cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

هاله بخت‌یار | ستم

نویسنده: هاله بخت‌یار 🚫کپی ممنوع🚫 پارت اول⬅ #پارت1 چاپی⬅بی‌دفاع،سیاه‌پوش، آدمکش فایل فروشی⬅در آغوش آتش،فرش قرمز، سایکو پارت‌‌گذاری رمان‌ِ⬅ستم برنامه‌ پارت‌گذاری⬅سه روز در هفته اینستاگرام نویسنده👇 instagram.com/hale.bakhtyar

Show more
Advertising posts
15 426
Subscribers
-824 hours
-1227 days
-46030 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

رمان آنلاین جدیدم "او چند نفر است" خیلی وقته که در چنل مخصوص به خودش شروع شده😍👇 https://t.me/+dGxpK_GPeR9jY2Nk متاسفم ولی پسره یه روانیِ عاشقه😔‼️🔥 اختلال چند شخصیتی داره و یکی از شخصیت‌هاش به شدت خطرناکه😶👆 ~~~ چنل دیلی و خودمونیم😌👇 https://t.me/+XdF0YL5CVz05ZjJk تازه کلی اسپویل پارت‌های آینده #ستم هم داریم اینجا😎👆 ~~~ اینستاگرامِ من👇 instagram.com/hale.bakhtyar #هاله
Show all...
AnimatedSticker.tgs0.21 KB
Repost from N/a
Photo unavailable
تا حالا دیدید تابلو نقاشی آدم بکشه؟ من یه پلیسم، یه پلیس نقاش که عاشق یه دختر شدم با موهای لخت مشکی! وقتی تصویر زیبایی نگاهشو روی بوم آوردم، چیزی طول نکشید که توی یه تصادف سوخت و دیگه برنگشت! قلب منم همراه با اون سوخت و تابلویی که ازش کشیده بودم نشست رو دیوار بزرگ خونه‌م تا جلوی چشمم باشه و یادم نره کیو از دست دادم... حالا بعد سال‌ها که از مرگ همسرم میگذره دوباره دست به قلم شدم تا طراحی کنم.🖌 اینبار می‌خواستم نقش چشم‌هایی رو بکشم که خیلی شبیه همسر از دست رفتم بود. با این تفاوت که موهای فرفریش که صورتشو همیشه قاب می‌گرفت جذابیت خاصی بهش بخشیده بود. اما هنوز نقش موهای فرفری اون دختر کامل نشده بود که پدرش تصادف کرد و پروندش رسید به دستم. انگار کسی این میون بود که سوژه نقاشیای منو آزار میداد!💔 باید زودتر عامل این اتفاقاتو پیدا میکردم، اما چیزی از گشتن دنبال عامل اون تصادف نگذشته بود که فهمیدم دلمو به صاحب فرفریای کنار صورت اون باختم... https://t.me/+U8OVmHYdb-s0ODBk https://t.me/+U8OVmHYdb-s0ODBk خیلی زود پاک میشه!!!❌
Show all...
Repost from N/a
وحشیانه آزارش دادم...تحقیرش کردم...دور از چشمش با دختر شریکم ازدواج کردم حالا بی گناهی اون ثابت شده و... فکر اینکه بفهمه ازدواج کردم فکر اینکه اگر کسی به گوشش برسونه داره منو تبدیل به یه مریض روانی میکنه دنیا رو با آدماش جهنم میکنم اگر یه قدم از من فاصله بگیره سلاخی میکنم ، تیکه تیکه میکنم مردی رو که بهش نزدیک بشه قسم میخورم اون مال منه تا ابــــد! https://t.me/+X5aw-bqnZd0zN2M0 ❌❌❌❌ _متهم،  "وفا فرهنگ" لطفا در جای خود قیام کنید! دخترک با صورتی رنگ پریده و حالی نزار،  از جایش بلند می‌شود. مانند لحظاتی قبل،  چشمانش برای دیدن نشانه ای از "او"، گوشه گوشه ی صحن دادگاه می‌دود. _طبق کیفرخواست صادره از دادسرای جنایی تهران ، شما متهم به قتل عمد ام حارث، مادر نامزدتون اویس نواب هستید.اتهام را قبول دارید؟ اسید تاگلویش بالا می‌آید و چادر رنگ و رو رفته ی زندان، هوس افتادن به سرش زده است: _من... من نکشتم. وقتی رفتم داخل، مرده بود! _دروغ می‌گه...