هنارهس | Henaras
"بسم رب القلم" ✍به قلم ویدا: @Henaras1997 هنارس در زبان کوردی یعنی "فریاد رس" ژانر رمان (درام💔_معمایی🎭) پارت گذاری منظم: روزهای زوج➕جمعهها ۰۰❤۰۰ 🚫هرگونه کپی حتی با ذکر نویسنده خلاف شرع و قانون است🚫
Show more6 481
Subscribers
-2524 hours
+1477 days
+44430 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
Repost from N/a
_ جراح آورده .... میخواد همینجا چربی های زنشو دربیاره .... دختره طفلی فکر نکنم دووم بیاره از دکتر خیلی میترسه !
از چیزهایی که میشنیدم تمام بدنم میلرزید .... خود را در اتاق می اندازم و در کمد قایم میشوم که در اتاق باز میشود
و صدای محمدطاها ، شوهرم ، به گوشم میرسد
+ بیا بیرون ریحانه ..... یالا دختره خیکی !
دلم میشکند
و احتمالا او هم این صدا را میشنود که نزدیک کمد میشود و در را به شدت باز میکند
+ با این هیکلت رفتی اینجا قایم شدی فکر میکنی نمیبینمت ؟!
یالا برو روی تخت ..... دکتر اوردم خلاص کنم هم خودم رو هم تو رو !
مرا که ایستاده همان جا میبیند ، فریاد میزند که میلرزم
+ یالا !!
_ ط..طاها لطفا
ق..قول می..میدم که ر..رژیم بگیرم
پوزخند میزند و بازویم را میگیرد و مرا بیرون میکشد
+ از این قولها تا حالا زیاد دادی .... منم مَردَم ... نیاز دارم .
از وقتی ازدواج کردیم نمیتونم حتی ببوسمت !
حالم داره به هم میخوره ، بفهم !
لب پایینم را در دهان میکشم تا نبیند چگونه میلرزم از ترس و غم !
_ ق..قندو حذف میکنم .... به خ..خدا .... به جون خودم
پوزخند میزند و لباسم را میگیرد و دنبال خود میکشاند
+ تویِ بیشعور همین دیروز اینو نگفتی ؟!
خودم دیدم نصف شب رفتی سراغ شیرینی های تو یخچال !
مرا هول میدهد و تعادلم را از دست میدهدم و روی تخت می افتم
_ آیییی ... نه .... نکن اینکارو طاها
به روی ترسیده ام پوزخند میزند و صدایش را بالا میبرد
+ بفرمایید داخل آقای دکتر
دکتر با کیف پزشکی بزرگی وارد میشود
میترسم و خود را عقب میکشم که پایم را میگیرد و نمیگذارد تکان بخورم
دکتر مرا نگاه میکند و طاها را خطاب قرار میدهد
× آقای مقدم من بهتون گفتم کار پر از ریسکی هست ... بهتر بود میومدین بیمارستان
طاها سری به طرفین تکان میدهد و فشار بیشتری به مچ پایم وارد میکند
+ نه دکتر ..... این همه دنبه و چربی از حال نمیره .
شما کارِتون رو انجام بدین
جیغ میزنم
او حتی دلش به حالم نمیسوخت
با خود فکر نمیکرد که جلوی مادر و خواهرش اینگونه مرا خوار و حقیر نکند !
× بسیار خب !
اجازه بدین داروی بیهوشی رو تزریق کنم
_ یا خداااا .... خدایا خودت کمکم کنن
دکتر که سرنگ را پر میکند و سمتم می آید ، باری دیگر دست به دامان طاها میشوم
_ تو رو جون هر کی دوست داری طاها .... نمیخورم ..... به خدا دیگه چیزی نمی.....
دیگر نمیتوانم چیزی بگویم
نمیدانم چه میشود که پلک هایم روی هم می افتند
اما دکتر که امپول نزده بود !
https://t.me/+bp18fyHxqTQ5Njc0
https://t.me/+bp18fyHxqTQ5Njc0
https://t.me/+bp18fyHxqTQ5Njc0
https://t.me/+bp18fyHxqTQ5Njc0
+ به ولله فقط میخواستم بترسونمش مادر ..... قصد نداشتم همچین کار احمقانه ای بکنم که !
صدای مادرش به گوشم میرسد
× شیرم حلالت نمیکنم اگر اتفاقی واسه ریحانه افتاده باشه ..... به تو هم میگن مرد ؟!!
