cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

ترجمـہ‌های آدُر🔥

. اروتیک و ممنوعه🔞 .

Show more
Advertising posts
9 777
Subscribers
-2324 hours
-1137 days
-58630 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

sticker.webp0.06 KB
Repost from N/a
- ما هرکسی رو به دارک روم راه نمیدیم لیدی، اون اسکلی که باهاش اومدی هنوز قوانین بازی رو خوب نمی‌دونه وگرنه ما اینجا عروسک بازی نمی‌کنیم! پوزخندی بهش زدم. آدامسم رو گوشه دهنم نگه داشتم و گفتم: تو کی باشی که قانون بازیو به من بگی؟ خودت هنوز تو کف عروسکات موندی! با اشاره‌ی مردی که گوشه‌ی سالن ایستاده بود، دهنش رو بست. مرد جلو اومد و همون‌طور که دود سیگارش رو بیرون می‌داد آروم گفت: ما اینجا برای ورود به دارک روم دعوت نامه می‌خوایم خانوم کوچولو. اگه یه تیکه کاغذ سفید از میزبانت بدی، ممنونتم هستیم! ابرومو بالا انداختم. - عا قربون آدم چیز فهم. منو شهاب دعوت کرده، تیم گوزن! مرد با اشاره‌ی دست به بادیگارداش، چشمکی به من زد و گفت: از این طرف خانوم زیبا! چیزی از بازی نمی‌دونستم. من برای بردن اومده بودم، برای همون جایزه‌‌ی تپلی که شهاب قولش رو داده بود! پشت سرش وارد راهروی تاریکی شدم که فقط با شب‌تاب‌های کوچیک، روشن شده بود. هر دیواری که می‌دیدم سیاه رنگ بود. تنها چیز روشن توی اتاق، خودم بودم! با کنجکاوی پشت سر مرد حرکت کردم. با باز شدن در چوبی کنده‌کاری شده، فهمیدم بالاخره به مقصد رسیدیم. نگاهم رو به اتاق خالی که فقط یه نیمکت چوبی کنارش بود دادم و گفتم: اینجا بیشتر شبیه مرده شور خونه‌است! صدای نیشخند مرد، تردید رو توی دلم بیشتر می‌کرد! - فکر کردی شهاب تو رو میاورد کاخ نیاوران؟ اینجا باهات خیلی کار داریم خانوم زیبا. فقط امیدوارم مثل صدتای قبلی، تسلیم عزراییل نشی! با صدای بسته شدن در به خودم اومدم. کوله‌ام رو به تنم فشردم. دارک روم، همین بود! ناخودآگاه ترس غیرقابل وصفی توی وجودم شکل گرفته بود. صدای جیغ و خنده و آهنگ یه عده دختر و پسر میومد اما، من نگران بازی بودم که نمی‌دونستم چیه! با باز شدن در، ترسیده سرم رو برگردوندم. دیدن یه عده زن با لباس‌های باز و آرایش‌های فجیع، واقعیت رو کوبوند تو صورتم. زن با نیشخند جلو اومد و آروم گفت: فکر کنم این بچه گربه هنوز با قوانین بازی آشنا نیست. بهتره از ساده‌ترین چیزها شروع کنیم... تا دستش رو آورد سمت لباسم، بلند جیغ زدم: دست بهم بزنی پاره‌ات می‌کنم! صدای قهقهه خنده‌اشون بلند شد. دختر جوون‌تری با رژ قرمز جلو اومد و گفت: فکر کنم باید طناب بیاریم... صدای مردی که از بیسیم بسته به کمر یکیشون بلند شد، من رو تا مرز سکته کردن پیش برد... - آقا دستور دادن دختره رو ببریم عمارت. خش روی دختره نیوفته که امشب مهمون آقاست! با شنیدن صدای مرد، شروع کردم به دست و پا زدن. بین اون همه دختر کاربلد، من فقط چنگ مینداختم. بلند جیغ می‌زدم و به شهاب فحش می‌دادم: شهاب کثافت، کدوم گوری هستی...