این دختر رفیقمو عاشق خودش کرد تا از اون انتقام خون پدرش رو بگیره صدای فریاد میثاق است. دوست اویس! یشتر از قبل حالش بد می‌شود و دو چشم سیاه شناور در خون، از دور و پنهانی حال وخیم دخترک خائن را می‌بینند. قاضی روی میز می‌کوبد: _سکوت کنید و نظم دادگاه رو به هم نزنید. و سپس رو به دخترک رنگ پریده لب می‌زند: _شاکیان پرونده درخواست اشد مجازات رو دارند. اگر در این زمینه دفاعی از خودتون دارید، قبل از قصاص عنوان کنید! وفا دست‌هایش را روی میز ستون می‌کند و آب خشک شده گلویش را فرو می‌دهد: - من نکشتم اویس کجاست؟! اون می‌دونه... اون خبر داره! چشمهایش با دیدن مرد بلندقد و چهارشانه ای که از در دادگاه داخل می‌آید، به برق می‌نشیند.مرد سیاه‌پوشی که اخم دارد و حتی به صورتش نگاه نمی‌اندازد. نفس می‌زند: اویس؟ اومدی؟ تو می‌دونی من قاتل نیستم. بهم اعتماد داری؟ مگه نه؟ می‌خواهد با آن پابند سنگین فلزی به طرفش بدود که وکیل کنار گوشش پچ می‌زند: -آروم باش! هنوز ثانیه ای نگذشته است که دختر جوانی پشت سر اویس داخل می‌شود. تینا؛ نامزد سابق اویس.اوست که بازوی معراج را گرفته و با نگاه پر از پیروزی اش، در چشمان سبز وفا زل می‌زند -این دخترخانم به خاطر اینکه طرحم رو از شرکتشون گرفتم با برنامه ریزی وارد زندگی من شد. بهش اعتماد کردم. با اینکه می‌دونستم پدرش دشمنمه بهش پر و بال دادم. اما نمک نشناس بود! مردمکهای وفا می لرزند. چه می‌گفت اویس؟ مرد عاشقی که نمی‌گذاشت خار به پای دخترک برود.  _اویس؟  به خدا پشیمون می‌شی. کار من نیست. می‌خوای... می‌خوای بعد از اینکه اعدام شدم حقیقت رو بفهمی؟ چرا نگام نمی‌کنی؟ دست مرد مشت می‌شود و قاضی با صدای بلند هشدار می‌دهد -نظم دادگاه رو به هم نزنید.شماآقای نواب  تقاضای قصاص نامزد عقدی‌تون،  خانم وفافرهنگ رو دارید؟رضایت نمی‌دید؟ وفا با قلبی که دیگر نمی‌تپد،  دست روی شکمش می‌گذارد.هیچ‌کس نمی‌داند او باردار است. زنی که تا هفته ی آینده،با دستان مردی که عاشقش شد، قصاص می شود! _اعتراض دارم جناب. مدارک قتل هنوز کامل نشده! صدای بلند وکیل است و شاهرگ اویس روی گردنش ورم می‌کند. توانایی نگاه کردن در آن دو چشم را ندارد و کسی نمی‌داند ترس از بی‌گناه بودن آن دختر،  درست از چند لحظه ی قبل به جانش افتاده است. -خیر. رضایت نمی‌دم! دادگاه همهمه می‌شود... چشمان دخترک سیاهی می‌روند. اما محکم خودش را نگه می‌دارد. تمام شد. دیگر نمی خواست از خودش دفاع کند. بزرگترین مجازات اویس،  قطعا ثابت شدن بی‌گناهی او بود. -متهم وفا فرهنگ ؟اگر اعتراضی دارید بیان کنید! جمع در سکوت فرو می‌رود و وکیل تا می خواهد کاغذهایش را رو کند،  وفا سرش را بالا می‌گیرد: -اعتراضی ندارم! اویس حالا پس از لحظه های طولانی،  درست وقتی که تینا دستش را با سرخوشی می‌فشارد،  با توی دلی که خالی شده است، نگاهش را به صورت زیبا و معصوم دخترکش می‌دوزد. -طبق قوانین و ضوابط قصاص در مقابل قصاص جمهوری اسلامی، حکم اعدام وفا فرهنگ ، فرزند بهمن فرهنگ،  مورخ ۱۳۹۸/۳/۱۸ تأیید شد. ختم جلسه را اعلام می‌کنم! وفا دستش را از روی شکمش برداشته و مأمور، به هردو دستش دستبند می‌زند. پویان،  همان بچه مزلفی که اویس درحد مرگ رویش حساس بود از صندلی های آخر به طرف اویس خیز برمی‌دارد: _بی‌همه‌چیـــز بی‌نامووووس! مأمورها جلوی پویان را می‌گیرند و سربازها دخترک را با شانه های افتاده و کوچکش به بیرون هدایت می‌کنند. _بترس از روزی که بی‌گناهی وفا رو ثابت کنم. بترس از روزی که خودم از این حکم نجاتش بدم. اون وقت ببین می‌تونی از صدکیلومتریش رد بشی یا نهههه!؟ پاهای اویس بر زمین میخ می‌شوند و دستانش یخ می‌کنند. اگر پویان حتی به جنازه ی وفا نزدیک می‌شد،  اویس او را می‌کشت! ❌❌❌ https://t.me/+X5aw-bqnZd0zN2M0 https://t.me/+X5aw-bqnZd0zN2M0
Show all...
