cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

سیــاه‌نـــور...

به سیاهی نور لبخندت چه می‌ماند جز بوسه‌ی لب‌های روشن من؟✨🌙

Show more
Advertising posts
10 551
Subscribers
-1424 hours
-1577 days
-66530 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

#پارت_214 _ بابایی، خاله نفس میمی هاش شیر داره؟ ترسیده از صدای طلا زیر پتو خزیدم که اروند سینه هام رو از دهنش بیرون اورد. _ توله، تو اینجا چیکار میکنی؟ طلا عروسک به دست لب هاش رو جلو اورد. _ آخه گشنمه؛ خاله طلا بهم شیر نمیده؟ اروند تو گلو خندید و از زیر پتو نیپلم رو بین انگشت‌هاش گرفت. _ نه بابایی، شنگول و منگول های خاله نفس مریض شدن ...دارم خوبش میکنم! برو بخواب  ... طلا لجوجانه سر جاش ایستاد که انگشت اروند بین پاهام رفت. _ اما میخوام پیش تو بخوابم! در حالی که انگشت هاش اروند بین پام در حال حرکت بود، چشم هاشو ریز کرد. _ نمیشه خوشگلم، بابایی الان شیفت شب داره ...حبه انگور خاله نفس داره گریه میکنه ... باید ادبش کنم... برو بابایی ‌... طلا کوچولو ناراضی درب اتاق رو بهم زد و بیرون رفت که اروند تند پتو رو از روم کنار زد سرخ شده از خجالت لب گزیدم _  باید در اتاقو می بستیم ... بین پاهام قرار گرفت و با شیطنت انگشت خیسش رو دور نیپلم چرخوند _ جدا؟ میدونستی قراره آقا گرگه بره کوچولوش رو درسته قورت بده؟! گاز محکمی از سینه‌م گرفت که جیغم هوا رفت و ناله هام بلند شد: _ آهههههه؛ دردم گرفت. دوباره بی هوا درب اتاق در حالی که پاهام دور کمر اروند حلقه شده بود، باز شد. _ باباییییی ...خاله نفس دردش اومد ... https://t.me/+nIDhvyf40qFiZGM0 https://t.me/+nIDhvyf40qFiZGM0 https://t.me/+nIDhvyf40qFiZGM0 https://t.me/+nIDhvyf40qFiZGM0 https://t.me/+nIDhvyf40qFiZGM0 https://t.me/+nIDhvyf40qFiZGM0 دختره خنگ به دختره رئیسش گفته شنگول و منگول ممه هاشن و حالا اروند خانم به روش خودش داره حبه انگورشو ادب میکنه😂😂😂😂💦💦
Show all...
#پارت_18 _ میگن زشته که دختر قبل عروسی شکمش بالا بیاد؛ علیهان باید این بچه رو سقط کنیم. صداش رو بالا برد. طوری فریاد زد که رعشه به جونم افتاد. _ تخم کاوی نباشم کسی بخواد راجب زنم و شکمش و بچه من نظر بده ... خون جلوی چشم هاش رو گرفته بود. _ رسوایی میشه، آبروم میره ...همینجوریش همه میگن کرم از خودم بوده که بهم تجاوز شده. گلوم رو تند فشار داد. انگار کلمه تجاوز مغزش رو متلاشی میکرد. _ چرا وقتی گفتن تجاوز، نزدی توی دهنشون بگی خودم خواستم زیر علیهان بخوابم؟ چرا نگفتی من براش لباس خواب پوشیدم و هوش و حواسشو ازش گرفتم؟ راست میگفت. تقصیر خودم بود. ولی این در اصل ماجرا تفاوتی ایجاد نمی‌کرد. _ اولش با میل خودم بود، ولی بعدش چی؟ بهت گفتم من بکارت دارم ...بهت گفتم آبروم میره ...ولی تو بازم پرده‌مو زدی ... این اسمش تجاوز نیست؟ بی هوا پیراهنم رو توی تنم جر داد که تمام وجودم لخت شد. _ کدوم متجاوز بی ناموسی از گردن گرفته تا واژنتو میبوسه که مبادا خانم قبل سکس دردش بیاد؟ دستش روی بهشتم نشست و تپلم رو توی مشتش گرفت. _ چند بار برات لیسش زدم تا خیس بشی؟ تهش چی؟ رفته همه جا گفتی علیهان بهم تجاوز کرده ... خجالت کشیدم. واژنم توی دستش و سینه هام توی مشتش ... با هق هق نالیدم: _ توقع چی داشتی؟ برم بگم رفتم با یَل طایفه رغیب و دشمنم خوابیدم؟ سرش رو نزدیک اورد و گاز محکمی از نیپلم گرفت. _ میگفتی خودم التماس کردم بریزه توش ...میگفتی زیرم داشتی ناله میکردی: "میخوام رحمم رو با آبت پر کنی" ناله هام از شدت درد بالا رفت که انگشت زمختش رو بی هوا توی بهشتم فرو برد ... 🔞💦🔞💦🔞 https://t.me/+RVs1MCu_yMwxOTA0 https://t.me/+RVs1MCu_yMwxOTA0 https://t.me/+RVs1MCu_yMwxOTA0 https://t.me/+RVs1MCu_yMwxOTA0 https://t.me/+RVs1MCu_yMwxOTA0 علیهان، یَل خاندان کاوی ...به دختر طایفه رغیب تجاوز میکنه و میخواد آبروم رو ببره اما نعناع با قد ریزه میزه و پوست روشن دلش رو میلرزونه ...🔞🔥
Show all...