ولم کن زنیکه...دستت رو از رو موهام بردا... نفهمیدم چی‌شد اما ضربه‌ای که به سرم خورد و همه چی سیاه شد... https://t.me/+TM_bBGYD_qY0YjM0 https://t.me/+TM_bBGYD_qY0YjM0 https://t.me/+TM_bBGYD_qY0YjM0 https://t.me/+TM_bBGYD_qY0YjM0 با سردرد عجیبی چشمام رو باز کردم. روی تخت گرم و نرمی خوابیده بودم. باد ملایم کولر، پوستم رو حسابی جلا می‌داد. خواستم دستم رو به موهای تو صورتم بکشم که با دیدن دستبندی که به دستام بسته شده، متعجب نیم خیز شدم. دستبند فلزی هر دو دستم رو به تاج تخت بسته بود و من با یه لباس کوتاه، وسط یه اتاق تاریک خوابیده بودم. ترسیده خواستم جیغ بزنم که سایه‌ای رو به روم، من رو از جیغ زدن محروم کرد. سایه‌ای که می‌تونستم فیلتر سرخ رنگ سیگارش رو ببینم و بعد، صدای بمی که تو گوشم زنگ خورد: - به خونه خوش اومدی...
Show all...
Repost from N/a
- حالیت نیست حامله‌ای؟ چرا جلوی تیشرتت خیسه؟ با این شکم ظرف می‌شستی؟ نمیگی‌ سرما می‌خوره بچه؟ احمقی؟ از کلام پر از سرزنشش به گریه می‌افتم: - بچه‌م از صبح #لگد نمی‌زنه آمین... منو ببر بیمارستان! با رنگِ پریده و بی جان هق می‌زنم و او از پشت میز بلند می‌شود... نگاهش اول به شکم برآمده‌ام می‌افتد و بعد، به چشمانم: - باز خودتو زدی به موش‌مردگی؟ دلم آتش می‌گیرد و همزمان تیر بدی از کمرم می‌گذرد: - آمین... هر کاری بگم می‌کنم... لطفا... لطفا بچه‌مو نجات بده! خودکار در دستش را روی ورقه‌ها رها می‌کند: - از صبح این حال رو داشتی و وایسادی به ظرف شستن؟ زانوهایم می‌لرزند: - خودت گفتی... خودت گفتی که... که فقط به اسم زنتم! خودت گفتی که تو این خونه با یه خدمتکار فرقی ندارم... خودت گفتی نامرد! با خشم داد می‌زند: - #دهنتو ببند! از درد و فریادش نفس می‌برم و کم مانده زانو خم کنم که با یک قدم بلند خودش را به من می‌رساند و بازوهایم را می‌گیرد: - برو دعا کن یه مو از سر بچه‌م کم نشده باشه وگرنه #خونت پای خودته! "#بچه‌م"... حتی یک کلمه به من اشاره نمی‌کند! من حتی اگر بمیرم هم مهم نیست... - تیشرتت و دربیار! میان آن همه درد، با ترس نگاهش می‌کنم: - چ... چرا؟ از لکنتی که ناشی از ترس است، خشمگین‌تر می‌شود: - نمی‌خوام بهت تجاوز کنم که! با این تیشرت خیس می‌خوای بری بیمارستان؟ و امان نمی‌دهد... یکی از تیشرت‌های خودش را از کشو بیرون می‌کشد و قبل از اینکه فرصت کاری را داشته باشم، دست پایین تیشرتم می‌گذارد و آن را بالا می‌کشد... چشم می‌بندم و چنان لبم را گاز می‌گیرم که لبم خون می‌افتد. - #لبت و گاز نگیر سوگل... خیلی درد داری؟ توجه‌اش هر چقدر هم کم، داغ قلب عاشقم را تازه می‌کند: - خیلی... نفسش را صدادار بیرون می‌فرستد و حین پوشاندن تیشرتش به تنم که بلندی آن تا بالای زانویم می‌رسد، می‌گوید: - بهت گفتم هیچی مهم‌تر از جون این بچه نیست... نگفتم جوجه؟ دلم برای جوجه گفتن‌هایش یک ذره شده بود! - گفتی... کاش‌... کاش #بمیرم آمین! کاش وقتی این بچه از وجودم جدا شد، بمیرم... رنگ نگاهش عوض می‌شود: - #خفه شو سوگل! راه بیفت باید بریم بیمارستان! حرف‌های تلخ و توهین‌هایش توانم را ذره ذره کم می‌کنند... سرم گیج می‌رود. قدم اول را که برمی‌دارم، کم مانده از درد و ضعف زمین بخورم که در یک حرکت سریع دست زیر زانوها و کمرم می‌برد و روی دست بلندم می‌کند: - سوگل... نبند چشماتو! به من نگاه کن... او با تمام توانش می‌دود و من به سختی از میان پلک‌های نیمه‌بازم نگاهش می‌کنم: - من... من احمقم که... که هنوزم دوسِت دارم! سیب گلویش پایین می‌رود و مستقیم سمت پارکینگ ویلا می‌دود: - فرصت خوبیه... نه؟ خوب می‌دونی که تو این وضعیت کاریت ندارم و می‌خوای تا داغه بچسبونی؟ او خبر ندارد... از وضعیتم خبر ندارد! حتی از قند بارداری‌ام و تمام آن انسولین‌هایی که بی‌خبر از او می‌زدم... - اگه #بمیرم... ناراحت میشی؟ از میان دندان‌هایش جواب می‌دهد: - دهنتو ببند... و من در حالی که قندم بدون شک زیر ۷۰ رسیده، میان دردم می‌خندم: - میشه... میشه به بچه‌م نگی با... با مادرش چطور بودی؟ وارد حیاط می‌شود و هنوز به ماشینش نرسیده که گرمی خون را حس می‌کنم و چشم می‌بندم... لب‌هایم نیمه‌جان تکان می‌خورند: - واسه‌... واسه بچه‌م... پدری کن #کاپیتان! و آخرین چیزی که می‌شنوم، فریاد پردردش است: - سوگل! https://t.me/+9OblR3zG6SkyNTY0 https://t.me/+9OblR3zG6SkyNTY0 https://t.me/+9OblR3zG6SkyNTY0 پا به پای برانکارد می‌دود و بی‌توجه به غروری که جان سوگلش را به خطر افتاده، مردانه اشک می‌ریزد: - دکتر... تو رو خدا زن و بچه‌م رو نجات بده! هر کاری بگی انجام میدم... برانکارد وارد اتاق عمل می‌شود و دست آمین از دست سوگلش جدا... دکتر با تاسف نفسش را بیرون می‌فرستد: - خانومتون قند بارداری دارن... فعالیت زیاد و استرس براشون سم بوده! بهشون گفته بودم که نباید کار به اینجا بکشه... با این وضعیت، احتمال اینکه مادر رو از دست بدیم زیاده! دعا کنید... و وارد اتاق عمل می‌شود و آمین همان جا زانو خم می‌کند: - من چیکار کردم باهات سوگل؟ چیکار کردم جوجه‌ی من؟ https://t.me/+9OblR3zG6SkyNTY0 https://t.me/+9OblR3zG6SkyNTY0 https://t.me/+9OblR3zG6SkyNTY0 ظرفیت جوین محدود‼️👆
Show all...
