cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

گُـلِ گــازانـیـا

🥃 https://t.me/ro0ya_roya_1 رمان‌های نویسنده 💛🌱

Show more
Advertising posts
33 785
Subscribers
-9324 hours
-4857 days
-1 62030 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

پارت امشب 👆
Show all...
- من برای ازدواج با شما شرط دارم! فرسام با نیشخند نگاهم می کنه. - شرط؟! همین که حاضر شدم با این وضعیت چندشت عقدت کنم، اونم از نوع دائمش باید بری خدات رو هم شکر کنی! با شنیدن وضعیت چندش بیشتر صورتم رو پوشوندم. هیچکس از اطرافیانم، حتی پدر و مادرم، نمی دونستن فرسام دقیقا کیه و چیکار کرده. همه فکر می کردن تو یه حادثه ی رانندگی این بلا سر صورتم اومده. یکی با ماشین بهم زده و فرار کرده. بعد هم با فرسام به صورت اتفاقی آشنا شدم و اون شده عاشق و شیدام! درصورتیکه فرسام مسبب زخم و آسیب صورتم بود! برای انتقام از منی که بی گناه بودم از عمد صورتم رو به این روز انداخته بود و حالا قصدش از ازدواج تنها اذیت و آزارم بود. - اگه شرط من به صورت رسمی ثبت نشه، جواب بله نمیدم! فرسام با تمسخر سر تا پام رو نگاه کرد. - مجبوری جواب بله بدی! چاره ی دیگه ای نداری! پدر و مادرت اون بیرون نشستن تا زودتر دختر ناقصشون رو ببندن به پاچه ی من! تموم وجودم داشت می لرزید. - من... حرفم رو قطع کرد و با لحن بدی گفت: بنال ببینم شرطت چیه! بغضم رو قورت دادم. - شما میگید من گناهکارم، درسته؟! - معلومه که هستی! و من خوب می دونستم که هیچ نقشی تو مرگ برادرش نداشتم. - اگه ثابت کنم، چی؟! فرسام کمی نگاهم کرد و دستی به چونه ش کشید. - طلاقت میدم! و این یعنی هیچ جوره نمی خواست دست از سرم برداره. آدم هاش هم که دور و بر خونه بودن و نمی تونستم شکایت کنم. - چی شد قبوله؟! و با تمسخر و کشیده گفت: عروس خانوم؟! - بلایی که سر صورتم آوردین چی؟! با دستش چادرم رو کنار زد و روی صورتم خم شد که خودم رو عقب کشیدم. با نیشخند کنار رفت. - نترس! نمی خوام ببوسمت! نگاه دیگه ای به صورتم انداخت. - عمل جراحی می کنی! - نه! دکتر گفت با هیچ عمل جراحی ای خوب نمیشه! به چشم هام خیره شد. - جهنم و ضرر... تو ثابت کن بی گناهی، من اصلا کل داراییم رو می زنم به نامت! دندون هاش رو به هم فشار داد و زیر لب گفت: هرچند که توی کثافت باعث شدی داداشم خودکشی کنه! *** "دو سال بعد" همه جای بدنم بخاطر کتک های فرسام کبود بود و نمی تونستم خوب راه برم. با هر قدمی که برمی‌داشتم دردم بیشتر میشد. به سختی از پله ها پایین رفتم. فرسام از شنیدن صدای پاهام سرش رو بلند کرد. - نگفتم بتمرگ اتاق؟! مگه نمی دونی سارا قراره بیاد پیشم؟! خوب می دونستم که سارا قراره بیاد، پنجشنبه شب بود و سارا دوست دختر جدیدش که بارها شنیده بودم از فرسام خواسته بود من رو طلاق بده و باهاش ازدواج کنه. و من از عمد می خواستم سند بی گناهیم رو جلوی اون رو کنم. فرسام که دید اونجا ایستادم، از روی مبل بلند شد و نگاهی به ساعت انداخت. - الآناست که برسه، تو رو اینجا ببینه ناراحت میشه. زودتر گمشو بالا. دو ساعت طول می کشه پله ها رو بری بالا! صدای آیفون که اومد، وانمود کردم به اتاقم برمیگردم و فرسام با خیال راحت رفت تا در رو باز کنه. می دیدم که سارا چطوری با عشوه از گردن فرسام آویزون شد و بوسیدش. از بغل فرسام که بیرون اومد نگاهش به من افتاد و با جیغ گفت: این اینجا چیکار می کنه؟! فرسام دندون قروچه کرد. - مگه نگفتم گمشو اتاقت؟! با بی تفاوتی گفتم: گفتی. راستی شرط ازدواجمون یادته؟! - آره اما که چی؟! - قرار بود اگه بی گناهیم رو ثابت کردم، طلاقم بدی و کل داراییت رو بزنی به نامم! جیغ سارا به هوا رفت. - چی؟! کل داراییت؟! فرسام چپ چپ نگاهش کرد. - آره، اما اگه بتونه ثابت کنه بی گناهه! پوشه رو از زیر لباسم بیرون آوردم. - و من ثابت کردم! فرسام با بهت نگاهم کرد که ابرو بالا انداختم. - کی بریم محضر؟! https://t.me/+4cOvbIJPeJY3ODVk https://t.me/+4cOvbIJPeJY3ODVk https://t.me/+4cOvbIJPeJY3ODVk هرگونه شباهت و ایده برداری از بنرهای رمان کپی بوده و ممنوع هست ❌
Show all...