-خواستگار داری...؟! ابروهای رستا بالا رفت. -خواستگار...؟! -نمی خوای میگم نیان ...! نیش رستا باز شد. -وای خواستگار.... مامان تو رو خدا بگو بیان من یکم جلو ننه هاشون سرخ و سفید بشم بگن وای چه عروس خجالتی خوشگلی بعدشم جواب منفی بدم، بخندیم... ستاره با دهان باز نگاه دخترش کرد. -وا مگه مردم مسخره تو هستن...؟! رستا هیجانزده خودش را جلو کشید. -مسخره کجا بود مامان... وای مامان، مادر پسره بگه عروس خانوم چای نمیارن تو هم میگی دختر چای بیار... منم با سینی چای وارد میشم و یه سره هم میرم پیش داماد مثلا چای تعارفش کنم، تموم سینی رو میریزم روش که بسوزه.... بعدشم داماد از سوختگی می خواد نعره بزنه ولی نمی تونه بعدش منم میبرمش تو اتاقم....! ستاره چشم باریک کرد. -ببریش تو اتاق چه غلطی کنی...؟! رستا بی حیا نیشش را بیشتر باز کرد. -براش پماد سوختگی بزنم....اصلا می خوام تستش کنم ببینم سایزش چقدره...!!! ستاره روی گونه اش زد. -خاک تو سرم تو حیا نداری...؟! -حیا دارم ولی به من چه صحبت یه عمر زندگیه...! -عمر زندگی چه ربطی به سایزش داره نکبت...؟! رستا پر شیطنت کمی فاصله کرفت... -هرچی سایزش بزگتر، زندگی بادوام تری خواهیم داشت...! ستاره با حرص نیشگونی از بازویش گرفت... -بیشرف مردم میرن از خصوصیات و ارزشش هاشون حرف میزنن اونوقت توی ذلیل شده میخوای بری ببینی اونجاش چقدره...؟! رستا از درد بازویش چینی صورتش درهم شد... -مگه بد میگم... اونوقت من شب عروسی با چیز کوچیکش رو به رو بشم که تموم اون ارزش ها و آمال و آرزوهام رو سرم خراب میشه که...!!! ستاره دست به سرش گرفت و ناامید نگاه دخترش مرد... -بمیری رستا که هیچیت عین آدمیزاد نیست...! رستا لب هایش را غنچه کرد و چشمکی زد. -ارزش و آمال من بستگی به چیزش داره وگرنه جوابم منفیه...! این بار دیگر  ستاره هم خنده اش گرفت... -بیچاره اون مردی که می خواد تو زنش بشی... اصلا موندم اونا از چی تو خوششون اومده...؟! رستا قری به سرو گردنش داد... -اولا که خوشگلم ستاره جون... این حجم از زیبایی چشمشون رو کور کرده...! سپس سینه ای لرزاند و ادامه داد... -می دونی این سینه ها آرزوی نود درصد مردای ایرانه... خودشونو می کشن چون هشتاد و پنج دوست دارن...!!! و تابی به باسنش داد... -باسن جنیفری هم دوست دارن که من کلکسیون زیباییم تکمیله پس حق دارم بدونم اونام چیزشون می تونه من و راضی کنه یا نه...!!! ستاره ناامید سری تکان داد. -واقعا که از تربیت خودم ناامید شدم... دخترای مردم اول می پرسن یارو خونه و ماشین داره یا نه اونوقت دختر من.... خدایا چه گناهی به درگاهت مرتکب شدم...! رستا پشت چشمی نازک کرد... -حالا بده به جای مادیات دنبال معنویاتم...؟! -معنویاتت بخوره تو سرت.... اصلا میگم هیچ کس نیاد...! -عه بیخود... چی رو نیاد....؟ اینقدر چشمم به راه بود یه خواستگار در این خونه رو بزنه من جواب رد بدم حالا تو می خوای اینو هم بپرونی...؟! ستاره چشم باریک کرد. -همینطور ندیده و نشناخته می خوای جواب رد بدی...؟! رستا جدی گفت:  اگه راضیم نکنه آره...؟!! -چی راضیت نکنه...؟! -ببین خودت نمیزاری من واسه آینده ام تصمیم بگیرم.... اینا یه حرفاییه بین من و اون آقا پسری که میاد خواستگاری....  اصلا حالا بگو ببینم این خواستگار خوشبخت کیه...؟! ستاره دوباره نیشگونی از بارویش گرفت و گفت: -دختره ورپریده پسرعمت با اون ابهت و عظمت بخواد بیاد خواستگاریت جرات داری از قد و قواره چیزش بپرسی....؟!  روت میشه....؟! رستا ناباور اب دهانش را فرو داد... -امیریل... نه... ولی میتونم حدس بزنم اون هرکول همچین سایز بزرگه که شورت پنج ایکس لارجم براش کوچیکه....!!!! https://t.me/+NaIMoDY-4DRlNjdk https://t.me/+NaIMoDY-4DRlNjdk https://t.me/+NaIMoDY-4DRlNjdk
Show all...