Repost from N/a
‍ -چرا بهش گفتی من دوست دخترتم؟ میدونی چه گندی زدی؟ اصلا میدونی اون کی بود؟ خونسرد نگاهم کرد و گفت : میدونم! -نه نمیدونی.... معلومه که نمیدونی... اون... اون امیرحسینه... شوهر سابقم... پدرِ بچه‌ای که همه فکر میکنن مُرده! اگه بفهمه من اینجا بودم.... وای خدا... منو می‌کشه... رستا رو ازم میگیره مطمئنم.... کیفمو از روی مبل اتاقِ کارش چنگ زدم و قبل از این که از کنارش رد بشم بازومو گرفت -وایسا شادی! دلیلی نداره بترسی... من سر حرفم هستم... منو قبول کن و توی افتتاحیه به عنوان پارتنرم باهام بیا. من جون خودت و بودنِ دخترتو تضمین میکنم. نمیذارم امیرحسین نزدیکت بشه -تو اصلا نمیفهمی من چی میگم... کافیه امیر من و تو رو باهم ببینه... اون موقع مطمئن میشه وقتی زنش بودم بهش خیانت کردم دستشو روی بازوم آروم بالا و پایین کرد و گفت : خب بفهمه! مگه به همین جرم مجازاتت نکرد؟ مگه نگفتی یه جوری زد، که همه خیال کردن خودت و بچه باهم مُردین! هنوز نگرانشی؟ فرار کردی و رفتی؟ خیال میکنی تا کِی میشه فرار کرد؟ پیش من، جات امنه با تلخندی گفتم : من حتی پیش خونوادم جام امن نبود! من خیانت نمیکنم دستش هنوز بند بازوم بود تا دوباره نقش زمین نشم قدمی جلو اومد با دلهره، یه قدم عقب رفتم گردن کج کرد و پرسید: هنوز متعهدی به شریک من؟یا نکنه طلاق نگرفتین؟ هوم؟ صدام به زور از گلوم در اومد: نه... -پس اسمشو خیانت نذار. به من بگو شهراد؛ نگو دکتر! قبل از این که جوابی بهش بدم دستش دور کمرم حلقه شد و از ترس و شوک به خودم لرزیدم -امیرحسین لیاقت نداشت.... به تو خیانت کرد... تویی که حتی با این رنگ پریده و صورت لاغر، انقد قشنگی که آدم نفسش بند میاد... به من اعتماد کن.... انتقام تهمتی که بهت زدن رو بگیر. اون موقع هیچکس ازت حمایت نکرد، بذار من بشم حامیت.... اسمت که بیاد کنار اسم شهراد سرلک کسی جرات نمیکنه بهت چپ نگاه کنه... بدون این که پلک بزنم نگاهش میکردم که جلو تر اومد و نفسشو روی صورتم حس کردم دستی که روی بازوم بود بالا اومد و روی گونه‌ام نشست -حق تو و دخترت این نیست که توی یه اتاق جنوب شهر زندگی کنین... هرکی ندونه، من خوب میدونم که نورچشمیِ دوتا خونواده بودی دخترحاجی! نباید الان از صبح تا شب به عنوان یه کارگر خدماتی کار کنی و تهش هیچی به هیچی! نمی‌ذارم شادی فرصت فکر کردن بهم نداد، فرصت جواب دادن رو هم! فاصله رو به صفر رسوند و لب گذاشت روی پیشونی سردم هر دو دستش کمرم رو محکم گرفت و حسی به من القا کرد که تا حالا تجربه نکرده بودم... حمایت...پناه...محبت! قطره های اشک روی صورتم راه افتادن که بلاخره ازم جدا شد نوک انگشتشو روی رد اشکام کشید و لب زد : یکسال پیش که دیدمت.... فرق داشت با الان. زنِ رفیقم بودی با یه شکم گرد و قلمبه.... اون موقع فقط یه "خوش به حال امیر چه خانم خوبی داره " بودی؛ الان دیگه فرق داره... نخواه که ولت کنم... شادی! هق هقم بلند شد که سرمو به سینه‌اش چسبوند و دستش نوازشوار روی کمرم بالا پایین شد بریده گفتم: من... میترسم... امیر اگه بفهمه.... -ششش... من نمیذارم! به خودت بیا دختر. بشو همون دخترِ قوی و محکم... قبل از نامردیِ امیرحسین. انتقام بگیر از تک تک آدمایی که از پشت بهت خنجر زدن و تو رو از زندگیِ خودت بیرون کردن لبشو اینبار روی شال به هم ریخته‌ام گذاشت و زمزمه کرد : من کمکت میکنم... تو فقط با من باش درست همون لحظه در باز شد و صدای امیر به گوشم رسید : شهراد؟ نمیای پایین؟باید کار اوستا رو تایید کنی شهراد دستمو گرفت و خیره به چشمام گفت: با من میای عزیزم؟ مُرد اون شادیِ ضعیف و آروم قسم خوردم تلافی کنم... همه باید تاوان میدادن... حق با شهراد بود... شادی رو، غرور و شخصیتش و ابروش رو، زیر پا له کرده بودن... نمیشد من تنهایی تاوان بدم! لبخندی بهش زدم و گفتم : میام سر چرخوندم سمت امیر که ابروهاش به هم نزدیک و دستاش مشت شده بود هم قدم با شهراد جلو رفتم و همین که کنار امیر رسیدیم، انگشتشو روی سینه‌ی پهن امیر زد و محکم گفت : نبینم دم پَر ناموسِ من پیدات بشه یا بخوای قلدری کنی امیرحسین! شادی نامزد منه؛ قراره تا همیشه کنار من باشه..... https://t.me/+HX2PB_zJq2IzODE8 https://t.me/+HX2PB_zJq2IzODE8 https://t.me/+HX2PB_zJq2IzODE8 #پارت1136🔥
Show all...
Repost from N/a
نمی دونم سردی هوا بود یا دیدن مردی که به دردام اهمیت می داد دستم دوباره شروع به تیر کشیدن کرد آرام پشت میز نشستم و شروع به مالیدن مچم کردم -اینجا خودشون نون داغ میپزن با کباب خیلی حال میده چی شده ؟دستت دوباره درد میکنه -فکر کنم به خاطر سردی هواست -جلسات فیزیوتراپی ات رو شرکت نمی کنی ؟این چند وقت سرم شلوغ بود نشد خبرت بگیرم ؟ -فهمیدم؟ دست زیر چانه گذاشت و آن کش دخترانه اعصاب خرد کن دوباره خودنمایی کرد و پرسید : -چی رو ؟ -که سرت شلوغه دیگه -باریکلا به تو … اما یادت باشه برای خانومی که شما باشی من همیشه وقت دارم طبیعی نبود که کیلو کیلو قند در دلم آب شود صاحب مغازه با یک عالمه سیخ که خون از آن چکه می کرد و کلی نان داغ پیدایش شد -دستت درست آقا مجتبی پیرمرد دستی به سبیل بناگوش در رفته اش کشید به من اشاره کرد -سفارشی زدم برای خانم دکتر، نوش جانتون -دمت گرم صورتم را کج و موج کردم و پچ زدم -این چه وضعیه چرا انقدر خون داره سیخی جگر را بین نانی داغ کشید و لقمه پیچش کرد - ادا و اطوار بذار کنار باید تقویت شی بگو آااااا طبیعی نبود که دلم آن طور از خوشی هوری پایین بریزد -آیین آخه این چه طرز لقمه گرفتن ،خیلی بزرگه نگاهی به نان بزرگ لوله شده در دستش و بعد من انداخت -راست میگی اااااا،تو خیلی کوچولویی الان برات ردیفش می کنم آرام آرام با تکه های کوچک نان برایم لقمه گرفت و در بشقابم گذاشت -یک سوال بپرسم؟ لقمه ای به دستم داد و اشاره کرد زودتر شروع کنم -چرا به پیرمردِ نگفتی من خانم دکتر نیستم -هستی -وااا چرا حرف در میاری از خودت من کی دکتر شدم کوچکترین لقمه ای که با دستان بزرگش گرفته بود را به زور در دهانم جا دادم -از وقتی مال من شدی زن من خانم دکتر ِدیگه….. طبیعی نبود که با لپ هایی باد کرده و قلبی بر باد رفته در آستانه خفه شدن بودم 🫶🏻❤️🫶🏻❤️🫶🏻 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
Show all...