من اینطوری بزرگت کردم ؟!
صدای کلافه طاها به گوش میرسد
+ غلط کردم ... گوه خوردم .... شما که میدونی چه قدر دوستش دارم .
مرا میگفت ؟!
مرا دوست داشت ؟!
+ چرا به هوش نمیاد دکتر ؟!
اتفاقی واسش نیوفتاده باشه ؟؟؟
نگرانی او برای من نبود ....
خواب میدیدم
گوش هایم اشتباه میشنیدید
البته اگر هم نگرانی اش برای من بود ، دیگر دیر بود
به خود قول داده بودم که بروم
طلاقم را بگیرم و وقتی برمیگشتم که بتوانم انتقام تمام این روزها و لحظه ها را از او بگیرم
https://t.me/+bp18fyHxqTQ5Njc0
https://t.me/+bp18fyHxqTQ5Njc0
https://t.me/+bp18fyHxqTQ5Njc0
https://t.me/+bp18fyHxqTQ5Njc0
https://t.me/+bp18fyHxqTQ5Njc0
9300
Repost from N/a
#part
_دخترتون به شکم مدیر مدرسهش محکم لگد زده آقای سلطانی
کیارش شوکه گوش هایش سوت کشید
اخم هایش درهم رفت
امکان نداشت
دخترک مظلومش...
_رزا؟!
معاون پر حرص ادامه داد
_بله جناب، با وحشی گری به مدیر مدرسه هجوم برد البته ما بیشتر از این از یه دختر پرورشگاهی انتظار نداریم، همون اول سال نباید دخترتون و اینجا ثبت نام میکردیم، از کسی که تربیت درستی بالای سرش نبوده این بی بند و باریا بعید نیسـ..
عصبی سیگار برگش را در جا سیگاری انداخت و بین حرفش غرید
_مواظب حرف زدنتون باشید، اون دختر زن منه نه دخترم، الان خودش کجاست؟!
دیشب وقتی به عمارت برگشت دخترک با ذوق سمتش ندوید
بیحال بود و بیحوصله
_بهتر نیست از وضعیت خانوم مدیر بپرسید جناب سلطانی؟
با عجله از جا بلند شد و پالتویش را چنگ زد
دخترک چشم زمردی را به جای راننده خودش رسانده بود صبح
میان آن هودی بزرگ تنش گم شده بود
تمام مسیر ساکت گوشهی صندلی کز کرده بود
نکند اذیتش کرده باشند؟!
با تحکم پچ زد و قدم هایش بلند تر شد
_حال اون دختر برام از هرچیزی مهم تره خانوم، اگر شکایتی دارین وکیلم رسیدگی میکنه، از این به بعد من طرف حساب شمام نه اون بچه
خواست تماس را قطع کند که ناظم نیش زد
_اگر اون دختر درست تربیت میشد تو شکم زن حامله لگد نمیکوبید، ایشون جنینشون و از دست دادن و اون دختر جلوی چشم خود خانومِ مدیر با یه پسر از مدرسه فرار کرد
خشکش زد
***
خدمتکار پالتویش را گرفت که عصبی غرید
_رز برگشته؟
_بالا تو اتاقشونن
تقهای به در زد
_باز کن درو
صدایی نیامد
محکم تر مشت کوباند و توپید
یادش رفته بود صدای دادش دخترک را میترساند
_باز کن این بیصاحابو تا نشکستمش
صدای باز شدن اهستهی در امد که در را محکم هول داد
دخترک به زمین کوبیده شد که تازه نگاهش به صورت کوچکش افتاد
خیس بود
مظلومیتش اینبار دلش را به رحم نیاورد که خونسرد پرسید
_امروز چه گوهی خوردی تو مدرسه؟!
رزا با چانهی لرزان خودش را عقب کشید
_هیچـ..ی به خدا
دستش روی کمربندش که نشست چشمان دخترک از وحشت سیاهی رفت
نیشخند زد
_گفته بودم اگر عروسک کیارش غلط اضافه بکنه چی میشه؟! هار شدی؟!
چشمان زمردی دخترک مات مانده بود
ناباور خندهی بیجانی کرد
_منو..نمیـ.. زنی...خودت قول دادی...مگه نه؟
کمربندش را از شلوارش بیرون کشید که رزا با لرز گوشهی دیوار جمع شد
_او..ن روز تو پرورشگاه وقتـ..ی گفتم از هیکل گندهت میترسم گفتی اذیتم نمیکنی
کیارش کنارش زانو زد
دستش را بالا برد که دخترک در خودش مچاله شد
بازهم دلش به رحم نیامد
آرام گونهی کوچکش را ناز کرد
ترسناک پچ زد
_نگفته بودم اگر هارم بشی خودم رامت میکنم جوجه؟! لگد میزنی به شکم زن حامله؟! با یه پسر گورتو گم میکنی؟!