Repost from N/a
ازدواجشون صوریه و مادربزرگه شک کرده می‌خواد مچشون و بگیره😂😂👇 #پارت۲۲۹ پارت واقعی رمان. وحشت زده گوش‌هایم تیز شد. یک قدم به جلو برداشتم و صدایِ یک ضربه‌ی دیگر با عصا بر زمین به گوشم رسید. قدمی دیگر برداشتم و دوباره همان صدا. حدس می‌زدم ماه‌پری باشد. صداها که نزديک‌تر شد، دیگر یقین پیدا کردم. ماه پری داشت به طرفِ اتاقِ ما می‌آمد. -شِت! پریشان به طرفِ هامون چرخیدم تا بیدارش کنم. اما او را با چشمانی کاملا باز، خیره به سقف یافتم. متوجهِ نگاهم شد که مردمک‌هایش را از سقف گرفت و به من دوخت. -تا من و تو رو، تو هم نبینه آروم نمی‌گیره. قلبم تندتر از هر زمانی می‌کوبید و وقتی خطِ فکریمان را در یک مسیر دیدم، آشفته‌تر شدم. -چکار کنم؟! کلافه روی تخت نشست. -بِکَن! گیج نگاهش کردم و او با انگشت ثبابه به لباس‌هایم اشاره زد. -لخت شو. حوصله داری هر روز بخوای زن و شوهری بهش ثابت کنی؟! چشم‌غره‌ای نثارش کردم و خونسرد دوباره دراز کشید. -خیلی خوشگلی، همه‌شم قایم کردی. دستم مشت شد و محکم به رانم کوبیدم. آنقدر غد و یک‌دنده بود که برای حلِ چنین بحرانی‌ هم باید دل به دلِ راهِ حل‌های مردم آزارش می‌دادم. گریه‌ام گرفته بود، زیرا که صداها در نزدیک‌ترین حالتِ ممکن قرار داشت. یقه‌اسکی‌ام را بیرون آوردم و روی صورتش پرت کردم. در کسری از ثانیه نیم خیز شد. بلوزم را از روی صورتش برداشت و به گوشه‌ای پرتاب کرد. تا به خود بجنبم دستم را کشید و مرا روی تخت انداخت. هینِ آرامم، با خیمه زدنِ او روی تنم یکی شد. پتو را رویمان کشید و صدایِ عصا کامل قطع شد. او رسیده بود. -نکشمون با این مدل جاسوسیش. اما همه‌ی حواسِ من به رویای زودگذرِ ذهنم بود. رویایِ ماندن بینِ بازوهایِ شوهرِ صوری‌ام. آرنج دو دستش را دو طرفِ بازوهایم تکیه زده بود و در اسارتِ او بودم. صورت‌هایمان مقابلِ هم، با فاصله‌ی کمی قرار داشت و مردمک‌هایم از بی‌قراری یک‌جا ثابت نمی‌ماندند. داغی پوستش را به راحتی حس می‌کردم و به تنِ لرزان و آشوبم می‌رسید. نتوانستم... تاب نیاوردم و سرم را به پهلو چرخاندم تا از چشمانش فرار کنم. از تیله‌های سیاه رنگش آتشِ سرخ ساطع می‌شد. -بازم بدهکارم شدی. زبانم از زدنِ هر حرفی عاجز بود و سینه‌هایم از فرطِ هیجان، به شدت بالا و پایین می‌شد. بینِ ما دو نفر خیلی وقت بود، که کِششی عجیب و غریب جرقه می‌زد. جرقه‌ای که امشب آتش شد و وای به ادامه‌ی روزهایمان. جرقه‌ای به نامِ هوس که شعله کشید و می‌دانستم کار دستمان می‌دهد. -چرا نمی‌ره؟! ناچار و عاجز به دنبالِ راهِ حل بودم، که فقط این لحظات تمام شود. -ناله کن! تا نشنوه نمی‌ره.... با غیض پچ زدم: -چی؟! دندان‌هایش زیر گلویم نشست: -جیغ نزن، فقط ناله... تا به خود بجنبم دستش بین پایم خزید و... https://t.me/+xv1eRMQFQfQ0ZDA8 https://t.me/+xv1eRMQFQfQ0ZDA8 مادربزرگه به هر دری می‌زنه تا ثابت کنه، ازدواجشون واقعی نیست. از یه جا به بعد میاد خونه‌شون زندگی می‌کنه و انقدر پیگیر می‌شه که آخر...🔞 🫢🫣😁 https://t.me/+xv1eRMQFQfQ0ZDA8 https://t.me/+xv1eRMQFQfQ0ZDA8 https://t.me/+xv1eRMQFQfQ0ZDA8 https://t.me/+xv1eRMQFQfQ0ZDA8 https://t.me/+xv1eRMQFQfQ0ZDA8 #محدودیت‌سنی🔞 #عاشقانه #مافیایی #بزرگسال #پارت‌واقعی
Show all...

