119 117
Subscribers
-37724 hours
-2 3397 days
-17 29130 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
عزیزم
خدا بیشتر از اون چیزی که تو
به خودت ایمان داری، به تو ایمان داره
❤🌙❤ 5👍 1
سرباز: ما برای چه میجنگیم ؟!
فرمانده: برای خاکمون
سرباز: یعنی این خاک مال منه ؟!
فرمانده: بله
سرباز: پس چرا پدرم وقتی مُرد برای یک متر قبر پول دادیم ؟!
👍 4❤ 1
♡♡ رمان ناخواسته ♡♡
🌺 پارت شصت و سه 🌺
- نفس قول می دم که خوشبختت کنم .
چشمام و بستم و با صدای لرزونی گفتم :
+ با اجازه ی بزرگترا بله .
صدای دست و هورای کر کننده جمعیت بود که به گوش می رسید . بعد از اون تبریک پدر و مادرم و خاله و پدر سینا که حالا پدر جون صداش می کردم . کمی رنجیده خاطر بودن از شرط یهویی امیرحسین اما سینا گفت من قراره زندگی کنم و با این قضیه کنار بیاید . بعد از اینکه بزرگترها تبریک گفتن امیرحسین جلو اومد و انگشتر خیلی زیبایی دستم کرد و رو به سینا گفت :
_ حالا که قلبت و برای نفس گذاشتی حرفی ندارم ولی بدون اگه بخوای اذیتش کنی با من طرفی .
زیر لب گفتم :
+ داداش..
دستم و گرفت و کنار گوشم گفت :
_ جون داداش ، همیشه کنارتم عزیزم ، همیشه ماه پیشونی .
قطره اشکی روی گونه ام غلطید که امیرحسین اون و با سرانگشت گرفت و بوسید .
_ این مرواریدهای با ارزش و نریز .
لبخندی تحویلش دادم و گفتم :
+ ممنون داداش .
چشمکی تحویلم داد و کمی ازمون فاصله گرفت .
بعد از اینکه دفتر ازدواج و امضا کردیم و عاقد مجلس و ترک کرد بزن و بکوب مهمونا هم شروع شد .
با حرفهای امیرحسین و به خیر گذشتن عقد کمی دلم آروم گرفته بود .
وقتی سینا اونطوری سر سفره عقد کنار گوشم گفت :
- نگران نباش
حس کردم کسی هست که بتونم بهش تکیه کنم . میخواستم هر طور هست سر عهدی که بستم بمونم و به عشق بعد از ازدواج اعتماد کنم . عشقی که همیشه پدر و مادرم می گفتن و من معتقد بودم باید دلت بلرزه تا بتونی ازدواج کنی . حالا بدون عشق بله گفته بودم به مردی که به خواستنش اطمینان نداشتم . مردی که با تهدید به ازار داداشم منو وادار به عقد کرد . ولی با دادن قلبش خواست دوست داشتنش و بهم ثابت کنه .
جوون های فامیل وسط پیست رقص مشغول پایکوبی بودن که سینا گفت :
- نفس .
+ بله ؟
- می دونم که تحت فشار و شرایط سختی این ازدواج رو پذیرفتی ولی می خوام تو هم بدونی که دوستت دارم . برای خوشبختیت هر کاری که لازم باشه می کنم .
👍 2👌 2❤ 1
♡♡ رمان ناخواسته ♡♡
🌺 پارت شصت و دو 🌺
چشم به دهان امیرحسین دوختم و از چیزی که می شنیدم حیرت پیدا کرده بودم. امکان نداشت. چرا امیرحسین باید چنین درخواستی داشته باشد و بدتر از او سینایی که قبول کند
با خودم گفتم یعنی انقدر سینا منو دوست داره که حاضره این شرط رو بپذیره؟ دوباره صدای امیرحسین توی گوشم پیچید که میگفت:
_ سینا باید قلبش رو به عنوان مهریه نفس قرار بده و به من گفت:
_ اگه با این شرط همسرش شدی هنوز منو داری ولی اگر غیر از این باشه منو از دست میدی .
امیرحسین چی میگفت؟ داشت برادریشو ازم می گرفت ؟ داشت محبتش رو برای همیشه از من دریغ میکرد.صدای بابا و عمو در آمده بود و عاقد میگفت:
_ این چه شرطیه جووون،.؟
ولی امیرحسین ثابت روی حرفش مونده بود.
نگاهی به سینا انداختم و زیر لب گفتم :
+ سینا .