سنجاقک آبی /الهام ندایی

الهام ندایی سنجاقک آبی 💙 در حال تایپ

https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8

پیج اینستاگرام nstagram.com/narrator_roman

.
Show all...
مایل به پارت؟
Show all...
👍 10
Repost from N/a
_دِ آخه مرتیکه با چه زبونی بهت که بگم گورت و از اینجا گم کنی؟آقا اصلا ما اینجا ماشین مدل بالا تعمیر نمیکنیم گرفتی یا جور دیگه حالیت کنم؟ دستی به کلاه مارک افتابی‌اش می‌کشد و لعنت به آن لبخند یک وری‌اش.قصد کرده بود حرص مرا در بیاورد؟ _متاسفانه ترجیح میدم جور دیگه حالیم کنی..کلا جور دیگه خیلی دوست دارم! مردک بی‌‌شرم.یک هفته پیله کرده است به من و چرا حس میکنم چیزی می‌داند؟حس میکنم قصدی دارد بوی دردسر میدهد. با ساعد دستم عرق روی شقیقه ام را پاک میکنم و آچار از میان دستان روغنی و سیاهم سر می‌خورد: _ببین پسر جون...نذار اون روی من بالا بیاد..یالا برو خونتون مامانت قاشق قاشق غذات و بده دهنت..دیگه این ورا نبینمت.. _میدونم پسر نیستی.. حرف در دهانم ماند و چشمانم گرد شد اما نه آنقدر که خود را ببازم.قدمی جلوتر آمد و حالا لبخند لعنتی اش واضح تر بود وقتی سر روی صورتم خم کرد: _ولی انصافا فکرشم نمی‌کردم با این روحیه لباس خواب صورتی اونم با طرح کیتی بپوشی! _تو.. نفسم بند رفته است.هیچکس نمی‌داند‌.در این محله،در این تعمیرگاه.. کارفرمایم،اوستایم،رفقایم..هیچ‌کدام از جنسیت من خبر ندارند،نباید هم خبر دار شوند و او؟واقعا او کیست؟ یک گام دیگر جلو می‌آید و حالا لب هایش مماس با گوشم قرار گرفته و نفس های گرمش موهای کوتاه و پسرانه ام را تکان می دهند: _یه دختر خوب باید بدونه که وقتی لامپ اتاقو روشن میکنه پرده رو هم بکشه..وگرنه آقا پسرای بد دلشون می‌خواد اون دختر خانم کوچولوی هات رو درسته قورتش بدن..هوم..نظرت؟! فقط یک شب،هفته پیش که به خانه رها رفته بودم،به اصرار او یکی از همان لباس خواب های فانتزی اش را پوشیدم مسخره بازی در آوردم؛رقصیدم و یک شب به خودم اجازه دادم به یاد گذشته ها،همان دختر شاد باشم.و او مرا تعقیب می‌کرد؟تمام این مدت؟ _تو...تو گوه خوردی.. ناگهان آن روی وحشی ام بالا آمد و دستانم بند یقه هودی مشکی رنگش شد: _تو گوه میخوری من و تعقیب میکنی حرومزاده..کی هستی تو...چی میخوای از من ک**ش؟ و این دستان او بود که به نرمی رو دست های روغنی ام نشست،بی آنکه چندشش شود،سر پایین آورد،نگاهش را قفل مردمک هایم کرد و این بار برخلاف آن خنده های حرص درآرش با صدایی خش دار لب زد: _خودت و...تو رو میخوام...سرمم درد میکنه برای دردسر وقتی که قرار باشه به چیزی که میخوام برسم...پس من و دَک نکن ملکه... لعنتی.این عوضی،اسم واقعی من را از کجا می‌دانست؟مات شده بودم،حیران و گیج بودم و او با تمام پر رویی سرش را جلوتر آورده ضربان قلب دخترکی سالهای سال بودم در وجودم کشته بودمش بالاتر برد: _میدونم بعد کاری که قراره بکنم ردِ یه چک مشتی با اون انگشتان خوشگلت روی صورتم میمونه ولی...می‌ارزه...می‌ارزه لعنتی.. و بعد تا بتوانم حرفش را حلاجی کنم این لب هایش بود که چسبید به روی لبانم و با قدرت هر چه تمام کام گرفت از آن لب هایی که تا به امروز هیچکس حتی لمسشان نکرده بود! _چه غلطی دارین میکنین اونجا لجنای بی‌پدر و مادر...احمد زنگ بزن صدو ده بیاد این حرومزاده هارو جمع کنه... تمام عضلات تنم منقبض شد و خدای من دید،اوستا اکبر مارا در این وضعیت دید و خدا به داد من برسد وقتی تمام این محله مرا یک پسر می‌پنداشتند.وقتی اوستا علی خیال می‌کرد کنج تعمیر گاهش دو پسر در حال...می‌کشتم من این پسر را با دستان خودم می‌کشتم.. https://t.me/+T4xuDdDw6PY4YzU8 https://t.me/+T4xuDdDw6PY4YzU8 https://t.me/+T4xuDdDw6PY4YzU8 https://t.me/+T4xuDdDw6PY4YzU8 https://t.me/+T4xuDdDw6PY4YzU8 https://t.me/+T4xuDdDw6PY4YzU8
Show all...
Repost from N/a
نرم به سمتش کشیده شده و در آغوشش جای گرفته بودم. بی هیچ عجله لطافت لب هایش را مهمان گونه ام کرده و دم عمیقی از کنار گوشم برداشته بود. موهای تنم سیخ شده ، هُرم نفس های تندش ماراتنی داغ بر سر شانه های برهنه ام راه انداخته و از پچ پچ آرامش دلم فرو ریخته بود؛ - ریرا......، فکر می کنی بازم قراره از حقم کوتاه بیام.....؟؟هووووم....؟؟. سرم کج شده ، بی تاب زمزمه کرده بودم؛ - الان..... الان یکی میاد...!! تو رو خدا.... دهانش از گردنم جدا شده لبخند شیطنت آمیزی که از چشمهایش پا گرفته بود به لب هایش رسیده ، همان فاصله ی ناچیز میان صورتهایمان را هم برداشته بود - خوبه .... اتفاقاً منم همین رو می خوام ❤️❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy پارت واقعی رمان😍
Show all...