Repost from N/a
#پارت_۱ #پارت_واقعی انگشتر خانم بزرگ نیست .... برید اون دختره بی همه چیزِ دزد رو بیارین ! پشت تنه تنومند درخت توت انتهای باغ مخفی شده ام . . صدای پای نگهبان ها می آید پیدا میکردند مرا .... باز هم مرا پیش آن زن میبردند و او در مقابل همگان ، مرا میزد .... تهدیدم میکرد که یزدان می آید . که می آید و مرا از موهای کوتاهم آویزان میکند . × پیدات کردم موش کوچولو سر بالا می اورم چشم های مملو از اشکم را به نگهبانِ بد قیافه عمارت می اندازم _ ل...لطفا من...منو نبر میخندد صدایش را بلند میکند طوری که به گوش دیگران هم برسد × پیداش کردم دزد عمارتو ! دست زیر بازویم می اندازد و با لحن ترسناکی زمزمه میکند × میدونی یزدان خان نمیگذره از این کارِت ، نه ؟ هق میزنم از ناچاری به دست هایش چنگ میزنم _ م..من ندزدیدم .... توروخدا نَبَر منو مرا میکشاند به مقابل درِ بزرگ عمارت که میرسیم ، مرا روی زمین پرت میکند کبری خانم میخندد و با تمسخر میگوید × نندازش این دردونه رو ...... میدونی که یزدان خان چه حساسه .... نباید روی تنش ، خط بیوفته ! کنایه میزد یزدانِ گرشاسب عاشق خط انداختن روی تنِ من بود . با بهانه و بی بهانه ، آن تیزیِ چاقوی کوچک و جیبی اش را نشانم میداد . خانم بزرگ به ایوان می آید عصایِ خاصش را به زمین میکوبد و میگوید × بی چشم و رو ......... جای خواب بهت دادیم ..... سیرِت کردیم ..... چشمت رو نگرفت ؟! باز اومدی دزدی ؟ _ د..دزدی نکردم خانوم بزرگ .... به خدا ... من دست نزدم . به عباس آقا ، سر نگهبانِ عمارت اشاره میزند و بلند میگوید × بندازش انباری پشتِ عمارت ..... تا شب که یزدانم بیاد ، کسی اجازه ورود به اتاقش رو نداره https://t.me/+oMnFnFI9XY0xNTIx https://t.me/+oMnFnFI9XY0xNTIx https://t.me/+oMnFnFI9XY0xNTIx https://t.me/+oMnFnFI9XY0xNTIx نمیدانم چه قدر طول میکشد یا اینکه اکنون روز است یا شب ... پلک هایم روی هم افتاده اند . اما من خوب میشناسم صدای قدم هایش را . او خاص ، راه میرود قدم هایش از فرسنگ ها دور تر ، یزدان خان بودنش را به عالم و آدم میفهماند پلک میگشایم تار میبینم مشکی پوشیده ..... به مانندِ همیشه . اهل عمارت میگفتند او عزادار برادرش است ... میگفتند سال ها از قتلِ برادرش میگذرد ، او اما سیاه از تن در نیاورده . ابروهای مشکی اش را در هم میکشد و بالاخره ، لب باز میکند + باز چیکار کردی نبات ؟ هق میزنم _ ی...یزدان خان ! م..من ندزدیدم . پورخند میزند میدانم باورش نمیشود + به نظرت شبیه کسی ام که اومده بپرسه دزدیدی یا نه ؟! فریاد میزند + دلت تنگ شده نه ؟! جایِ کمربند قبلی دیگه روی تن و بدنت نیست لعنتی ؟؟؟ هق میزنم _ ن..نکردم م...من + لعنت بهت نبات ...... لعنت بهت که یک روز ، آرامش توی زندگیم نمیذاری ! من آن موقع ، نفهمیدم منظورش از این حرف چیست ... من که نمیدانستم سال ها پیش خود را از روی بام انداخته ام و حافظه ام را از دست دادم من که نمیدانستم ، من ... نبات میرسلیمی ، همسر این مرد زخم خورده ام من فکر میکردم خدمتکارِ حقیرِ این عمارت و این مَردَم .. زنجیر که روی استخوان پایم فرود می آید ، نفس در گلویم میمیرد او میزند از حال میروم فریاد میزنم بی صدا جان میدهم و در ثانیه هایی که بی شک اگر ادامه پیدا میکرد ، روح از تنم میگریخت ، صدای ماه خاتون می آید × نزن مادر ..... نزن دردت به سرم ..... پیدا شد ..... انگشتر خانم بزرگ پیدا شد https://t.me/+oMnFnFI9XY0xNTIx https://t.me/+oMnFnFI9XY0xNTIx https://t.me/+oMnFnFI9XY0xNTIx https://t.me/+oMnFnFI9XY0xNTIx زنش رو میزنه اونقدر که از حال میره دختره وقتی به هوش میاد تازه حافظه اش رو بدست میاره و .....🥺🥺🥺🥺🥺
Show all...