بغض دخترک شکست و ملتمس مچش را چنگ زد
_به خد..ا من کاری نکر..دم
اخم هایش درهم رفت
تب داشت؟!
همیشه وقتی میترسید تب میکرد و بدنش بیحس میشد
رزا مظلوم هق زد که صفحهی موبایلش روشن شد
( رفتم مدرسه قربان، راست گفتن، مدیر بیمارستان بستریه و جنینش و از دست داده)
دخترک وقتی خیره به موبایل دیدش امیدوار و با گریه خودش را جلو کشید
_باور میکنی کیـ..ا جونم..مگه نـ...
کیارش یکدفعه جوری محکم با پشت دست در دهانش کوبید که همان لحظه خون از لب و دماغش بیرون پاشید
جیغ خفهای کشید که اینبار تنش آتش گرفت
فقط شانزده سال داشت
در خودش جمع شد و بغضش شکست
کیارش نعره زد و ضربهی دوم را با تمام زورش کوبید
خون از جای سگک کمربند بیرون زد
_چه گوهی خوردی تو امروز؟! اشتباه کردم از اون گوهدونی اوردمت بیرون بری درس بخونی هرزه؟!
دخترک خواست بگوید که اصلا کاری نکرده
بگوید وقتی ناظم سمتش هجوم اورده و گفته چرا در شکم مدیر لگد کوباندی ماتش برده
بدنش هیستریک شروع به لرزیدن کرد
_ادمت میکنم جـ*نده کوچولو، تو همین باغ اتیشت میزنم تا با یه پسر نری گوه خوری
کیارش کمربند را محکم تر کوبید و دخترک بیجان هق زد
_درد..ش از کتکا...ی تو پرورشگاهم بیشتره
نفهمید چند بار در مذاب داغ خواباندنش
تنش از سرما میلرزید و جیغ هایش شده بود ناله های ارام
دخترک که چشمانش بسته شد کیارش عصبی کمربند و گوشهی اتاق انداخت
دانه های درشت روی صورت کوچکش و لرز تنش یعنی بازهم تب کرده
موبایلش زنگ خورد
غرید
_بعدا زنگ میزنم مارال
_عه صبر کن، سورپرایز دارم برات، اون دختره رو دک کردم که با خبر ازدواجمون میخواست خودش و بکُشه، امروز تو مدرسه گفتم زده تو شکمم و بعد با یه پسر فرار کرده
غش غش خندید و کیارش خشکش زد
_الکی گفتم باردارم قیامت شد کیارش، ناظم محکم کوبوند تو صورتش و زنگ زد پرورشگاهش
مارال مدیرش بود؟
کی مدیر دخترک عوض شده بود؟
یکدفعه با لرزیدن هیستریک دخترک گوشه دیوار و کفی که از دهانش بیرون ریخت...
ادامهی پارت👇🖤
https://t.me/+Skchd0Tf07Y2MTc0
پارت رمان🔥
کپی❌
شیـ♠️ـطانی عاشق فرشته...
❤️🔥مروارید ⛓در آغوش یک دیوانه 🍷قاتل یک دلبر(به زودی) 🥃فرشتهی مشکی پوش(به زودی) ❌هرگونه کپی برداری و انتشار این رمان حرام و پیگرد قانونی دارد نویسنده و انتشارات با فرد متخلف به صورت جدی برخورد میکند❌
17800
Repost from N/a
- امشب قراره برات خواستگار بیاد!
به سلامت گوشهایم شک میکنم.
با آن دو پای شکسته و گچ گرفته خواستگار را کجای دلم میگذاشتم؟!
از این گذشته، من که دیگر نمیتوانستم مادر شوم.
خواستگارم این را میدانست که با این عجله میخواست بیاید؟!
مادرم در حال گردگیری است و من میپرسم: خواستگار؟! برای من؟! با این وضعیتی که دارم؟!
مادر نیمنگاهی بهم میاندازد و خودش را به کوچهی علی چپ میزند.
- کم مونده گچ پاهات رو باز کنن!
نچی میکنم.
