تـ👑ـاج بلورین | شادی موسوی
﷽ 🌾کانال شادی موسوی🌾 🦋رویای قاصدک⚔️ویکار💎غبارالماس❤️دلکُش(در دست چاپ ) 👑تاج بلورین 🌙ماه محتشم (آنلاین) پارتگذاری روزانه غیر از تعطیلی کانال های نویسنده: @shadinovels اینستاگرام نویسنده برای ارتباط مستقیم: http://instagram.com/shadimusavi94
Show more45 670
Subscribers
-8324 hours
-3627 days
+1 31730 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
💕میانبر پارتهای رمـان تاج بلـورین💕
https://t.me/c/1733225705/9735
💜اطلاعیه چنل vip تاج بلورین
🩷۱۲ پارت در هفته(یعنی دو برابر چنل اصلی غیر از ایام تعطیل)
🤍تا پارت ۸۶۸ آپ شده
🩶هزینه کانال ۵۰ هزارتومان است.
💳5859831179623334
شادی موسوی( تجارت)
📸شات رو به این آیدی ارسال کنید
@pearl2ad
❤ 1
4 91620
Repost from N/a
حاج آقا شما سینه دوست داری؟
یک بار دیگه سرخ شد و سرش رو پایین انداخت.
_ پروا خانم... نگفتم مراقب صحبت کردنت باش؟
انگار نه انگار چند سال زن صیغهایش بودم...
این مرد هر موقع بحث سکسی میشد خجالت میکشید.
_ حاجی مگه چی گفتم؟ دارم میگم سینه بیشتر دوست داری یا رون؟
اخماش غلیظتر شد و زیر لب استغفرالله گفت.
خندهم گرفته بود ولی دلم نیومد بیشتر از این اذیتش کنم.
_ واسه ناهار میگم. میخوام بدونم کدومو واسه شما جدا کنم؟
ابرویی بالا انداخت و با تردید نگاهم کرد.
انگار میخواست بدونه دارم راست میگم یا نه.
_ باور نمیکنی برو تا آشپزخونه حاجی، خودت میتونی مرغو ببینی!
سری تکون داد و گفت:
_ باشه، نیازی نیست...
نزدیکش رفتم و خودم میدونستم لباسم. زیادی بازه!
_ بالاخره کدوم؟ سینه یا رون؟
نگاهش به قفسهی سینهی برهنهم افتاد و دیدم که سیب گلوش بالا و پایین شد.
یعنی میتونستم؟ بالاخره میتونستم کاری کنم حاجی واقعاً وا بده؟ میشد که منو به چشم زن واقعیش ببینه؟
دستی پشت گردنش کشید.
عرق کرده بود.
_ فرقی نداره...
میخواست فاصله بگیره که نذاشتم.
دستشو گرفتم و روی پهلوم گذاشتم.
_ حاجی میخوای فرار کنی؟
چهرهی جذاب مردونهش توی هم رفت.
کلافه شده بود.
_ منظورت چیه پروا؟ چرا باید فرار کنم؟
فقط... فکر نمیکنم این لباسی که پوشیدی مناسب باشه.
میرم بیرون تا عوضش کنی!
من دیگه نمیخواستم اینطوری ادامه بدم.
یه زن مخفی که هیچکس ازش خبر نداره.
زنی که به خاطر ثوابش حاضر شده بهش کمک کنه و زیر بال و پرش بگیره...
_ کیسان... حجب و حیا هم حدی داره.
باهام صادق باش، من جذبت نمیکنم مگه نه؟
شاید استایل مورد علاقهش نبودم.
شاید یه دختر بلوند دوست داشت
نمیدونم...
_ دیوونه شدی پروا؟
دیوونه؟ نه، فقط خسته بودم.
_ چجوریه که هیچ کششی بهم نداری ها؟ چرا منو نمیخوای؟ کمم برات؟
صدام بالا رفته بود و بدون اینکه حواسم باشه، داشتم جیغ میزدم.
کیسان سرگردون نگاهم کرد و بالاخره صبرش تموم شد.
لبش رو روی لب هام گذاشت و نذاشت بیشتر از این ادامه بدم!
سینهمو چنگ زد و در حالیکه به زحمت میتونستیم نفس بکشیم گفت:
_ من بهت نزدیک نشدم... چون... نمیخواستم فکر کنی ازت سو استفاده میکنم.
هلم داد روی تخت و کمربندشو باز کرد.
_ در ضمن من سینه دوست دارم!
https://t.me/+UfAPeRDf_eFkZGI8
https://t.me/+UfAPeRDf_eFkZGI8
https://t.me/+UfAPeRDf_eFkZGI8
https://t.me/+UfAPeRDf_eFkZGI8
جدیدترین رمان #سامان_شکییا
4 12810
Repost from N/a
#پارت_۱
_ حجلتون آمادست مادر، ما همین بیرون منتظر دستمالیم!
عرق شرم از تیره ی کمرم راه گرفت و از این رسم مزخرف لب گزیدم.