- باز کن… یکم بیشتر… بازم… - جر خوردم خب… سایه پوفی کشید. - بیشتر… بیشتر باز کن تا ببینمش… مهرداد لوله‌ی باریک ساکشن را از دهانش بیرون آورد. - خانم دکتر مگه لنگه که هی می‌گی باز کن… تازه لنگم بود جر می‌خورد… این دهنه! این کارتون به مثابه تجاوزه! سایه اخم کرد. - دندونی که نیاز به ترمیم داره عقبه… چیکار کنم؟ مهرداد شانه بالا انداخت. - یه کاری کن شل شم بلکه دهنم اون‌قدری که خواستی باز شد. سایه از جایش بلند شده و دستکش‌هایش را دراورد. - بهتره تشریف ببرید یه دندون‌پزشکی دیگه! مهرداد بدون این‌که از روی یونیت بلند شود، با لجبازی دوباره ساکشن را داخل دهانش گذاشت. با صدایی که عوض شده بود گفت: - چرا؟ که یه دندون‌پزشک غریبه هی بهم بگه باز کن باز کن… تحمل حرفای سکسی یه دندون‌پزشک آشنا راحت‌تره. سایه چپ‌چپ نگاهش کرد. - پاشید من به مریض بعدیم برسم. مهرداد نچ‌نچی کرد. - خانم دکتر چرا ناراحت می‌شی؟ باز می‌کنم! تا هر جا که بگی باز می‌کنم. سایه پوفی کشید. می‌دانست محال بود پسرک سمج مطبش را ترک کند. تنها کاری که شاید باعث می‌شد او بیخیالش شود را عملی کرد. ماسکش را روی دهانش کشید و با ایینه‌ی معاینه‌ی دستش ضربه‌ی نسبتا محکمی به دندان آسیب دیده‌ی او که بی‌حس نشده بود زد. مهرداد داد زد: - می‌خواستی باز کنم تا این بلارو سرم بیاری؟ خانم دکتر این مصداق بارز تجاوز دهانیه! چشمان سایه گرد شد. - صداتو بیار پایین بیرون کلی مریض نشسته. مهرداد چشمکی زد. - به شرطی که دعوت امشبم به شامو قبول کنی؟! اونم نه رستوران تو خونه‌م! می‌خوام خرچنگا و لاکپشتای موزیسینمو از نزدیک نشونت بدم😂 https://t.me/+kQDRqGM2ckU3N2M8 https://t.me/+kQDRqGM2ckU3N2M8 https://t.me/+kQDRqGM2ckU3N2M8 خلاصه: مهرداد دامپزشک شیطونیه که وقتی سایه برای معاینه‌ی سگش به مطبش می‌ره عاشق سایه می‌شه. وقتی می‌فهمه سایه دندان‌پزشکه دیگه دست از سرش برنمی‌داره و مدام به بهانه‌ی دندون‌درد می‌ره پیشش تا این‌که….😂😍🤩🤩🤩❌🔞♨️ https://t.me/+kQDRqGM2ckU3N2M8 #درپناه‌سایه #زینب‌عامل اصلا تا حالا دید تو رمانا پسره دامپزشک باشه؟😂😂😂😂😂 این‌جا با یه دامپزشک دیوونه سر و‌ کار داریم که کل‌کلاش با بقیه عالیه🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣 https://t.me/+kQDRqGM2ckU3N2M8 https://t.me/+kQDRqGM2ckU3N2M8 https://t.me/+kQDRqGM2ckU3N2M8
Show all...
زینب عامل (در پناه سایه)

بسم الله الرحمن الرحیم لطفا لبخند یادتون نره 😁

ازدواجشون صوریه و مادربزرگه شک کرده می‌خواد مچشون و بگیره😂😂👇 #پارت۲۲۹ پارت واقعی رمان. وحشت زده گوش‌هایم تیز شد. یک قدم به جلو برداشتم و صدایِ یک ضربه‌ی دیگر با عصا بر زمین به گوشم رسید. قدمی دیگر برداشتم و دوباره همان صدا. حدس می‌زدم ماه‌پری باشد. صداها که نزديک‌تر شد، دیگر یقین پیدا کردم. ماه پری داشت به طرفِ اتاقِ ما می‌آمد. -شِت! پریشان به طرفِ هامون چرخیدم تا بیدارش کنم. اما او را با چشمانی کاملا باز، خیره به سقف یافتم. متوجهِ نگاهم شد که مردمک‌هایش را از سقف گرفت و به من دوخت. -تا من و تو رو، تو هم نبینه آروم نمی‌گیره. قلبم تندتر از هر زمانی می‌کوبید و وقتی خطِ فکریمان را در یک مسیر دیدم، آشفته‌تر شدم. -چکار کنم؟! کلافه روی تخت نشست. -بِکَن! گیج نگاهش کردم و او با انگشت ثبابه به لباس‌هایم اشاره زد. -لخت شو. حوصله داری هر روز بخوای زن و شوهری بهش ثابت کنی؟! چشم‌غره‌ای نثارش کردم و خونسرد دوباره دراز کشید. -خیلی خوشگلی، همه‌شم قایم کردی. دستم مشت شد و محکم به رانم کوبیدم. آنقدر غد و یک‌دنده بود که برای حلِ چنین بحرانی‌ هم باید دل به دلِ راهِ حل‌های مردم آزارش می‌دادم. گریه‌ام گرفته بود، زیرا که صداها در نزدیک‌ترین حالتِ ممکن قرار داشت. یقه‌اسکی‌ام را بیرون آوردم و روی صورتش پرت کردم. در کسری از ثانیه نیم خیز شد. بلوزم را از روی صورتش برداشت و به گوشه‌ای پرتاب کرد. تا به خود بجنبم دستم را کشید و مرا روی تخت انداخت. هینِ آرامم، با خیمه زدنِ او روی تنم یکی شد. پتو را رویمان کشید و صدایِ عصا کامل قطع شد. او رسیده بود. -نکشمون با این مدل جاسوسیش. اما همه‌ی حواسِ من به رویای زودگذرِ ذهنم بود. رویایِ ماندن بینِ بازوهایِ شوهرِ صوری‌ام. آرنج دو دستش را دو طرفِ بازوهایم تکیه زده بود و در اسارتِ او بودم. صورت‌هایمان مقابلِ هم، با فاصله‌ی کمی قرار داشت و مردمک‌هایم از بی‌قراری یک‌جا ثابت نمی‌ماندند. داغی پوستش را به راحتی حس می‌کردم و به تنِ لرزان و آشوبم می‌رسید. نتوانستم... تاب نیاوردم و سرم را به پهلو چرخاندم تا از چشمانش فرار کنم. از تیله‌های سیاه