتر شد هنو یادش میفتم کله بدنم یخ میزنه از ترس
منی که با اجنه تاحالا سروکار داشتم و ارطبات خیلی کمی داشتم خیلی ترسیدم
🌚»داستان ترسناک
👍 14😱 4🤯 3
Photo unavailableShow in Telegram
📺آیا میدانستید؟در قرون وسطی، وسیلهای به نام "صندلی یهودا" وجود داشت که برای شکنجه استفاده میشد. این صندلی پر از میخهای تیز بود و قربانیان را روی آن مینشاندند، بهطوری که بدنشان بهآرامی به میخها فرو میرفت. این یکی از ترسناکترین شکنجههای تاریخ است!
🌚»داستان ترسناک
🤯 18😱 5👍 3
🚨دانشمندان پیشبینی میکنند که تا سال 2100، سطح اکسیژن زمین ممکن است بهطور قابل توجهی کاهش یابد. این کاهش میتواند باعث مرگ گسترده گونههای زنده و ایجاد یک محیط خفقانآور برای نسلهای آینده شود.
🌚»داستان ترسناک
😱 20👍 6🤯 4
Photo unavailableShow in Telegram
🦠با ذوب شدن یخهای قطبی، ویروسها و باکتریهای باستانی ممکن است دوباره فعال شوند. این میکروبها میتوانند همهگیریهای جدید و مرگباری ایجاد کنند که سیستم ایمنی انسان در برابر آنها هیچ دفاعی ندارد.
🌚»داستان ترسناک
👍 14😱 10🤯 4
Photo unavailableShow in Telegram
🚨در جریان جنگ جهانی دوم، پروژهای مرموز به نام "پروژه فیلادلفیا" در سال ۱۹۴۳ اجرا شد. هدف آن نامرئی کردن ناو USS Eldridge بود. در یکی از آزمایشها، کشتی ناپدید شد و گفته میشود به مکانی دیگر منتقل شد. وقتی بازگشت، صحنهای هولناک رخ داد؛ برخی از خدمه با بدنه کشتی ادغام شده و برخی دیگر دچار جنون شدید شده بودند. این داستان به یکی از رازآلودترین و ترسناکترین وقایع جنگ تبدیل شده است؛ سوالی که باقی میماند این است: آیا بشر توانسته به مرزهای خطرناک فضا و زمان دست یابد؟
🌚»داستان ترسناک
🤯 21👍 9😱 4
Photo unavailableShow in Telegram
🚨در جنگ جهانی دوم، یه بیمارستان متروکه تو لهستان بود که سربازای مجروح رو میبردن اونجا. یه روز به طرز عجیبی خالی شد و رهاش کردن. بعد از اون، هرکسی از اونجا رد میشد، میگفت صدای ناله و فریاد از داخلش میشنوه، ولی وقتی وارد میشدن، فقط اتاقای خالی و وسایل پزشکی خونآلود میدیدن. مردم میگفتن ارواح سربازایی که اونجا مردن، هنوز تو راهروها سرگردونن و دنبال آرامش میگردن. هیچکس دیگه جرأت نمیکنه به اونجا نزدیک بشه.
🌚»داستان ترسناک
🤯 25👍 10😱 5🌚 4❤ 2
#ارسالی
من ۱۵ سالمه. اون شب همه خواب بودن، منم تو خواب بودم که یه دفعه تشنم شد. بلند شدم که برم یه لیوان آب بخورم. خونه ساکت بود، یه نور ضعیف از ماه افتاده بود تو پذیرایی. همینجوری که داشتم میرفتم سمت آشپزخونه، یه چیزی ته دلم ریخت. یه حس بدی داشتم، نمیدونستم چرا.
سرم رو که چرخوندم، دیدم بابام وسط پذیرایی وایساده، درست رو به روم. داشت بهم نگاه میکرد. عجیب بود، انگار یه چیزی تو نگاهش بود که نمیشناختم. صداش زدم، "بابا؟" ولی جواب نداد، همونطور خیره مونده بود.
یه لحظه فکر کردم نکنه خوابم یا دارم اشتباه میبینم. سریع دویدم سمت اتاقش. در رو که باز کردم، دیدم بابام تو تختش خوابیده، همونجا که باید باشه. قلبم تند تند میزد. دوباره دویدم برگردم پذیرایی... ولی دیگه کسی نبود. هیچی، انگار اصلاً چیزی ندیدم.
خیلی ترسیدم. رفتم تو اتاقم و در رو قفل کردم. نمیدونم چند دقیقه گذشت ولی صدای قدمها رو شنیدم که داشت به اتاقم نزدیک میشد. ترسیده بودم، نمیدونستم چیکار کنم. پتو رو کشیدم روی سرم و فقط منتظر موندم.
این ماجرا فقط یه بار اتفاق افتاد، ولی از اون موقع همش فکر میکنم شاید اون واقعاً بابام نبود. یه بار از یکی پرسیدم، گفت همزاد بابات بوده، خطری نداره. ولی خب، یه چیزی ته دلم میگه قضیه بیشتر از ایناست. از اون به بعد هر وقت شب تنها میمونم، حس میکنم یه چیزی داره از دور نگاهم میکنه.
🌚»داستان ترسناک
👍 35🤯 17😱 7🌚 6
#ارسالی
سلام نگینم 17سالمه
این خاطره که میخوام بگم برمیگرده به زمانی که حدودا 5سالم بود
بابام اون موقعه کشاورز بود و وقتی میرفتن سر زمین منم با خودشون میبردن و زیر درخت بازی میکردم
یه روز ک طبق معمول بازی میکردم دیدم بابام داره به سمت رود پایین زمین میره (من هیچوقت اجازه نداشتم تنهایی برم اونجا چون ممکن بود بیوفتم و اینا) منم دوییدم و دنبالش رفتم ولی بابام خیلی سریع حرکت میکرد و منم برای اینکه بهش برسم میدوییدم همینجوری ک میرفتیم دیگه تقریبا نزدیک رود بودیم هرچی صداش میکردم جوابمو نمیداد حتی نگاهمم نمیکرد یهو صدای مامان بابامو از پشت سرم شنیدم برگشتم دیدم دارن با سرعت سمتم میدوان برگشتم جلومو نگاه کردم دیدم اینی ک جلوم وایساده اصن بابام نبوده یه موجود سیاه بود مو و ایناهم نداشت و خیلی لاغر بود برگشت بهم گفت که من بابات نیستم برو همون لحظه مامان بابام اومدن پیشم و گفتن که چرا رفتی سمت رود و اینا همنیجوری که توضیح میدادم بهشون برگشتم نشونشون بدم دیدم موجوده نیست و رفته بعد از اون برام دعا گرفتن و دیگه اون موجودو هیچوقت ندیدم
ببخشید طولانی شد
🌚»داستان ترسناک
👍 31😱 12🤯 5
Photo unavailableShow in Telegram
😨در سال 1848، خانوادهای در شهر بالتوییل نیویورک بهطور مرموزی ناپدید شدند. خانهشان دستنخورده باقی ماند، اما از آنها خبری نشد. تنها ردپایی عجیب به سمت جنگل نزدیک بود که ناگهان ناپدید میشد. مردم محلی شبها صدای زمزمههای ترسناک از جنگل میشنیدند و سایههای مرموزی در اطراف خانه دیده میشدند. افسانهها میگویند که روحهای آنها هنوز در میان درختان سرگرداناند.
🌚»داستان ترسناک
🤯 28👍 12😱 5❤ 4
Choose a Different Plan
Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.