سرم پایین بود که صدای حرصی و کنایه آمیز اعظم خانم، مادرشوهرم را از کنار گوشم شنیدم.
_ معاینه که نذاشتی بکننت، انشالله که بخت باهات یار باشه اون دستمال سفید رو امشب رنگی تحویل بگیرم!
چانه ام از بغض لرزید. هنوز هم بابت مقاومتم در برابر معاینه ی بکارت از دستم شکار بود.
گرمای دست محسن را که روی کمرم حس کردم، نفس راحتی کشیدم.
تنها دلخوشی ام در این خانه و کاشانه او بود.
_ بریم تو خوشگلم؟
نگاهم را بالا کشیدم و چشمان ستاره بارانش را که دیدم لبخند محوی روی لبانم شکل گرفت.
با فشار آرامی به کمرم، میان دست و هلهله ی زنان، وارد خانه شدیم.
خانه ای کوچک اما پر از عشق.
همراه ترسی که قلبم را به تکاپو انداخته بود، استرس دلنشینی هم داشتم.
رابطه مان در این دو ماه نامزدی به آغوشی ساده خلاصه شده بود و امشب قرار بود همه چیز را با هم تجربه کنم.
_ بیا تو اتاق، چرا وایستادی وسط خونه؟
خجالت زده خندیدم و گر گرفتن گونه هایم را حس کردم.
دامن لباسم را میان دستانم گرفتم و خرامان سمت اتاقمان رفتم.
به او که روی تخت لم داده بود زل زدم و آرام گفتم:
_ میشه یکم صبر کنی برم حموم؟ خیلی عرق کردم.
نوچی کرد و قلب من از بی طاقتی اش برای خودم، به پرواز درآمد.
بند بند تنم از شور و هیجان نبض گرفته بود و در دل قربان صدقه اش میرفتم که چیزی روی تخت انداخت.
_ زودتر این دستمالو رنگی کن این خاله خان باجیا رو ردشون کنم برن!
لب گزیدم و گر گرفته زیر لب خندیدم. هنوز آنطور که باید با او راحت نبودم.
_ من که تنهایی نمیتونم محسن جونم.
_ با تو نبودم!
تا منظور حرفش را بفهمم گرمای نفس هایی را پشت گوشم حس کردم.
ما تنها نبودیم...
https://t.me/+18dNf80ogvJlMDRk
https://t.me/+18dNf80ogvJlMDRk
https://t.me/+18dNf80ogvJlMDRk
اشوب مددی...
دختر حاجی معروف و پولداری که با یک نقص به دنیا اومده.
تموم زندگیش بهش گفتن هیولا چون ۶ تا انگشت داره💔
قرار نبود ازدواج کنه ولی با اومدن خواستگار چموشی به خونشون همه چی عوض میشه!
آشوب تن میده به عروسی با مردی که میگفت عاشقشه ولی شب حجله متوجه میشه به جای دوتا دست چهارتا دست روی تنشه!!
اون با مردی ازدواج میکنه که تمایلات وحشی داره و شب حجلشو تبدیل به جهنم میکنه...
https://t.me/+18dNf80ogvJlMDRk
https://t.me/+18dNf80ogvJlMDRk
https://t.me/+18dNf80ogvJlMDRk
https://t.me/+18dNf80ogvJlMDRk
https://t.me/+18dNf80ogvJlMDRk
#دارای_صحنههای_باز🔞🔥💦
2 28210
Repost from N/a
_گو*ه میخوری وقتی سگ منی با این و اون لاس میزنی
میخای همینجا به اون عوضی بگم شبا زیر پای من میخوابی؟
با التماس از بازوی بهزاد گرفتم و روبه چشمای خشمگینش لب زدم:
_غلط کردم من لاس نزدم اشتباه کردم.
با مکث قدمی ازم فاصله گرفت و طوری نگاهم کرد که پشتم لرزید.
_پارس کن
میخوام عجز و ناتوانیتو ببینه
ببینه دختری که داره واسش خودشو جر میده سگِ منه!
باصدای آرومی شروع کردم به پارس کردن که با نیشخند دستشو رو به بالا بردن صدام تکون داد.
_بلند تر بلندتر پارس کن سگ ارومو چیکار میخوام
چهار دست و پاشو در حینی که رو کفشم سجده کردی بلند تر پارس کن.
با ناتوانی جلوش زانو زدم درحالی که پسری که ازم خواستگاری کرده بود و من حتی نیم نگاهی خرجش نمیکردم داشت از فاصله ی نزدیک منو درحالی که سجده کردم و پاهای یه پسر دیگرو پرستش میکنم میدید!
اونقدر لیسیدم که سر زبونم سر شده بود
با چنگ شدن موهام تو دستش با درد پشت سرش کشیده شدم.
_آفرین دیار قدم اول تو زندگی یه سگ اینه که هیچوقت یادش نره جایگاهش کجاست.