رنگش آتشِ سرخ ساطع می‌شد. -بازم بدهکارم شدی. زبانم از زدنِ هر حرفی عاجز بود و سینه‌هایم از فرطِ هیجان، به شدت بالا و پایین می‌شد. بینِ ما دو نفر خیلی وقت بود، که کِششی عجیب و غریب جرقه می‌زد. جرقه‌ای که امشب آتش شد و وای به ادامه‌ی روزهایمان. جرقه‌ای به نامِ هوس که شعله کشید و می‌دانستم کار دستمان می‌دهد. -چرا نمی‌ره؟! ناچار و عاجز به دنبالِ راهِ حل بودم، که فقط این لحظات تمام شود. -ناله کن! تا نشنوه نمی‌ره.... با غیض پچ زدم: -چی؟! دندان‌هایش زیر گلویم نشست: -جیغ نزن، فقط ناله... تا به خود بجنبم دستش بین پایم خزید و... https://t.me/+xv1eRMQFQfQ0ZDA8 https://t.me/+xv1eRMQFQfQ0ZDA8 مادربزرگه به هر دری می‌زنه تا ثابت کنه، ازدواجشون واقعی نیست. از یه جا به بعد میاد خونه‌شون زندگی می‌کنه و انقدر پیگیر می‌شه که آخر...🔞 🫢🫣😁 https://t.me/+xv1eRMQFQfQ0ZDA8 https://t.me/+xv1eRMQFQfQ0ZDA8 https://t.me/+xv1eRMQFQfQ0ZDA8 https://t.me/+xv1eRMQFQfQ0ZDA8 https://t.me/+xv1eRMQFQfQ0ZDA8 #محدودیت‌سنی🔞 #عاشقانه #مافیایی #بزرگسال #پارت‌واقعی
Show all...

_ مامان جدیدتون رو دیدین بچه ها؟ از امشب پیش اون می‌خوابید! دوقلوها با لب های آویزان به پدرشان نگاه کردند دلسا بغض کرده نگاهی به پروا که مشغول شستن رخت چرک ها بود انداخت _ ولی من میخوام پیش مامانیِ خودم بخوابم بابا دنیل هم با قدم های کوچکش به طرف پدرش رفت _ آبجی راست میگه، منم نمیخوام پیش اون خانم بخوابم شایان ابرو درهم کشید _ اون دیگه مامان شما نیست پسرم! فقط تو این خونه برامون کار میکنه دنیل قلدرانه به پدرش نگاه کرد _ من نمیخوام مامانم کار کنه دستاش درد میگیره! به اون خانم بگو کار کنه شایان دست دخترکش را گرفت _ مامان فرانکتون براتون اسباب بازی جدید گرفته امروز هم قراره باهم بریم شهربازی دلسا عروسکش را به گوشه ای پرت کرد و به زیر گریه زد _ چرا دیگه مامانیمون نیست؟ من اون خانم رو دوست ندارم از عروسک هاش هم خوشم نمیاد میخوام مامانی خودم برام عروسک بگیره ، با مامانی بریم شهربازی پروا پر بغض از جدال دوقلوهایش با پدرشان پلک فشرد و جلو آمد _ توروخدا بچه هام رو ازم دور نکن شایان، تا آخر عمر توی عمارتت نوکری میکنم اما بذار خودم بچه هام رو بزرگ کنم شایان نیشخند زد _ بچه هات؟ یادت رفته قرار بود دنیا که اومدن گورت رو گم کنی؟ این چندسال هم چون بهت عادت کرده بودن اینجا موندگار شدی دنیل لگد به زیر ماشین اسباب بازی که اهدایی فرانک بود کوبید _ ما مامان خودمون رو دوست داریم اون زن مامان ما نیست اسباب بازی هاش هم مثل خودش خیلی زشته! شایان کفری از بهانه گیری دوقلوها دست دنیل که به طرف پروا رفته و سعی داشت مجبورش کند رخت چرک ها را نشوید گرفت و به سمت خود کشید _ برو تو اتاقت پسر تو کارایی که بهت مربوط نیست دخالت کن دنیل مشت های کوچکش را به پای پدرش کوبید _ مامانم خدمتکار نیست نمیخوام کار کنه، دست و کمرش درد میگیره شبا خوابش نمیبره گریه میکنه دنیل کاملا به پدرش رفته بود! او هم روری همین اندازه و حتی بیشتر روی دخترک حساس بود، اویی که اجازه نمیداد آفتاب به صورت پروا اشعه بزند حالا خود مجبورش کرده بود تا ساعت ها در گرما رخت چرک های تمام افراد عمارت را بشوید! دلسا اما دل و جرات برادرش را نداشت از اخم پدرش بیشتر حساب می‌برد تنها با لبهایی برچیده گفت _ یعنی دیگه مامانِ ما رو دوست نداری بابایی؟ تو که میگفتی از همه ی دنیا بیشتر دوستش داری حالا چرا میخوای مامان جدید برامون بیاری؟ شایان دنیل را ‌کنار زد و رو به دوقلوها توپید _ برید توی اتاقتون وگرنه امشب از بازی خبری نیست به سمت پروا برگشت شانه اش را گرفت و به دیوار چسباندش _ چی تو گوش بچه هام خوندی که اینقدر بهونه گیر شدن؟ پروا هق زد _ تا کی میخوای تاوان کثافت کاری های بابام رو از من بگیری؟ من که گفتم از چیزی خبر ندارم من فقط عاشقت... شایان دندان روی هم سابید نباید حرفهایش را باور میکرد یکبار دیگر گول معصومیت این چشمها را نمی‌خورد عصبی تشر زد _ ببند دهنتو! همان لحظه فرانک از راه رسید اسباب بازی های جدیدی که گرفته بود را به طرف دوقلوها گرفت _ بیاید ببینید چی براتون گرفتم بچه ها دوقلوها با قهر و اخم رو برگرداندند شایان کفری بازوی پروا را میان انگشتانش فشرد آخ دردمند دخترک در آمد و شایان کنار گوشش غرید _ همین الآن میری و بهشون میگی از این به بعد مامانشون فرانکه و باید تو رو فراموش کنن وگرنه میفرستمت یه شهر دیگه که حتی از دور هم نتونی ببینیشون ، شیرفهم شدی؟ پروا ناچار میان گریه هایش سر تکان داد شایان دستش را رها کرد و او به طرف دوقلوها قدم برداشت دلسا اشک میریخت و دنیل با تمام مقاومتش بغضش ‌گرفته بود _ گریه نکن مامانی خودم از اینجا میبرمت نمیذارم کار ‌کنی پروا مقابل پایشان زانو زد هر دو مثل جوجه گربه لوس خود را در آغوش مادرشان چپاندند شایان کفری پلک بست نباید دلش میسوخت این زن لیاقت نداشت فرانک به طرفش آمد و بازویش را گرفت _ حالت خوبه عشقم؟ شایان تنها سر تکان داد دوروز دیگر جشن عروسی اش بود و او همچنان بلاتکلیف بود نفهمید پروا چه به دوقلوها گفت که هر دو با صدای بلند به گریه افتادند و به طرف اتاقشان دویدند پروا اشک هایش را پاک کرد نگاه سردش را به دست فرانک که دور بازوی شایان حلقه شده بود دوخت و گفت _ دیگه هیچوقت سراغ من رو نمیگیرن فرانک با رضایت لبخند زد و شایان به رخت چرک ها اشاره کرد _ حالا برو به بقیه وظایفت برس! هنوز ظرفها رو هم نشستی پروا تلخ خندید و قدمی عقب برداشت _ من دیگه اینجا جایی ندارم شایان‌خان! شایان با اخم و گیجی پلک زد و پروا ادامه داد _ بچه هام بمونن پیش خودت، اگه اینجا باشم نمیتونن عادت کنن و باز بهونه میگیرن منتظر حرف دیگری از جانب شایان نماند و قبل از شکستن بغضش مقابل چشمهای درخشان فرانک به سرعت از عمارت بیرون زد https://t.me/+_fYuYixN8BQ4Yjc0 https://t.me/+_fYuYixN8BQ4Yjc0
Show all...
-با خودت وَر رفتی آره؟...سوراخ باسنت قرمزه ابروهای نارنجی دخترک از حرف مرد به هم نزدیک شد: -آقای دکتر؟ چرا اینجوری می‌گید؟ به خاطر سونوی مقعدیه پیمان دستکش‌های لاتکس را در آورد و توی سطل آشغال انداخت. -پارگی مقعدت گمون نمی‌کنم ربطی به سونوی مقعدی داشته باشه! دخترک با خجالت لبش را گزید و شورتش را پوشید. -من با خودم ور نرفتم مرد با لبخند کجی به صندلی اش تکیه داد و به اویی که با لباس فرم مدرسه آمده بود نگریست: -عفونت روده داری...مقعدتم که پاره شده به من دروغ نگو پدرسوخته! من تو رو با این وضعیت نمی‌کُنَم! به اکرم میگم یه پولی بذاره ته جیبت. برو سر درس و مشقت بچه! موهای فر نارنجی را زیر مقنعه هل داد و پر غصه و بغض آلود گفت: -مدرسه پسرونه کنار مدرسمونه یه پسره یواشکی اومده بود تو مدرسمون منو به زور برد پشت مدرسه...باهام...باهام این کارو کرد...من...من ترسیدم به خانوم مدیر بگم...نمی‌خواستم همه‌ی بچه های مدرسه بفهمن پیمان بی‌اعتنا به توضیحات او با گوشی‌اش مشغول شد که دخترک دوباره به حرف آمد: -دارو مصرف میکنم...زود خوب میشم... -پول می‌خوای چیکار تو بچه؟ اون ننه بابات فقط پس انداختن بلد بودن؟ آذین دستش را زیر چشمش کشید و هقی زد. مرد پچ زد: -جان...! -بابا مامانم برا خاکسپاری عموم رفته بودن که تصادف کردن...من هیچ کسو ندارم... -بیا اینجا! دخترک مطیع از جا بلند شد و نزدیکش شد. میز را دور زد. پیمان دو طرف پهلوش را گرفت و روی میز نشاندش. لاغر مردنی و کم وزن بود -پول می‌خوای؟ سر جنباند... -من...می‌خوام درس بخونم خانوم دکتر شم... -تو فکر کردی زیر خواب پیمان شدن راحته؟ میای ده دیقه می‌دی و میری سر درس و مشقت؟ نه جانم! من هر وقت بخوامت باید باشی! نگاه نمی‌کنم مریضی...خوابت میاد...درس داری...امتحان داری...پریودی. ممکنه بعضی روزا پنج شیش راند بکنمت! آذین همه ی زورش را می‌زند گریه نکند. اما چشم‌هاش تند و تند پر و خالی می‌شود و مرد بدون دلسوزی نگاهش می‌کند نباید عقب می‌کشید. پولی نداشت غذا بخورد...چند باری از پس مانده های در و همسایه شکمش را سیر کرده بود پولی نداشت اجاره خانه بدهد و آن صاحب خانه‌ی پیر هاف هافوی دو زنه پیشنهاد صیغه کردنش را داده بود در ازای یک سقف بالا سرش داشتن شهریه مدرسه هم عقب افتاده بود. لرزان پچ زد: -قبوله... مرد سعی داشت عمق فاجعه را نشانش دهد: -ببین! تو تختِ من قرار نیست بهت خوش بگذره صدای ناله‌هات کل خونه رو برمی‌داره ولی نه از سر لذت بلکه از سر درد و فشار! وقتی زیرمی کتک می‌خوری، فحش میشنوی، تحقیر میشی، پوزیشنای مختلف روت پیاده میشه. اصلاً آسون نمیگذره! -ق...قبوله... پیمان رانش را نوازشی کرد و دخترک تن مچاله کرد. تنش محسوس می لرزید. ژیلت نویی از کشوی میز بیرون کشید و به سمتش گرفت: -برو تو سرویس خودتو شِیو کن. بعدم لخت و دمر بخواب رو تخت. دوست دارم اولین رابطه رو تو مطبم داشته باشیم بَست های پلاستیکی را هم پیش چشمان لرزان دخترک گرفت: -با اینا قراره دست و پاتو ببندیم قلب دخترک هری ریخت و او از جا بلند شد و خطاب به منشی‌اش گفت: -مریضای امروزو کنسل کن. https://t.me/+_9_Xd5_OtkYzZWQ8 https://t.me/+_9_Xd5_OtkYzZWQ8 https://t.me/+_9_Xd5_OtkYzZWQ8 https://t.me/+_9_Xd5_OtkYzZWQ8 https://t.me/+_9_Xd5_OtkYzZWQ8
Show all...