نمیدونم چی توی صدام بود که دستامو گرفت .سینا رو دوست نداشتم اما این شرط امیرحسین واقعا بی انصافی بود.امیرحسین می خواست چی رو ثابت کنه ؟
اینکه سینا واقعا من رو دوست داره یا نه ؟ ولی اخه مگه زندگی و جون یه آدم بازیچه بود ؟
با استرس به سینا چشم دوخته بودم و صدای جمعیت و پچ پچ مهمونا این استرس و بیشتر می کرد . سینا دستم و محکم فشرد و کنار گوشم گفت :
- نگران نباش نفس .
و رو به عاقد با لحن قاطعی گفت :
- قبول می کنم جناب عاقد . قلب و تمام وجود من متعلق به همسرم . اگه یه روز قرار باشه این دختر توی زندگی من نباشه من این قلب و می خوام چی کار ؟
صدای همهمه ی جمعیت روی اعصابم بود . قبول کردن سینا یعنی مدیون کردن من برای همه عمر . اصلا چرا باید قلبش و برای من می داد . این تاوان سنگینی بود برای عشقی که می دونست یک طرفست .
عاقد با تردید گفت :
_ مطمعنی جوون ؟ داری با جونت بازی می کنی .
ولی سینا با صراحت گفت :
- بله در صحت و سلامت عقل قبول می کنم که قلبم و به عنوان مهریه ی این خانم ثبت کنم .
دستای یخ زدم نشون دهنده ی اضطرابم بود . سکوت امیر حسین نشون دهنده ی رضایتش بود .
صدای عاقد روی افکارم خط کشید و گفت :
_ عروس خانم وکیلم ؟
دست سینا رو فشردم که گفت :
❤ 2👍 1👌 1
♡♡ رمان ناخواسته ♡♡
🌺 پارت شصت و یک 🌺
امیرحسین و سلمان دوشادوش هم بدون هیچ عکس العملی ایستاده بودند . سپیده نقل روی سرمون می ریخت و خاله سارا دائم کل می کشید . بابا و عمو با لبخند نظاره گرمون بودند . چقدر همه خوشحال بودند . چقدر دلم برای داداشم پر کشید . برای برادرانه هایی که روزگار بی رحمانه ازم دریغ کرد . برای عشقی که روز گار نداده دفنش کرد . با صدای سینا به خودم اومدم . درب جلو رو باز کرده بود و می گفت :
- نفس پیاده نمیشی ؟
سری تکون دادم و از ماشین پیاده شدم . سینا دستش و جلو آورد و دستم و توی دستاش گذاشتم . نباید طوری رفتار می کردم که کسی به این عشق شک کنه .
مطمعن بودم که اگه امیرحسین یه لحظه شک کنه جلوی این عقد و میگیره . با لبی خندون وارد باغ شدیم و میان کل و هورای مهمونا به سمت جایگاهمون رفتیم .
سفره عقد بسیار مجللی برام تدارک دیده بودند که با کمک سینا سفره را دور زدیم و نشستیم.
عاقد اماده خوندن خطبه بود . دقایقی دیگر من برای همیشه به عقد مردی در میومدم که خوشبختی رو کنارش نداشتم ولی تقدیر اینطور رقم خورده بود.
سپیده و دختر عموش روی سرمون پارچه گرفته و یکی از دخترهای مجرد مشغول سابیدن کله قند شد. بعد از اینکه بابا شناسنامه منو سینا رو به عاقد داد با بسم الله شروع به خواندن خطبه عقد کرد . قرآن روبروم رو برداشتم. اونو باز کردم .
شروع به خوندن قرآن کردم .از خدا خواستم که مهر سینا رو به دلم بندازه . خواستم حالا که این تصمیم رو گرفتم خدا کمک کنه و خودش نگهدار زندگیم بشه .عهد کردم که زندگیمو حفظ کنم. بار اول که خطبه خوانده شد صدای سپیده که میگفت:
_ عروس رفته گل بچینه رو شنیدم .
بار دوم به گفته سپیده به دنبال گلاب رفته بودم .
عاقد برای بار سوم خواند:
_ دوشیزه محترمه مکرمه سرکار خانم نفس مسعودی فرزند آقای سهراب مسعودی آیا بنده وکیلم شما را با مهریه یک جلد کلام الله مجید، یکدست آینه و شمعدان ،یک دسته شاخه نبات ۱۳۰۰ سکه بهار آزادی به عقد دائم آقای سینا مشفق درآورم ؟ آیا بنده وکیلم؟
قرآنی که توی دستم بود رو بستم و نفس عمیقی کشیدم.
اضطراب رو از چشم های سینا میخوندم. توی آینه روبروم نگاهی بهش انداختم و سر بلند کردم تا جواب مثبتمو بهش بدم که با شنیدن صدای امیرحسین دهانم بسته شد .
_ صبر کنید جناب عاقد.