- پاهام رو نمیگم! من که هیچوقت نمیتونم بچهدار شم! منظورم اینه که من که جوابم منفیه، اون بنده خدا چرا بیاد، همین الآن...
مادرم به تندی حرفم را قطع میکند.
- چرا باید جوابت منفی باشه؟! مگه تو دیدیش؟!
حرفهای پاشا، پسرعمویم، در سرم تکرار میشود.
پسرعمویی که از بچگی اسممان روی همدیگر بود و بعد از تصادف به راحتی قیدم را زده بود.
پاشا گفته بود هیچ مردی حاضر نیست چنین فداکاریای کند و با دختری ازدواج کند که نمیتواند مادر شود.
به تلخی میگویم: پاشا گفت هیچ مردی با دختری مثل من ازدواج نمیکنه!
صورت مادرم سرخ میشود.
- پاشا غلط کرد! اون پاشای هیچی ندار که...
و جملهاش را ادامه نمیدهد.
حق با مادرم است.
پاشا هیچی ندار است و افسوس و صد افسوس که من بخاطر او هیچوقت نتوانسته بودم به خواستگار دیگری فکر کنم! حتی به فرزام آسایش، رئیس شرکتم!
من هزار و یک دلیل برای رد کردن پاشا داشتم و حالا او با یک دلیل مرا ترک کرده بود!
صدای مادر مرا از فکر پاشا بیرون میآورد.
- این پسره، خواستگارت، خانواده داره... دستش به دهنش میرسه، شرکت داره، تیپ و قیافهش هم خیلی از پاشا سرتره! قضیه رو هم میدونه و هیچ مشکلی باهاش نداره!
یک جای کار میلنگد.
- چرا باید پسری با این مشخصات به خواستگاریم بیاد؟! زنش مرده یا طلاق گرفته و برای بچهش دنبال مادره؟! خودش هم باهام همدرده که میخواد بیاد خواستگاریم؟!
- هیچکدوم!
- پس زنگ بزن بگو نیان!
مادر اخم میکند.
- نمیشه! باید بیان!
- وقتی بیان و جواب منفی بشنون، چه فایدهای داره؟!
- اونا میان و جواب مثبت میشنون! باید جواب مثبت بشنون!
دلیل این همه اصرار مادرم را نمیفهمم.
- یه دلیل منطقی بیار مامان!
و او سر به زیر میشود.
- پسره... پسره همینیه که باهات تصادف کرده! قرار نبود بدونی، اما خب حالا...
تمام وجودم یخ میزند.
دیگر مخالفتی نمیکنم.
فقط میخواهم آن پسر را ببینم و هرچه بر دلم سنگینی میکند بارش کنم، بعد هم از خانه پرتش کنم بیرون!
***
*چند ساعت بعد*
پدر و مادرم به استقبال آن خواستگار جنایتکار دم در رفتهاند و من روی صندلی نشستهام.
درحالیکه در ذهنم تمام آنچه را که میخواهم بگویم مرور میکنم، صدایی آشنا به گوشم میرسد.
لازم نیست تا منتظر بمانم پدر و مادرم کنار روند تا او را ببینم.
قد او به اندازهی کافی بلند است.
فرزام آسایش، رئیس شرکتم اینجا چه کار میکند؟!
تمام حرفهایم را که آماده کرده بودم فراموش میکنم و مراسم خواستگاری بدون هیچ مشکلی برگزار میشود!
مادرم گفته بود خواستگار امشب این بلا را بر سرم آورده است؟!
فرزام قبلا گفته بود من مال او هستم!
آن موقع جدیاش نگرفته بودم، اما نمیدانستم که او یک روباه مکار است و به هرچه که بخواهد میرسد!
https://t.me/+AsKVWAcEBCRlYzQ8
https://t.me/+AsKVWAcEBCRlYzQ8
https://t.me/+AsKVWAcEBCRlYzQ8
21600
Repost from N/a
#پارت_155
-خواهر احمق من از شوهرت حاملهس خانـــــوم.
دامنِ لباس عروسم را بالا میکشم و پر بهت به مرد خشمگین رو به رو خیره میشوم. هیاهوی وحشتناکی مجلس را فرا گرفته و همگی سر در گوش یکدیگر میبرند و پچپچ میکنند.