Repost from N/a
پسره داره کارای خاکبرسری می کنه و خبر نداره دختری که باهاش لجه با دوستش تو خونه اش قایم شده😂😭 -یا موسی ابن جعفر،پریسا این دیگه داره از روی شلواری چیزی می کنه. -بی شرف چطوری همچین چیزی میگی وقتی فقط صدا هست و تصویر نیست؟ دهنم را برایش کج کردم و وقتی صدایِ ناله و خاکبرسریشان اوج گرفت،محکم مشتی به پریسا کوبیدم و با حیرت گفتم: -هییییییییییییییین،یا زینب کبرئ،معلوم نیست از کجا داره میره تو. خاکبرسرش پریسا،این داره مثل سگ دختره رو پاره می کنه که داره صدایِ خر در می... -خفه شو آمین،خدایا خفه شو. با دستانش دهانم را گرفت و ترسیده گفت: -خدایا اگه بفهمه ما اینجاییم بیچارمون می کنه. -چقدر بدبختیم ما،در عمر ستم کش سینگلیمون خدا بهمون لطف کرده داره برای ماهایی که دسته خر رو از دسته تبر تشخیص نمیدیم به فیلم فول اچ دی با مضمونِ "چگونه بزنیم پارتنرمان صدای خر در بیاورد؟" رو مستقیم جلومون گذاشته بعد ماها اینجا قایم شدیم داریم مثلِ سگ می لرزیم؟تا کی قراره بدبخت بمونیم خدایا؟ محکم به سرم کوبید و مرا سمتِ در کشید: -خفه شو،خفه شو. همانطور که سمتِ در کشیده می شدم گفتم: -پریسا خدایی احتمالش هست منم از این صدا در بیارم؟من دست بهم می زنن انقدر صدایِ با ناز در میارم آخه؟بیشتر انگار خر داره زجه می زنه و... پریسا به قدری عجله داشت که منی که مثلِ جنازه روی زمین می کشید را به دیوار کوبید و پایم به قرنیزِ گوشه دیوار گیر کرد و بعد... با صدایی مانندِ بمب رویِ زمین لیز خوردم همانطور که داد می زدم "یا پیغمبرررررررررررررر"  با ماتحت رویِ زمین خوردم. زمینِ خوردن من،با جیغِ پریسا و قطع شدن صدایِ خاکبرسری همزمان شد. همان لحظه،او با چهره ای کاملا عصبی و گیج و سینه ای که بخاطر نفس نفس زدن ها به شدت بالا پایین می شد،واردِ سالن شد. شلوار راحتی و بلوزِ گشاد سفیدی تنش بود و مشخص بود اولین چیزی که دم دستش بوده را تن زده. نگاهش،کمر به قتلم بسته بود. حتئ پریسا را نگاه نمی کرد و گویی همه چیز را از منِ بدبخت می دید. چهرهِ سرخ و عصبی اش باعث شد دردِ ماتحت را فراموش کرده و آب دهانم را به سختی قورت دهم و تته پته کنان بگویم: -سلام خداقوت. خسته نباشید برادر. قدر لحظه ای،چشم های این یبس برق زد و لب هایش کش آمد اما به سرعت همه چیز محو شد و با صدایِ گرفته و خشنی گفت: -فقط پنج دقیقه وقت داری توضیح بدی اینجا چی کار می کنی! خیلی دلم می خواست بگویم "مثلا پنج دقیقه بشه،شیش دقیقه چی میشه؟" اما خب جانم را که از سر راه نیاورده بودم. نفسی گرفتم و به سختی گفتم: -ما داشتیم از پشت درهای بسته،علمِ زارتان زورتانِ عملی رو یاد می گرفتیم. پریسا قطره اشکی از چشمش چکید و محکم با دستش دهانم را گرفت و با لحنی شرمسار گفت: -بخدا باور کنید قصدِ مزاحمت نداشتیم. باور کنید سوتفاهم شده. و مرا بلند کرد. ماتحتم شکسته بود. به سختی برخاستم و رویِ پاهایم قرار گرفتم.  مردک همچنان عصبی مارا نگاه می کرد و شاید دلش به حال اشک های پریسا سوخت که گفت: -اشکالی نداره. می تونید برید. -حتما،حتما. لحظه آخر قبل از اینکه در بسته شود،به سمت آن خوشگل پسر که با کلافگی دستی بینِ موهایش می کشید برگشتم و گفتم: -اجرکم عند الله،شما خیلی زیبا می نوازی ها. https://t.me/+iyw8L0ip0wIwM2Jk https://t.me/+iyw8L0ip0wIwM2Jk 😂اگه قصد دارید پاره بشید،این رمانو از دست ندید که یه دختر سلیطططططه داره که به پسره بعد این پارت میگه خوشنواز😂😭
Show all...
مـیـرا 🦋

الهی به باورِ تو 🤍 آمینِ رویاهایِ تو؛منم 🌱🦋

👍 1
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.