🍂مـَـــ ـطرود🍂

به قلم مشترک: 🔥 آرزونامــداری وَ هانیـــه‌وطن‌خــواه🔥 من کَهکِشان را در چَشم‌هایت یافتم و تو... با من از رُخ مهتاب گویی...؟ تنها منبع رسمی رمان مَطرود این‌جاست و خواندن آن در هر اپلیکیشن، سایت یا کانال‌های دیگر غیرمجاز است❌

Repost from N/a
#part _دخترتون به شکم مدیر مدرسه‌ش محکم لگد زده آقای سلطانی کیارش شوکه گوش هایش سوت کشید اخم هایش درهم رفت امکان نداشت دخترک مظلومش... _رزا؟! معاون پر حرص ادامه داد _بله جناب، با وحشی گری به مدیر مدرسه هجوم برد البته ما بیشتر از این از یه دختر پرورشگاهی انتظار نداریم، همون اول سال نباید دخترتون و اینجا ثبت نام می‌کردیم، از کسی که تربیت درستی بالای سرش نبوده این بی بند و باریا بعید نیسـ.. عصبی سیگار برگش را در جا سیگاری انداخت و بین حرفش غرید _مواظب حرف زدنتون باشید، اون دختر زن منه نه دخترم، الان خودش کجاست؟! دیشب وقتی به عمارت برگشت دخترک با ذوق سمتش ندوید بی‌حال بود و بی‌حوصله _بهتر نیست از وضعیت خانوم مدیر بپرسید جناب سلطانی؟ با عجله از جا بلند شد و پالتویش را چنگ زد دخترک چشم زمردی را به جای راننده خودش رسانده بود صبح میان آن هودی بزرگ تنش گم شده بود تمام مسیر ساکت گوشه‌ی صندلی کز کرده بود نکند اذیتش کرده باشند؟! با تحکم پچ زد و قدم هایش بلند تر شد _حال اون دختر برام از هرچیزی مهم تره خانوم، اگر شکایتی دارین وکیلم رسیدگی میکنه، از این به بعد من طرف حساب شمام نه اون بچه خواست تماس را قطع کند که ناظم نیش زد _اگر اون دختر درست تربیت می‌شد تو شکم زن حامله لگد نمی‌کوبید، ایشون جنینشون و از دست دادن و اون دختر جلوی چشم خود خانومِ مدیر با یه پسر از مدرسه فرار کرد خشکش زد *** خدمتکار پالتویش را گرفت که عصبی غرید _رز برگشته؟ _بالا تو اتاقشونن تقه‌ای به در زد _باز کن درو‌ صدایی نیامد محکم تر مشت کوباند و توپید یادش رفته بود صدای دادش دخترک را می‌ترساند _باز کن این بی‌صاحابو تا نشکستمش صدای باز شدن اهسته‌ی در امد که در را محکم هول داد دخترک به زمین کوبیده شد که تازه نگاهش به صورت کوچکش افتاد خیس بود مظلومیتش اینبار دلش را به رحم نیاورد که خونسرد پرسید _امروز چه گوهی خوردی تو مدرسه؟! رزا با چانه‌ی لرزان خودش را عقب کشید _هیچـ..ی به خدا دستش روی کمربندش که نشست چشمان دخترک از وحشت سیاهی رفت نیشخند زد _گفته بودم اگر عروسک کیارش غلط اضافه بکنه چی میشه؟! هار شدی؟! چشمان زمردی‌ دخترک مات مانده بود ناباور خنده‌ی بی‌جانی کرد _منو..نمیـ.. زنی...خودت قول دادی...