⁠ . _خوشگل خانومم؟ تاج سرم؟ همسرم؟ به خدا که غسل از واجباته شرعیه! چرا انقدر سر به هوایی شما؟ دخترک از شرم زیر پتو تپیده بود‌. دیشب شب زفافشان گذشته بود. _رعنا خانومم ؟ با شمام غسل به گردنته باید بری حموم. پاشو من شما رو ببینم یکم سرحال شم دیشب نذاشتی چراغ روشن کنیم. زیر پتو تمام جانش از شرم و گرما به عرق نشسته بود. _اِ...! هیچی از دیشب نگو دیگه ! معین اما کوتاه بیا نبود . _اصلا تو تاریکی خوشگلیات و ندیدم که فدات شم! اصلا نفهمیدم دارم کجا رو بوس میکنم. جان دخترک به مویی بند بود. _توروخدا نگو! معین خندید. _خب نمیگم دورت بگردم. پاشو برو غسل واجبت و به جا بیار خوب نیست روز اول زندگی غسل باشه به گردنت.... _میرم خودم. صدایش میلرزید . معین با زانو روی تخت رفت‌. _دردت به جونم دختر.  صدات میلرزه چرا ؟ درد داری ؟ ببینمت... دستش که روی پتو نشست جیغ تازه عروسش بلند شد. _وای آقا معین .... معین غش غش خندید. _قربون اون شرم تو صدات بشم. بده کنار ببینم تنت و...خونریزی داری ؟ دلش می‌خواست از شدت شرم دود شود. _شما برو بیرون....من خودم میام بیرون... _عه عه ! دختر بد...دوماد بدون عروس از حجله میره بیرون ؟ من برم بیرون مامانم کاچی میاره ها برم؟ پتو را محکم تر چسبید. _وای نه! لباس تنم نیست . هیچ جا نرو توروخدا .... _از زیر پتو نیای بیرون میرم. دخترک ناچار سرش را از زیر پتو بیرون کشید و دستپاچه سلام کرد. _سلام . _سلام به روی ماهت عروس خانم ‌. گونه‌هایش گل انداخته بود‌. معین موهایش را ناز کرد. _خونریزیت بند اومد؟ دیشب حسابی ترسوندی منو ! کوتاه جواب داد. _خوبم. _یه نگاه بندازم ؟ شاید احتیاج به دکتر باشه. دلخور صدا کرد. _معین! حتی وقتی نمی‌خواست هم دلبری میکرد پدر سوخته ! ضربه‌ای به در خورد. _عروس دوماد نمی‌خوان بیدار شن؟ صدای مادرش بود. رعنا دوباره زیر پتو تپید. _بیداریم مادر . _حال رعنا خوبه؟ با شیطنت سعی می‌کرد پتو را کنار بزند. _عروس تنبلت خوابه، حاج‌خانم ! _پاشید مادر‌ . پاشید غسل و حمومتون و برید.  کاچی گذاشتم واسه رعنا. توام برو واسه ناهارش جیگر بگیر کباب کنیم. خون سازه . بخوره جون بگیره مهمون وعده کردیم واسه پایتختی. _رو چشمم، حاج خانم. جیگرم میخرم براش. صدای مادرش دور شد. سرش را به پتو نزدیک کرد _نازشم میخرم براش! رعنا خانم ؟ ببرمت حموم ؟ _خودت برو ... _من اول صبح غسل کردم. فقط شما موندی...پاشو تنبلی نکن...اولین غسل جنابته که به گردنته ... دخترک سر جا تکان خورد. درد خفیفی در شکم و کمرش پیچید و بی‌اراده ناله کرد. _آخ ... _جونم ....؟ خونریزی داری ؟ بزن کنار این لامصب و ... بالاخره زورش به معین نرسید. پتو از روی تنش کنار رفت. _خوبم به خدا‌‌‌... چشمش که به تن برهنه و سفید تازه عروسش افتاد نفسش بی‌اراده تند شد. _تو از شوهرت خجالت میکشی، بی شرف؟ _خدا من و بکشه این چه حرفیه .... _پس خودم ببرمت حموم؟ هم غسل و هم تماشا؟ ببرم ریز ریز بخورم سر تا پای عروس خانم و؟ دمای تنش بالا رفته بود. آهسته کنار تن دخترک دراز کشید. _خدا لعنتت کنه، رعنا ! من صبح غسل کرده بودم. چشم‌های دخترک گرد شد. _چرا؟ سرش را در گردنش فرو برد _خرابم کردی توله سگ! دست دخترک را گرفت و به گرمی تنش رساند. رعنا هین کشید و معین لاله‌ی گوشش را گاز گرفت. _چیه ؟ مگه پسر مذهبیا دل ندارن ؟ خودت خرابم کردی خودتم باید خوبم کنی، عروس خانم . بعد پتو را کامل کنار زد. رعنا از شرم نفسش رفته بود. _ببین خودت رعنا . دیگه خونریزی نمیکنی ... تازه عروسش پچ زد. _غسل واجبم چی...؟ دیگر طاقت نداشت. همانطور که خیمه‌اش را روی تن نو عروسش سنگین میکرد لب زد. _یه بار دیگه خالی شم دوتایی میریم حموم غسل میکنیم.... https://t.me/+f_p2g0x8ui4wODI0 https://t.me/+f_p2g0x8ui4wODI0 https://t.me/+f_p2g0x8ui4wODI0
Show all...