Repost from N/a
#پارت۲۸۴ رشید مادر برو بالا پشت‌بوم تخمات رو به نارین نشون بده تا بخوره! چای توی گلو رشید پرید و چشماش گشاد شد اما نارین، زن صوریش که شیطنتش حسابی گل کرده بود، با ناز و کشیده گفت: _ حاج خانوم تاثیر داره بخورمشون؟ _معلومه که تاثیر داره! من خودم تجربه‌اشو دارم. حاجی خدا بیامرز هم هر وقت من مریض می‌شدم، تخماشونو می‌داد بخورم. پیشونی رشید بیچاره کاملا سرخ شده بود و با سرفه‌های پی در پی و سری پایین به سمت پشت بوم فرار کرد که حاج خانوم ادامه داد. _ تخم این کفترا چون که غذای خوب می‌خورن، خیلی مقوی هستن. برو مادر تو هم بگیر بخور. نارین شیطون برای اذیت کردنه رشید دنبالش رفت اما تا به خودش اومد که با جیغی خفه روی شونه‌های رشید بود که اونو به طرف لونه کبوترا می‌برد. _تو نمی‌دونی که فقط ناز صدات چه پدری از من در میاره که کرم هم می‌ریزی و می‌گی می‌خـُ.. صدای ریز خنده‌ی نارین تن داغشو بیشتر آتیش زد. وارد لونه کبوترا شد و درش رو بست. _ از روزی که دیدمت آروم قرار و کمر برام نذاشتی. بیا تا بهت نشون بدم رشید چطوری بلده تو رو جَلدِ خودش کنه. تا نارین خواست حرفی بزنه، لباش اسیر لبای داغ اون شد و دست اون روی ....🔥 https://t.me/+MPhtxH_XR6gwZDI0 https://t.me/+MPhtxH_XR6gwZDI0 https://t.me/+MPhtxH_XR6gwZDI0 https://t.me/+MPhtxH_XR6gwZDI0 نارین دختر بالاشهری که زن صوری رشید کفترباز میشه، از هیچ چیزی برای سر به سر اون گذاشتن دریغ نداره و حاج خانوم هم این بهونه رو دستش می‌ده می‌گه تخمات رو بده بخوره🤣🤣🤣 حاجی هم به خودش می‌داده🫣😅😂🤣🤣 ولی حاج خانوم خبر نداره که رشید خودش دنبال فرصته تا نارین رو یه گوشه خفت کنه و از خجالتش در بیاد...😈
Show all...
جَـلد تو باشـم🕊

﷽ جلدتوباشم🕊 گر‌ مسیر نیست ما را کام او عشق بازی می‌کنم با نام او

-   راهو عوضی اومدی! برو عروست تو حجله منتظره شاه دوماد ! - با من بدتا نکن توکا ! چه از بد تا کردن می دانست؟ این من بودم که هوو دار می شدم، این من بودم که امشب شوهرم به حجله زنی دیگر می رفت. دستی به شکمم می کشم با دخترم حرف می زنم با بغضی که از سرشب گلویم را گرفته: - ببین کی از بد تا کردن میگه مامانی! با همان کت و شلوار دامادی می خزد کنار من روی تخت ، از پشت می چسبد به من. تقلا می کنم تا آغوشش بیرون بیایم، بوی عطر زنی دیگر را می داد. - کت و شلوارت چروک میشه شاه‌دوماد! -  تو که می دونی مجبور بودم ! نیشخند می زنم‌. - بوی یه زنه دیگه رو میدی، از من فاصله بگیر... - توکا! حلقه را دور من تنگ تر می کند، زیر گوشم را می بوسد و من هق می زنم. -  می ذارم میرم به جون خودت می ذارم میرم داغمو می ذارم به دلت..‌. لاله گوشم را می بوسد، مورم مورم می شود. -  سگم می کنی دهن سگ مصبم وا بشه ؟ تو غلط می کنی حتی به رفتن فکر کنی ! https://t.me/+y67g8VIFwakyNDA0 https://t.me/+y67g8VIFwakyNDA0 https://t.me/+y67g8VIFwakyNDA0 در بی هوا باز می‌شود ، خانوم تاج و مهین تاج طلبکار صف می کشند جلوی در. - عروست رو کاشتی تو حجله اومدی وردل این خاله قرشمال؟ -احترامت دست خودت باشه مامان تاج ! من دهنم بی چاک و بسته می دونی خودت ... مهین تاج خودش را دخالت می دهد و من تن سنگینیم را می کشم از توی بغل مرد نامردم بیرون. -  عروست چشم انتظاره خاله دور قد و بالت ، نری به حجله مضحکه قوم و خویش و بیگونه می شیم ... پاشو یه امشبه رو به خودت سخت بگیر... نگاهش می کنم، داشت نرم می‌شد ، چرا نشود، آن زن که حاملگی هیکلش را بهم نریخته بود، از من سر بود . -     تو یه چیزی بگو عروس ، اگه نره پسفردا هزاری حرف سر تو در میاد دختر... پوزخند می زنم من اب از سرم گذشته بود. خانم تاج گونه خودش را چنگ می کشد. -  پاشو پسر ابرومون جلو جماعت رفت، مادر زنت چپ رفت راست رفت تیکه بارم کرد... اشک چشمم را می گیرم و او تنش را از روی تخت بالا می کشد، می خواهد پیشانی ام را ببوسد که عقب می کشم. زیر گوشم می گوید: - به جون توکا یه امشبه رو دندون سر جیگر بذاری تا اخر عمر خودم نوکرتم.... خوب تماشایش می کنم، در کت و شلوار دامادی دیدنی شده بود، با آن خط ریش انکارد ، رفتنش را تماشا می کنم در که بسته می‌شود سمت پنجره می روم به شکمم دست می کشم. - دنیا برای ما جای قشنگی نیست مامانی.. زیر دلم تیر می کشد. - منو می بخشی دیگه نه؟ من طاقت ندارم ببینم میره حجله یه زن دیگه! طاقت ندارم ... پنجره را باز می کنم، باد میخورد توی صورتم، چراغ های حیاط و ردیف صندلی ها و گل آرایی خار چشمم بود. - من باباتو نمی بخشم توهم نبخش مامانی.... در میان صدای هیاهو درست وقتی که شوهرم میرفت به حجله زنی دبگر خودم را پرت می کنم از آن بالا پایین ... https://t.me/+y67g8VIFwakyNDA0 https://t.me/+y67g8VIFwakyNDA0 https://t.me/+y67g8VIFwakyNDA0 https://t.me/+y67g8VIFwakyNDA0
Show all...
Repost from N/a
_ انگشترت کو؟ آرام زمزمه کرد _ فروختم چشمای آرزو گشاد شد _ چرا؟! دلارای با خجالت سر پایین انداخت این دختر چی می‌دونست از بدبختیاش؟ _ باید ... باید می‌رفتم غربالگری پول نداشتم آرزو بهت زده گفت _ خب از کارتت برمی‌داشتی! دلارای کلافه آه کشید کاش با آرزو دوست نشده بود فرقشون زمین تا آسمون بود _ من باید برم آرزو جان ، گفتی جزوه نداری چون اینجا بودم برات آوردم اما دیرم شده آرزو چشماشو ریز کرد _ چرا این طرفا اومدی؟ مگه نگفتی بعد مرگ حاجی حاشیه شهر می‌شینی؟ دلارای خجالت زده سر پایین انداخت اهلِ دروغ و دل شکستن نبود وگرنه می‌گفت به تو چه؟ دستشو روی شکم قلمبه شدش گذاشت و زمزمه کرد _ از شرکت یکی از همسایه های شما رو معرفی کرده بودن اومدم برای نظافت آرزو وارفته پچ زد _ مگه تو حامله نیستی؟ میری کارگری؟ دیگه نتونست طاقت بیاره گیلاس های تو بشقاب خیلی چشمک میزدن دکتر گفته بود میوه بخوره اما یادش نمیومد آخرین باری که تونست میوه بخره کی بود دل شکسته ایستاد و کیفش رو چنگ زد _ من باید برم آرزو جان فردا تو مدرسه می‌بینمت آرزو دل میسوزوند برای دوست تازه پیدا شدش داستانِ دخترک تو مدرسه پیچیده بود پسری ناشناس برای انتقام از پدرِ دلارای از جلوی در مدرسه دزدیده بودش و بعد از چند روز با بدن آش و لاش شده نصفه شب دوباره کنار در مدرسه رهاش کرده بود پزشک قانونی تایید کرد که به دخترک تجاوز شده اما پلیس هیچ وقت نتونست مرد ناشناس رو پیدا کنه سه ماه بعد دخترک باردار بود پدر پیرش با شنیدن خبر سکته کرد شاید شانس با دلارای یار بود که قبل از مرگ و ورشکستگی شهریه‌ی مدرسه ی دخترش رو تسویه کرده بود دلارای از در بیرون زد و وارد باغ شد آرزو در رو بست و با ترحم زمزمه کرد _ بیچاره دلارای با بغض جلو رفت و هم زمان در آهنیِ باغ باز شد بنز مشکی رنگ آخرین مدل رو دلارای تا حالا فقط تو فیلما دیده بود می‌دونست احتمالا برادر آرزوعه با سر پایین رفته از کنارش گذشت که صدای آشنای مرد میخکوبش کرد _ هی دختر ، خدمتکار جدیدی؟ در باغ رو ببند بعدم بیا کفیِ ماشین رو تمیز کن بهت زده سر بالا آورد صدا آشنا بود ناخواسته یادِ اون نامردی افتاد که دزدیده بودش جملاتش بعد از هفت ماه تو سرش تکرار شد " درد داری؟ تازه هنوز شبِ اوله دلارای کوچولو وقتی دردش بیشتر میشه که زخمای بین پاهات خشک بشه و بعدش دوباره بهت نزدیک شم دخترحاجی وقتی زخمای خشک شده دوباره به خونریزی بیفته دوست داری از درد بمیری اما اجازه نداری... باید زنده بمونی و تقاص غلطِ باباجونتو بدی حاج فرهمند کم نریده تو زندگیِ من" آلپ‌ارسلان در ماشین رو به هم کوبید و به دختری که پشت بهش ایستاده بود تشر زد _ خشک شدی بچه جون؟ من پول یامفت دارم بریزم تو شکمت ماشینو درست می‌سابی صبح کارواش بود اما بارونِ ظهری گند زد بهش خط روش بیفته عینِ همون خط رو روی صورتت در میارم! سرِ دلارای گیج رفت صدای دکتر پزشک قانونی تو سرش تکرار شد "بعد از آخرین باری که بهت تجاوز کرد مجبورت کرد اندام جنسیتو بشوری؟ هیچ DNA روی بدنت باقی نمونده ازش" اینبار صدای پلیس بود " دخترم هربار که نزدیکت شد صورتش رو پوشونده بود؟ هیچ تصویری ازش نداری؟ این همه کتکت زده ، بارها و بارها بهت تجاوز کرده ، هیچ نشونه ای ازش ندیدی؟ " وحشت زده دستشو جلوی دهنش گرفت چشماش پر از اشک شده و بدنش می‌لرزید این صدای نحس مالِ برادرِ آرزو بود؟ همونی که کل مدرسه روش کراش بودن؟ مردی که بهش تجاوز کرد؟ بابای بچه‌اش! ارسلان با بی اعصابی جلو رفت صورت دختر رو نمیدید اما شکم برآمدش توی ذوق میزد _ حامله ای؟ جل و پلاستو جمع کن برو پی کارت آرزو شما دوزاری هارو از کجا پیدا میکنه آخه؟ بابای توله‌سگت غیرت نداره که توی پا به ماهو فرستاده کلفتی؟ طاقت نیاورد قلبش داشت از شدت نفرت از سینه بیرون میزد بی صدا هق زد و نفس عمیق کشید چرا اکسیژن کم بود دستشو روی دهنش فشرد و سمت مرد برگشت خودش بود چشمای آشنا و بی رحم از جنسِ سنگ! لبخندِ پر تمسخر آلپ‌ارسلان خشک شد و ناخواسته پچ زد _ دلارای ... https://t.me/+zjkj_xRUWmE0NWQ0 https://t.me/+zjkj_xRUWmE0NWQ0 https://t.me/+zjkj_xRUWmE0NWQ0 https://t.me/+zjkj_xRUWmE0NWQ0 https://t.me/+zjkj_xRUWmE0NWQ0 https://t.me/+zjkj_xRUWmE0NWQ0
Show all...
دلارای

به قلم حنانه فیضی تمام بنرها واقعی هستن🔥 پارت گذاری هرروز⚡ رمان های نویسنده : ماتیک ، دلارای ، مرگ ماهی کپی حرام است و پیگرد قانونی دارد پارت 1👇

https://t.me/c/1352085349/65

.

Repost from N/a
- با این لباسا پا شدی اومدی اینجا گداگشنه؟ این کثیفیا و پارگیا دارن حالمو به هم می‌زنن، تا کسی چشمش به ریختت نیفتاده و آبرومو نبردی زودتر جمع کن برو! صدای ظریفی خطابش کرد: -سیاوش؟ عزیزم همه منتظرتن. دخترک کشیده و زیبا نگاهش به من افتاد: - این عنتر دیگه کیه؟ بوی گندش داره کل سالن رو می‌گیره، می‌شناسیش سیاوش؟ لباس‌هایم کهنه و پاره بودند، باصورت مچاله نگاه کوتاهی بهم انداخت: - نه، گدا بود داشتم ردش می‌کردم. - من گدام؟ منی که پدرم هزارتای او و دم و دستگاهش را خرید و فروش می‌کرد گدا نبودم، باید به همه می‌گفتم کی هستم، باید سیاوش را تحقیر می‌کردم. دویدم لای جمعیت؛ آن‌قدر سر و وضعم برایشان عجیب بود که دختر و پسرها دورم جمع شدند: - این جوجوکثیفه کیه؟! - نکنه مث ساندویچ دختر هم کثیفش خوشمزه‌تره؟ - نه داداش خریت نکن! - گریه نکن قناری، بالاخره یکی هم پیدا می‌شه فتیش کر و کثافت داشته باشه. حرف می‌زدند و می‌خندیدند و من بی‌پناه فقط نگاه می‌کردم و حتی یادم نبود که می‌خواستم چه کنم، فقط مغزم یک دستور داد، فرار! به سمت یکی از اتاق‌ها دویدم و تا در را قفل کردم، دست‌های یکی دورم پیچید. - هیششش https://t.me/+7LtdxxS4AiQxZjg1 https://t.me/+7LtdxxS4AiQxZjg1 https://t.me/+7LtdxxS4AiQxZjg1 https://t.me/+7LtdxxS4AiQxZjg1
Show all...