مگه نه؟ کمربندش را از شلوارش بیرون کشید که رزا با لرز گوشه‌ی دیوار جمع شد _او..ن روز تو پرورشگاه وقتـ..ی گفتم از هیکل گنده‌ت میترسم گفتی اذیتم نمی‌کنی کیارش کنارش زانو زد دستش را بالا برد که دخترک در خودش مچاله شد بازهم دلش به رحم نیامد آرام گونه‌‌ی کوچکش را ناز کرد ترسناک پچ زد _نگفته بودم اگر هارم بشی خودم رامت میکنم جوجه؟! لگد میزنی به شکم زن حامله؟! با یه پسر گورتو گم می‌کنی؟! بغض دخترک شکست و ملتمس مچش را چنگ زد _به خد..ا من کاری نکر..دم اخم هایش درهم رفت تب داشت؟! همیشه وقتی میترسید تب می‌کرد و بدنش بی‌حس می‌شد رزا مظلوم هق زد که صفحه‌ی موبایلش روشن شد ( رفتم مدرسه قربان، راست گفتن، مدیر بیمارستان بستریه و جنینش و از دست داده) دخترک وقتی خیره به موبایل دیدش امیدوار و با گریه خودش را جلو کشید _باور میکنی کیـ..ا جونم..مگه نـ... کیارش یکدفعه جوری محکم با پشت دست در دهانش کوبید که همان لحظه خون از لب و دماغش بیرون پاشید جیغ خفه‌ای کشید که اینبار تنش آتش گرفت فقط شانزده سال داشت در خودش جمع شد و بغضش شکست کیارش نعره زد و ضربه‌ی دوم را با تمام زورش کوبید خون از جای سگک کمربند بیرون زد _چه گوهی خوردی تو امروز؟! اشتباه کردم از اون گوهدونی اوردمت بیرون بری درس بخونی هرزه؟! دخترک‌ خواست بگوید که اصلا کاری نکرده بگوید وقتی ناظم سمتش هجوم اورده و گفته چرا در شکم مدیر لگد کوباندی ماتش برده بدنش هیستریک شروع به لرزیدن کرد _ادمت میکنم جـ*نده کوچولو، تو همین باغ اتیشت میزنم تا با یه پسر نری گوه خوری کیارش کمربند را محکم ‌تر کوبید و دخترک بی‌جان هق زد _درد..ش از کتکا...ی تو پرورشگاهم بیشتره نفهمید چند بار در مذاب داغ خواباندنش تنش از سرما میلرزید و جیغ هایش شده بود ناله های ارام دخترک که چشمانش بسته شد کیارش عصبی کمربند و گوشه‌ی اتاق انداخت دانه های درشت روی صورت کوچکش و لرز تنش یعنی بازهم تب کرده موبایلش زنگ خورد غرید _بعدا زنگ میزنم مارال _عه صبر کن، سورپرایز دارم برات، اون دختره رو دک کردم که با خبر ازدواجمون میخواست خودش و بکُشه، امروز تو مدرسه گفتم زده تو شکمم و بعد با یه پسر فرار کرده غش غش خندید و کیارش خشکش زد _الکی گفتم باردارم قیامت شد کیارش، ناظم محکم کوبوند تو صورتش و زنگ زد پرورشگاهش مارال مدیرش بود؟ کی مدیر دخترک عوض شده بود؟ یکدفعه با لرزیدن هیستریک دخترک گوشه دیوار و کفی که از دهانش بیرون ریخت... ادامه‌ی پارت👇🖤 https://t.me/+Skchd0Tf07Y2MTc0 پارت رمان🔥 کپی❌
Show all...
شیـ♠️ـطانی‌ عاشق‌ فرشته...