گفتن شوهرم مادر زاد عقیمه اما من دو ماهه باردارم🤐 بی بی چک با دو تا خط توی دستهام می لرزید.. و صدای خدمتکارا از پشت دستشویی توی گوشم نشست. _اگه گفتی امروز چی شنیدم! _بازم فالگوش بودی؟! آرام پچ زد.. _اقا داشت به دوستش پشت تلفن می‌گفت عقیمه.. بچش نمیشه. _چی؟! _بخدا.. گفت من کلا عقیمم بچه ام نمیشه چرا ازدواج کنم؟! صداش از تعجب بلندتر شد.. _وا کی فکرشو میکرد این همه ثروت این همه موقعیت اجاقت کور باشه ول کن این حرف‌ها و کسی میشنوه زشته برو سطل آشغال حمومم بیار اینجا.. ترسیده خودم و چسبوندم به دیوار وای خدایا.. عقیم بود من حامله شدم؟!.. منکه جز خودش با کسی نبودم پس از کجا گرفتم این نطفه رو؟ با باز شدن در و دیدن وفا که هیچ وقت چشم دیدنم و نداشت.. چون بین همه من انتخاب رئیس بودم و کینه رو تو دل همه کاشته بودم. با کنایه و پوزخند گفت.. _به به.. دیروز کلفت و امروز خانم عمارت.. چی رو پشتت قایم کردی؟! بی بی چک و مشت کردم و با لرز گفتم.. _هیچی.. چشماش برقی زد و با اون هیکل درشتش اومد طرفم و به زور مشتم و باز کرد..وااااای... صدای داد و فریادش توی سرویس پیچید و به گوش خاتون رسوند. _بیاین ببینین چی پیدا کردم.. بی بی چک مثبت اونم تو مشت معشوقه اقا؟! اونم آقایی که عقیمه این یعنی... ❌‼️ https://t.me/+JUzlVVYc8c1jYmE0 https://t.me/+JUzlVVYc8c1jYmE0 تمام تنش زیر مشت و لگد هایی که خورده بود خورد شده بود و درد میکرد و زیر دلش نبض میزد.. _زنیکه خراب میدونستم یک ریگی به کفشته بیچاره آقا.. وفا گیسوان بافته اش را در دست پیچانده بود و با تمام کینه و نفرتی که از من داشت می‌کشید. با نگاهی اشکی اطراف را پایید همه ی خدمه توی سالن دورش جمع شده بودند کسانی که یک روز او هم میانشان بود اما با علاقه رئیس به او سرنوشتش عوض شد. توانم تمام شده بود و زار زدم.. _به خدا خیانت نکردم با هیچکی نبودم، خودش میدونه.. بچه مال خودشه.. نبودم با هیچکی غیر خودش نبودم. لگدی که به شکمم خورد صدای جیغ خراشم کل سالن و در بر گرفت. _دختره حروم لقمه فکر کردی ما میزاریم تو بچه حروم زاده اتو بچسبونی به اقا ما میدونیم اقا نمیتونه بچه دار بشه.. فکر کردی خیلی زرنگی اون بیچاره مجبور کنی بخاطر آبروش حروم زاده اتو بزرگ کنه. خودتو با جادو جنبل انداختی تو بغلش از بس براش عشوه اومدی...یه شب رفتی اتاقش مجبور شد نگهت داره. حرف‌هایش را نمیفهمید موهایش تیر می‌کشیدو زیر دلش میسوخت.. تمام خونه دور سرش میچرخید و جریان گرمی را بین پاهایش حس کرد. _ولم کن دارم میمیرم.. بچم.. چندتا دیگر از خدمه هم به سراغش آمدند و او را روی زمین پرت کرده و با لگد به جانش افتادن نفس های پایانی زندگیش بود که صدای نعره‌ی مردش را شنید _چه خبره اینجا دارید چه گهی میخوردید پاها و دست ها از دور و تن زخمیش دور شد. مبهوت جلو آمد و به جسم خونین دخترکش نگاه کرد. _اقا تصدق قد و بالاتون این لگه ننک و خودمون جمع کردیم..‌ _چه....کار.....کردید باهاش!؟ وفا با افتخار جلو رفت و مثل کسانی که مدال افتخار گرفته گفت: _اقا من دیدم توی دستشویی قایم شده و بی بی چک حاملگیش و میخواد نابود کنه ... شمام که اجاقتون کور فهمیدم دورتون زده حسابشو رسیدیم. قدم های خشک شده اش را به جسم آش و لاشش رساند _اجاقم کوره؟! _بله آقا شنیدم به دوستتون گفتید بچه اتون نمیشه. صدای نعره اش روی جسم بی جان دلبرش چهار ستون همه را لرزاند. _پدرسگ بی پدر من بخاطر اینکه از زیر ازدواج در برم این دروغ گفتم چون انگل هایی مثل تو برام چراغ سبز نشون ندن.. چه بلای سر زن و بچه ام اوردید. کاری می‌کنم روزی هزار بار آرزوی مرگ کنید. در انتظار و خبری از دخترکش پشت در