هروقت فکری اومد سرت یا کسی بهت ارزشی داد یادت بیوفته که لیاقتت کف پاهای منم نیست.
با غرور گوشه ای از سالن ایستاد و زیپشو پایین کشید با موهام منو جلو کشید.
_زبون بیرون.
تفی تو دهنم انداخت و پایین تنشو نزدیک دهنم کرد....
https://t.me/+WYw4RaqTKYBjYTFk
https://t.me/+WYw4RaqTKYBjYTFk
دیار دختر مغروری که همه ی خواستگاراشو رد میکنه و کسیو در حد خودش نمیدونه!
تااینکه مجبور میشه برده ی مردی بشه که غرور و شخصیتی براش قائل نیست و هرجا که اون بخواد باید....♨️
1 19100
Repost from N/a
#پارت_1
زیر شکمم تیری می کشد، از درد ناله ای سر می دهم!
- جان دلم حورا! ببخشید عزیزم امشب یکم خشن شدم.
با نفس نفس به صورت خیس از عرقش خیره می شوم...
- چیزی نیست عزیزم، با این حجم از خشونت این درد عادیه...
نیش خندی میزند که چانه و گونه ی چپش چال می شود! در دل قربان صدقه اش می روم!
دست به ته ریش خیس از عرقش می کشم.
سرش را پایین آورده و روی بر امدگی سینهام میگذارد، همزمان که تکانی به کمرش میدهد، با صدایی بم زمزمه میکند:
- کاشکی امشب بشه!
دست میان موهایش فرو کردم و پر از بغض لب زدم:
- نمیشه، من بچه دار نمیشم! مامانت روز به روز داره بیشتر فشار میاره!
از بغض صدایم اخم کرده سر بالا میگیرد و پر از حرص و طمع چانهام را میان انگشتهای مردانهاش میگیرد و میگوید:
- شما اینطوری واسم لب تاب میدی نمیگی من یه دور دیگه دلم میخواد ترتیبتو بدم؟ بعدشم من بچه نمیخوام، بخاطر خودت دارم این فشارو تحمل میکنم دردونهی قباد.
اول روی لبهای لرزانم و بعد بالای سینهام را میبوسد و میگوید:
- گریه نکن! لعنت به کسی که اشکتو در میاره!
https://t.me/+WS5JP0NyLWcwZTQ0
https://t.me/+WS5JP0NyLWcwZTQ0
https://t.me/+WS5JP0NyLWcwZTQ0
https://t.me/+WS5JP0NyLWcwZTQ0
https://t.me/+WS5JP0NyLWcwZTQ0
https://t.me/+WS5JP0NyLWcwZTQ0
❤ 4💔 1
4 42230
💕میانبر پارتهای رمـان تاج بلـورین💕
https://t.me/c/1733225705/9735
💜اطلاعیه چنل vip تاج بلورین
🩷۱۲ پارت در هفته(یعنی دو برابر چنل اصلی غیر از ایام تعطیل)
🤍تا پارت ۸۶۸ آپ شده
🩶هزینه کانال ۵۰ هزارتومان است.
💳5859831179623334
شادی موسوی( تجارت)
📸شات رو به این آیدی ارسال کنید
@pearl2ad
❤ 14
5 31000
Photo unavailable
شیخ پاشا شیخ بزرگ طایفه عرب رئیس مافیای عربستان چی میشه اگر عاشق افسونگر قصمون بشه ؟!
_شیخ میخوادت افسون
لبامو غنچه کردم
_من نمیخوامش
_برای یک شب سی میلیارد تومان کمه؟؟
_وقتی هرکس زیرش بوده سالم بیرون نیومده پنجاه میلیاردم کمه
_اون بیخیالش نمیشه دم در منتظرت
_گورپدرش مرتیکه ایکبیری منحرف
ناگهان با صدای در به عقب برگشتم که شیخ و دیدم
_اولین کسی هستی که بهم میگی زشت حیاتی
دختره رو...
https://t.me/+Jan-ImZfU541NzJk
😈❌😈❌😈❌😈
1 29810
Repost from تـ👑ـاج بلورین | شادی موسوی
خم می شود و آرام بوسه ای به سینه ی حامی می زند. سعی می کند آرام از زیر بازوی حامی خارج شود. صدای بم او با همان چشمان بسته در گوشش می پیچد:
_آتیش می سوزونی و در میری؟
به خنده می افتد. تا حد امکان سرش را از روی بالشت بر می دارد:
_شاید من می خواستم یه کار بدتر با تو بکنم. چرا تو همیشه ی خدا بیداری؟
حامی چشمانش را بیشتر روی هم فشار می دهد و جدی می گوید:
_من الان خواب خوابم. کار بدترتو بکن!
این رمان و کلی رمان عاشقانه و چاپی دیگه توی این کانال 😍😍
https://t.me/+bFPUYP3ZZTQ3NWM0
https://t.me/+bFPUYP3ZZTQ3NWM0
34920
Choose a Different Plan
Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.