❤️‍🔥مروارید ⛓در آغوش یک دیوانه 🍷قاتل یک دلبر(به زودی) 🥃فرشته‌ی مشکی پوش(به زودی) ❌هرگونه کپی برداری و انتشار این رمان حرام و پیگرد قانونی دارد نویسنده و انتشارات با فرد متخلف به صورت جدی برخورد می‌کند❌

Repost from N/a
#پارت_886 _ارسلان؟ چرا انقدر بدنت گرمه؟ بگم دکتر شایان دارویی چیزی بده شاید تب داری! لب چسباند به بناگوش او و حالش خراب تر شد! _من همیشه گرمم دختر جون. دارو چیه؟  یاسمین‌ کف دستش را روی گونه ی تب دار او گذاشت و خودش... سر جلو برد و طرف دیگر صورت شش تیغ شده اش را بوسید. انگار تمام نگرانی که امروز متحمل شده بود را به رخش کشید. _بازم سعی میکنی حال بدت و با بی حیایی بپوشونی؟ ابروهای بالا رفته ارسلان و لبخند سردش هم نتوانست گرفتگی چشمان دخترک را از بین ببرد. _چیشده ارسلان خان؟ سینه به سینه ی هم چپیده بودند زیر پتو و یادشان نبود دو نفر بیرون دیوارهای این اتاق منتظرشان است. _تو پسر مردم و لخت کردی، بعد از من میپرسی چیشده؟ یاسمین آرام پلک زد که یعنی "من را نپیچان. حالت بد است و من... این را از بی فروغی چشمان تب دارت میفهمم"... _میخوای منم اینکارو کنم که بفهمی حال بدم بخاطر چیه؟! یاسمین شاکی نگاهش کرد؛ _خجالت بکش ارسلان. بیا این لباس و بپوش تا دوباره یکی نیومده و رسوا نشدیم. ارسلان جای جواب خندید و سرش را جلو برد تا لب هایش را فتح کند که یاسمین دست هایش را روی سینه ی او گذاشت و مثل برق عقب کشید. _منم سرما بدی بعدش کی ازت مراقبت کنه مرد حسابی؟ چشمهای ارسلان جمع شد. صدایش هم بخاطر کیپ شدن بینی اش گرفته بود. _الان ازم فرار کنی، اخر شب که برگشتیم عمارت چی؟ میتونی از دستم در بری؟ یاسمین بزور ازش جدا شد و پیراهن شایان را برداشت تا تنش کند‌. _برگشتیم عمارتم نمیتونی کاری کنی چون شرایط جالب نیست. ارسلان هنوز داشت با چشمهای باریک نگاهش میکرد که یاسمین لبخند موذیانه ای زد و او دو هزاری اش افتاد. با اَه بلندی که گفت دخترک به ضدحال خوردنش خندید. https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 تمام بنرهای این رمان واقعی هستن با 900 پارت آماده در چنل 😁❤️ هیجان از خط به خط پارت های این رمان می‌باره ☺️ میتونید امتحان کنید 😄 #عاشقانه_مافیایی https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
Show all...

رمانی که خودمم می‌خونمش و به شددددت پیشنهادش می‌کنم🥹👌✨ #هاله
Show all...
🍁 دختری از تبارِ پائیز ... ❤️‍🔥قدرتمند، شجاع و بی باک...! دختری که به مانندِ نامش یک الهه است و آرامش در وجودش با تمامِ غم ها و زخم هایش یکه تازی می کند...! او همچون گرگ ماده ای وحشی ست ... لقبی که نسبت داده شده از طرفِ ... او و زخم هایش فقط به دست های یک شاهِ مافیا و بیزنس مَن آرام میگیرند! مردی خشن ، قدرتمند و بانفوذ! مردی از تبارِ سیاهی و خویِ نژادِ گرگِ درنده آلفا! مردی که خودش زخم خورده ی گذشته اش است ... اما  ... چه می شود که با تاریک شدنِ دنیایش بی چشمانِ نازدارِ او، جهان را به آتش می کشد تا با آتشی که به راه انداخته است، یادِ چشمانِ تب دارِ او را برای خودش زنده نگه دارد ؟؟؟ چه می شود که نگاه کردن به او را قَدِغَن اعلام می کند و جویبارِ خون به راه می اندازد، اگر کسی تنها نیم نگاهی سوی او بیندازد !!!؟؟؟ ‼یک ممنوعه ی قدرت و خون از تبارِ دو جنسِ مغرور و قدرتمند‼ 🔞🔥 https://t.me/+zaNu0K41tWkwM2E0 https://t.me/+zaNu0K41tWkwM2E0
Show all...