به قلم ✍
🌙مــؒؔ✫ؒؔـ ҉๏๏ًٍٰံاًّهـَ❁ٜ۪کـــ🌙
❤ 2👍 1👌 1
🎼🎶
🥀سهم من از این عشق
"سقوط" بود و
سهم تو "سکوت"برای این سقوط...🌙
#امیرعلی_بابایی
Amir-Ali-Babaei-Eshghe-Ejbari-320.mp38.08 MB
🙏 2👍 1❤ 1
مهمتر از داشتن آدمی که نِمیره
داشتن اون کسیه که
نمیذاره تو به رفتن حتی فکر کنی
👌 2👍 1❤ 1🔥 1
00:35
Video unavailableShow in Telegram
#رمان_ناخواسته
🥀نخواستن و اجبار حتی اگه از سر مسئولیت و انجام وظیفه باشه باز هم ختم به خیر نمیشه ..
ای کاش گاهی میشد عشق و پس زد ..
میشد با عقل پیش رفت
به دور از احساس و خودخواهی ..
عشق خودخواهی میاره
تملک میاره..
اجبار میاره ...
#نفس
#زندگی_اجباری
12.57 MB
💔 4👍 1🕊 1
♡♡ رمان ناخواسته ♡♡
🌺 پادت شصت 🌺
سینا انقدر روی صورتم خم شده بود که گرمای نفس هاش ، نفس گیر شده بود و ازارم می داد . آروم لب زدم:
+ سینا یه کم برو عقب .
با چشمکی گفت :
- هیس نفس ، هیچی نگو که همینجا می بوسمت .
بالاخره بعد از دقایقی نفس گیر دختره گفت :
_ عالی بود راحت باشید .
کمی بعد دوباره دستور ژست بعدی رو داد که حتی با گفتنش هم دائم رنگ به رنگ می شدم . چه برسه یه انجامش .
_ خب آقای داماد ، عروس خانم و از پشت در آغوش بگیرید . دست راستتون و از بغل روی صورتش بزارید . عروس خانم شما هم دست آقا دوماد و بگیرید . عروس خانم به اقای داماد تکیه بدید .آقای داماد پاهاتون و باز کنید و از بین پاهای عروس خانم رد کنید .
سینا انقدر محکم من و توی آغوشش گرفته بود که بی طاقت کمی خودم و جمع کردم ولی اون هر لحظه بازوهاش و به دورم تنگتر می کرد .
دختره هم مدام از هر طرف عکس مینداخت و دائم از ژست هایی که سینا می گرفت تعریف می کرد .
بعد از چندین ژست پی در پی بالاخره عکاسی رو تموم کرد و اجازه داد که مرخص بشیم .
با نفس راحتی که کشیدم سینا گفت :
- نفس توخیلی داغی دختر .
با اخم نگاش کردم که قهقهه ای زد و از پله های اتلیه پایین رفت . اصلا فکر نمی کردم سینا اینهمه میل جنسی شدیدی داشته باشه و بتونه به راحتی اون و ابراز کنه . آروم از پله ها پایین رفتم و از اینکه فیلمبرداری نیست تا با دستوراش خستم کنه با خیال راحت در جلو رو باز کردم و سوار شدم .
سینا پشت فرمون نشست و گفت :
- نفس می دونی خیلی ناز شدی . دلم می خواد اصلا مراسمی نباشه و هر چه زودتر دوتایی تنها بشیم .
+ بالاخره به آرزوت رسیدی دیگه چرا حرص می زنی .
-نفس من عاشق توام ، همیشه بودم . تو چرا هیچ موقع اینهمه خواستنم و ندیدی ؟
+ چون من اصلا تو رو به چشم همسرم نمی دیدم . برام با امیرحسین هیچ فرقی نداری و حالا نمیدونم چطور باید به عنوان شوهر بهت نگاه کنم .
- عادت می کنی نفس . یه کم دیگه که برای همیشه پیوندمون بسته شد اون موقع می پذیری .
سکوت کردم و به آینده ای که قراره کنار سینا داشته باشم فکر کردم . همیشه آرزو می کردم عاشق بشم و از روی عشق ازدواج کنم .
تموم این لحظاتی که فیلمبردار و عکاس برامون ساختن رو دلم می خواست کنار مرد آرزوهام سپری کنم از دل و جون تموم اون ژست ها رو پیاده کنیم و لذت ببریم از کنار هم بودن ولی حیف که تقدیر طور دیگه ای رقم خورده بود .
روبه روی باغ بودیم و سینا ماشین و به ورودی باغ هدایت کرد . مامان با سینی اسفند منتظرمون ایستاده بود و لب های خندونش دلخوشی من بود .
به قلم ✍
🌙مــؒؔ✫ؒؔـ ҉๏๏ًٍٰံاًّهـَ❁ٜ۪کـــ🌙
❤ 2👌 2👍 1
Choose a Different Plan
Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.