های شیشه‌ی ایستاده بود پاهایش قدرت ایستادگی نداشت و پیراهن سفیدش با رنگ خون نفسش رنگین شده بود. با باز شدن در و خروج دکتر به آن طرف هجوم برد و جان کند تا بگوید. _هم.. همسرم و بچه ام چی شدن؟! _متاسفانه بچه و همسرتون ... https://t.me/+JUzlVVYc8c1jYmE0 https://t.me/+JUzlVVYc8c1jYmE0 https://t.me/+JUzlVVYc8c1jYmE0 https://t.me/+JUzlVVYc8c1jYmE0 انتقامش را وقتی رسید عمارت از تک تک آنها میگرفت و همه جا را به خاک و خون میکشید.. #پارت‌رمان از اول چشمم دنبالش بود هر پیچ و خم تنش مدهوشم میکرد.. لامصب بکر بکر اورجینال.. دلبر به تمام. معنا.. برنامه چیدم کشوندمش عمارتم جوری که فکر کنه خودش خواسته..وقتی که یه بچه بندازم تو دامنش میفهمه هیچ راه فراری نداره. اما.. از همون پارت اول که به دستور افرادش دختره رو میدزدش و تحویلش میگیره مشخص میکنه صاحب اختیار و مالکش کیه... 🚫🚫🚫‼️
Show all...
از کفر من تا دین تو...

هلال ماه در حال چاپ از کــــفرمـــن تادیــــن تو... آنلاین : فاطمه موسوی 🥀 مـــــــرزشکن... آنلاین : آذر اول 🍂 پارت گذاری هرروز هفته🤩 تگ کانال @haavaaa62 تعرفه تبلیغات در کانال #از‌کــفر‌مـــــن‌تا‌دیــن‌تو @kofre_man_moosavi ♠️♥️♣️♦️

_جواب آزمایشت مثبته؟ خر گیر آوردی دختره دهاتی؟! با صدای عربده‌ی میراث تمام خدمه جلوی در اتاق جمع شده بودند و پچ پچ هایشان بالا گرفته بود. مادرش بازویش را کشید و نالید: _چته مادر؟ خون به جیگر نکن اینقدر این دخترو...آبرو ریزی راه میندازی چرا شیر پسرم؟ میراث با فک سفت شده به سمت کژال خیز برداشت که دخترک با ترس تن لرزانش را عقب کشید: _این اکله خانوم فکر کرده همه مثل خودش از پشت کوه اومدن ، آخه یکی نیست بهش بگه دهاتی آدم رغبت میکنه میکنه دست به تن و بدن کثیف تو بزنه؟! از صد فرسخیت بوی گند بلند میشه. حالا زرتی اومده میگه ازت حاملم! کژال داشت از ترس قالب تهی می‌کرد ، با چشمان ناباور به خیره‌ی میراث شد. یادش نمی آمد؟! آن شب که وحشیانه به تنش تاخته بود را یادش نمی آمد؟! شبی که دیوانه‌وار از عطر تن او کنار گوشش زمزمه می‌کرد را یادش نمی آمد؟! بهت زده و بی قرار پشت سر هم زمزمه کرد: _ازت حاملم ، از خود خودت حاملم میراث، میراث بی معرفت. گفت و نمی‌دانست چگونه مرد روبه رویش را به جنون رسانده است. بازویش در دستان مرد چنگ شد و با صدای نعره اش کل اتاق خالی از جمعیت شد. دخترک را روی تخت پرت کرد و فریاد کشید: _ زبون درآوردی زپرتی؟!  فکر کردی میای چرت و پرت سر هم میکنی موندگار میشی تو این خونه؟! صبح نشده جل و پلاست و جمع میکنی گورتو از زندگیم گم میکنی...!!! و بی توجه به التماس هایش اولین ضربه را به بدنش زد! **** چشم هایش را با درد باز میکند ، دستی در مو های پریشانش می‌کشد و اطراف را از نظر می‌گذراند . نگاش به ملحافه روی تخت می افتد و نفسش حبس می‌شود. ملحافه سفید رنگ حالا کاملا پر از خون بود. کم کم یادش می آید! دخترک گفته بود حامله است و او به مرز جنون رسیده بود. دخترک التماس کرده بود و او با بی‌رحمی به تنش تاخته بود. وحشت زده از اتاق بیرون می‌رود و با دیدن مادرش که بی قرار هق می‌زند دست و پا هایش شل می‌شود. _ کار خودتی کردی آخر؟! شیرم و حلالت نمیکنم پسر! دختره بیچاره صبح نشده رفته...فرار کرد میراث، فرار کرد از دستت! رفته بود! رفته بود و نمی‌دانست میراث خاک این شهر را برای پیدا کردنش به توبره می‌کشد! ادامه در چنل زیر👇🏽👇🏽🥲🖤❤️‍🩹 https://t.me/+8BGr03XtlYA5NWZk https://t.me/+8BGr03XtlYA5NWZk https://t.me/+8BGr03XtlYA5NWZk ...
Show all...
attach 📎

Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.