حلقه ای از فر موهامو چنگ زد و من و باهاش سمتِ خودش کشید ... محکم به سینه ی مثلِ سنگ و ستبرش کوبیده شدم. خشونت! وحشت! جذابیتِ بی حد و مرز! خدایا طاقتم بده دوام بیاورم استقامت در برابرِ دیدگانهِ مثل سیاهچاله اش را ...! _موهات فرن ! یه فرِ خدادادی ! مات نگاهش کردم! با پشتِ انگشتِ اشاره اش، گونه ی چپم و لمس کرد: _روی هردوتا گونه هات وقتی میخندی، چال داری! لرزیدم ... خدایا صبر،صبر،صبر! من دیوونش بودم، روانی تر از اینم نکن! نذار عادت کنم به لمسِ دستایی که مالِ من نیستن! بد عادتم نکن خدایااااااا ... انگشتش و تا روی گردنم کشید ... باخشونت استخونِ ترقوه ام و لمس کرد و من قدرتِ فرار ازم صَلب شد! چشماش خمار و وحشی بود، با این کارش خمارتر و وحشی تر شدن! سرش خم شد سمتِ گردنم ... محکم و عمیق از گلوم نفس گرفت که نفسم ... خدایا نفس نداشتم انگار!!!  تا اینکه ... مُردم؛ باختم، آتیش گرفتم و خاکستر شدم اما دوباره زنده شدم! مُهرِ داغِ لباش روی سیبِ گلوم نشست و امان از لب های لعنتی و وحشیش! لب هاش و روی پوستم کشید و منی که گوله آتیش بودم و با نگاهش مسخ کرد! نفس های داغشو با فاصله ی ریزی روی لب هام آزاد کرد: _بوی نوتلا،شراب و لیلیوم و همزمان با هم میدی گرگِ وحشی! چی گفت!!؟؟ لیلیوم؟؟ اون از کجا میدونست گلِ موردِعلاقمه و عطرِ سحرانگیزش برای خفه کردنِ افکارِ نابسامانم رحمت الهی؟؟ نذاشت نفس های گم شده ام و از سینم پیدا کنم و بُرید حتی نفسی که میخواست تقلا کند تا آزاد شود را ! لب هام آتیش گرفتن و من ... رمان دارای محدودیت سنی می باشد و تا انتها در کانالِ عمومی رایگان پارت گذاری می شود.🔞🔥 جدالِ عشقی آتشین بینِ دو رئیسِ قدرتمند 🔞🔥🥂 ♨️با پارت هایی طولانی و جنجالی! ✍🏻《 جذابترین اثرِ نویسنده با قلمی نفسگیر !》با پارتگذاری منظم》✅ بنرها واقعی هستندhttps://t.me/+zaNu0K41tWkwM2E0 https://t.me/+zaNu0K41tWkwM2E0 https://t.me/+zaNu0K41tWkwM2E0 https://t.me/+zaNu0K41tWkwM2E0 نمیبوسید !!! میگفتن نمیبوسه و عشق بازی توی رابطه بلد نیست و خطِ قرمزش احساساته و حالا...! اون من و لیلیومِ سفیدِ خودش میدونست! چیشد که بازی کردن با تنِ بکرم، نفس کشیدنِ عطرتنم، قوس دادن به کمرم و لمسِ چالِ ونوسِ روی گودیش اون و روانی اما آروم میکرد و بعد از هربار اعصاب خوردی و جنگی که داشت، به من و آرامشِ روحِ پاکم پناه می آورد؟ خودش گفته بود که من الهه ی آرامششم! الهه ی افسون و پاکی ... چیشد که من، الهه راستین، تک دخترِ لِیلی و پندارِ راستین شدم گلِ لیلیوم سفیدِ خونی شده ی اون؟ خونی که نشونم بود و به دستای شاهِ مافیایِ آمریکا و ایتالیا به تنم رنگ آمیزی شده بود !!!؟؟؟ چیشد که حتی خودمم نفهمیدم چطوری عطرِ تنم و آرامشِ روحِ زخم خوردم، باعثِ افسونِ ذهنِ مشوش و انتقام جوی اون شد و من، شدم باعثِ حواس پرتیِ ذهنِ ناآرومش و چالِ گونه هام قدرتمندترین نقطه قوّتش؟!
Show all...
AnimatedSticker.tgs0.61 KB
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.