Repost from N/a
_از مدرسه اخراجی! آقای آریا اخراجت کرده. بغض تمام وجودم را گرفت، ترسان پرسیدم. ــ دلیلش رو هم گفتن؟ اگر گفته باشد چه. اگر کل مدرسه با خبر شوند. ــ ما از آقای آریا سوال نمیپرسیم،مدرسه مال ایشونه. صدای خانم معلم بود که از من حمایت میکرد. ــ ستاره همه ی نمرات ریاضی‌ش رو بیست شده خانم حسینی، اگر پشتیبان این دختر باشیم بی شک مهندس نمونه ای برای کشور میشه. اما خانم حسینی بی تفاوت به من گفت: ــ نمیتونم بدون اجازه ی آقای آریا کاری کنم دختر جون. متاسفم. از همان روزی که پدر لعنتی‌ام مرا دست استاد آریا سپرد تمام زندگی ام دگرگون شد. به همین راحتی شهاب  مرا از مدرسه بیرون انداخت. از مدرسه ای که مال خودش بود! مدرسه ای که خودش استاد ریاضی آن بود، جوان ترین نخبه ی ایران، مهندس شهاب آریا. همسرِ سنگدل من... مردی که به پایین بودن سنم نگاه نکرد و فقط به خاطر گرفتن این مدرسه با من ازدواج کرد. از مدرسه خارج شدم، ماشینش درست رو به روی در مدرسه بود. آینده ی من را تباه کرده بود. سوار شدم، به سمتم که چرخیدم هیچ ترحمی در صورتش نبود. ماشین را روشن کرد و بی حرف به سمت خانه راند. ــ چرا اخراجم کردی؟ در کمال خونسردی گفت: ــ چون بهت گفتم وظایف زناشویی‌ات مهم تر از درسه! خانه نزدیک بود، در را با ریموت باز کرد. ــ کجا کم کاری کردم؟ ماشین را جلوی عمارت نفرین شده‌اش پارک کرد اما پیاده نشد. ــ دیشب سک..س خواستم؛ گفتی پریودی. ــ از این به بعد وقتی خونریزی هم دارم باید رابطه داشته باشم؟ عصبانی بودم و این اولین بار در تمام طول این یک سال بود که صدایم بالا می رفت. ــ پریود نبودی ستاره! امروز امتحان ریاضی داشتی و بهونه آوردی که درس بخونی. پوزخندی زد و از ماشین پیاده شد. ــ یعنی من حالیم نیست تاریخ پریود زنم کیه؟ مثل خودش در را کوبیدم و داد کشیدم. ــ برای تو که بد نشد! به این بهونه از خونه زدی بیرون و تا صبح نیومدی. مهندس شهاب آریا دیشب با کدوم دختر به زنت خیانت کردی. رگ پیشانی‌ش بیرون زده بود، گردنش قرمز شده بود. چشم هایش اولین باری بود که آتش میبارید. ــ درشت تر از دهنت صحبت نکن ستاره! حرمت نگه دار. قدم برداشت که برود، من اما این بار کم آورده بودم. بازویش را چنگ زدم، او را چرخاندم. ــ  عاشقم که نیستی! دردت فقط س..کس و پوله.! ازدواج کردی که به ارث پدربزرگت برسی چون تنها شرطشون این بود که دختر حاج صالح رو بگیری. با تمسخر به سر تا پایم نگاه کرد. ــ  خانواده ی من فکر میکردن حاج صالح چه دختر دُر و گوهری داره! ــ بذار برگردم مدرسه. بازویم را گرفت، من را به سمت خودش کشید. ــ هوا برت میداره! اون معلمت مهندس مهندس میبنده به ریشت فکر میکنی میتونی کاره ای بشی! یادت میره زن این خونه‌ای و باید وظایفت رو انجام بدی. جلوی بغضی که شکست را نگرفتم. ــ بذار برم مدرسه شهاب‌، اگه نذاری، میرم از پیشت به خدای واحد شهاب. طره ای از موهایم را که روی پیشانی‌ام ریخته بود پشت گوشم انداخت. ــ از این حرفا زیاد زدی ستاره، زیاد خواستی بری،نتونستی،دلت گیره، کجا میخوای بری؟ رویاهات بزرگه دخترجون، یکی باید بهت بفهمونه بین زن خونه‌دار و رویاهای بزرگ باید یکیش رو انتخاب کنی. لب زدم. ــ نذاشتی من انتخاب کنم، اجبارم کردی. انگشت شستش را روی لب زیرینم کشید. ــ چون انتخابت من نمیشدم، باید برم جلسه. شب لباس خوابی که برات گرفتم رو بپوش. به من پشت کرد و بی اهمیت پله های عمارتش را بالا رفت. من با مردی ازدواج کرده بودم که قلب نداشت. که به یک زن به چشم خدمتکار نگاه میکرد. که اجازه نمیداد دخترم چیزی بیشتر از یک مادر بشود. دستم را روی شکمم گذاشتم و نوازشش کردم، صدای مارال در گوشم پیچید. ــ این سری به خاطر بچت برو! نمیذاره زندگی کنی ستاره، زندانیت کرده رسما! این بار میرفتم. به خاطر دخترم می رفتم. هیچوقت نمیفهمید که باردار بودم. *** ــ خانم ها، آقایان! به سی و پنجمین دوره ی مسابقات سطح کشوری رباتیک خوش آمدید! این دوره شاهد ظهور یک تیم جدید و نابغه هستیم. مجری پیاز داغ را زیاد کرد و گفت: ــ تیمی که بی شک میتونه رقیبی سرسخت برای گروه آقای آریا باشه؛ بریم با این تیم آشنا بشیم! گرووووه ستاره ی افخم. چهره ی شهاب از روی پروژکتور های بزرگ سالن مشخص بود، نگاهش مات ماند و گردنش می چرخید تا مرا پیدا کند. نیشخند روی لبم نشست، بعد از ده سال دوباره رو به رویش بودم. اما این بار با یک تفاوت بزرگ! این بار در جایگاهی هم تراز با او بودم. از جایم بلند شدم و چشم هایش مرا دید، براندازم کرد و بی اراده از جایش بلند شد. صدای مجری آمد. ــ فکر میکنین برنده ی این دوره از مسابقات کدوم تیم باشه؟ https://t.me/+oRlNgbMX2ftjNzM0 https://t.me/+oRlNgbMX2ftjNzM0 https://t.me/+oRlNgbMX2ftjNzM0 https://t.me/+oRlNgbMX2ftjNzM0 https://t.me/+oRlNgbMX2ftjNzM0 https://t.me/+oRlNgbMX2ftjNzM0
Show all...
🪩🪩🪩 🪩🪩 🪩 #پارت‌پانصدوشصت‌ودو #گل_گازانیا #رویا_احمهدیــان پسرک با نگاهی حق به جانب، صورتِ خواهرش را از نظر گذراند و رو به رویش نشست. - تا من چند ساعت در دسترس نباشم، خیال می‌کنی رفتم پیشِ ریحانه؟! با ناراحتی و دلخوری نگاهش را از صورتِ فرهام گرفت. - ترسیدم... ترسیدم بری سراغ اون پسر! با صدایی نسبتاً بلند و خشمگین، جوابگو شد. - من اصلا خبر نداشتم اون مادر به خطا برگشته! آخ فریار آخ! مگه نگفتم نعشه منم افتاد تو حیاط اون خونه، نباید بری؟ با این حرف، به چشمهای برادرش خیره ماند. خواهر و برادری همیشه رابطه‌ی خاصی بود، برای آدمی تمامِ روز باهم جر و بحث می‌کنید و بهم می‌توپید، حاضری جانت را بدهی! کسی که تمامِ زندگی اذیتش می‌کنی اما کسی حق ندارد جز خودت به او بگوید بالای چشمش ابرو است! فرهام جلوتر رفت و دستش به موهای خواهرش کشید. - فریار نکن... باشه گلم؟ سری چپ و راست کرد و بدون توجه به خشمِ نهفته‌ی برادرش، لب زد. - اگه تو بخوای بری پیش اونا، منم میام دنبالت.... فکر می‌کنی ول میکنم بری با اون پسره بی‌شرف در بیفتی!؟ فرهام با عصبانیت قهقهه زد و چند قدم فاصله گرفت. نفسش را با حرص رها کرد و دستی به ته ریشش کشید. چشمهای شب رنگش را بهم نهاد و پس از چند ثانیه آرام شدن، به سویش چرخید. - گلم میفهمی اون پسر بهت نظر داره؟ میفهمی اون یه روانیه که دنبال فرصته که تورو گیر بندازه؟ رگهای گردنش متورم شده بود و چشمهای قرمزش نشان می‌داد که غیرتش چقدر جریحه دار شده! - اذیت نکن فریار... دست نگه دار از لجبازی! من کاری نمی‌کنم، بهت قول دادم. - دروغ میگی! دنبال فرصتی که سامیار و اذیت کنی... خریداری کل پارتهای گل گازانیا👇 مبلغ ۵۲,۰۰۰ تومان به شماره کارت زیر واریز کرده 6280231496066100 احمدیان سپس فیش واریز و برای ادمین ارسال کنید👇 @Lyam_vip2 🍃🐉
Show all...
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.