صورت کامیار از خشم کبود شده است. مرا عقب میکشد و محکم رو به مرد میگوید:
-جمع کن این بساط رو، اومدی عروسی منو بهم ریختی و چرت و پرت میگی واسه من؟ معنی حرفاتو میفهمی مرتیکه؟
مرد عربده میکشد و میخواهد به سمت کامیار یورش بیاورد که نمیگذارند:
-بیناموس بی همهچیز خواهر ساده منو گول زدی و هر به راهی کشوندیش دو قورت و نیمتم باقیه؟
-خواهرت کیه؟ این مزخرفات چیه میگی؟
-خواهرم کیه؟ بیا ببینش...
مرد دستهای بقیه را پس میزند و دست دختر ریزمیزهای را میگیرد و از میان جمعیت جلو میکشد. نگاه میدهم به دختر که شکمش برجسته شده و از لباسش بیرون زده است. این دختر محدثه است. رفیق ناب و صمیمی خودم که حالا از نامزدم حامله شده بود...
نفسم بالا نمیآید و چشم به کامیار میدهم که با دیدن محدثه رنگ از رخش میپرد.
-چیشد حالا یادت اومد چه بیناموسی سر خواهر من اوردی؟
پدر کامیار جلو میآید و با پرخاشگری میغرد:
-دست خواهرتو بگیر و از خونه من برو بیرون و بگرد دنبال کسی که این بلا رو سرتون اورده، پسر من اهل این بیناموسیها نیست که دارید بهش انگ میزنید.
مرد خندهای عصبی سر میدهد و محدثه سر در یقهاش فرو میبرد. برادرش محکم تکانش میدهد و فریاد میکشد:
-بگو بهشون، بگو که با همین شازده پسر بودی و خاک تو سر ما کردی، بگو که چطور و دور از چشم ما پات رو تو خونش باز کرده.
کامیار سکوت اختیار کرده و قلب من هر لحظه بیشتر خرد میشود و فرو میریزد. پدر کامیار به سوی محدثه میرود و میپرسد:
-سرتو بده بالا خوب نگاه کن، تو با پسر من بودی؟ آره؟
محدثه از ترس و بدون نگاه تنها به تایید سر تکان میدهد و من دیگر پاهایم توان ندارند که روی صندلی فرود میآیم. همان صندلیای که قرار بود ده دقیقه پیش بله سر عقد را به کامیار بگویم.
درگیری بالا میگیرد و زد و خوردها شروع میشود. همه به تکاپو میافتند برای جدا کردن کامیار و برادر محدثه. محدثه با گریه گوشهای ایستاده و من احساس میکنم دیگر نباید در این جمع بمانم.
دعوا برای جانشین کردن محدثه به جای من است. محدثهای که حدس زده بودم سر و سری ممکن است با کامیار داشته باشد. اما صیغه و بچه داشتن، فرای چیزی است که بتوانم تحمل کنم و سر سفره این عقد بشینم.
با دعوای رو به رو کسی حواسش به من نیست. با جمع کردن لباسم از میان جمعیت میگذرم و از خانه بیرون میزنم. وارد حیاط که میشوم، با قدمهای تند به طرف در حیاط میدوم. اما قبل از رسیدن به در سکندری میخورم و همان دم نقش زمین میشوم.
دیگر نمیتوانم خودم را کنترل کنم و در یک آن بغضم میترکد. دستانم را ستون زمین میکنم و بلند گریه میکنم و زمین و آسمان را نفرین میکنم.
نمیدانم چقدر میگذرد و کسی هم سراغی از من نمیگیرد ولی بعد از مدتی کفشهای براق مشکی در مسیر دید چشمان اشکیام قرار میگیرند. صاحبش را میشناسم و سر بالا نمیبرم.
امشب او هم در مراسم حضور داشت و حتم دارم از حال و روز من لذت میبرد. چرا که همیشه مرا طعنه میزد و تمسخر آمیز با من رفتار میکرد. اما اشتباه کردهام که آب معدنی را به سمتم میگیرد و میگوید:
-قویتر از این حرفها میدیدمت خانم مهندس.
لعنتی! همیشه در شرکت کارش طعنه زدن به من بوده و سنگ رو یخ کردنم. حالا قصد کمک کردن به من را دارد؟ تعللم را که میبیند، در آب معدنی را باز میکند و میگوید:
-نظرت چیه این آب رو بگیری بخوری و منم لطف کنم سوئیچ ماشینمو بهت بدم که با این سر و وضع آواره کوچه و خیابون نشی؟
معین حکمت نگران من شده است؟ اویی که همیشه میخواست سر به تن من نباشد و به سگ اخلاقی مخصوصا نسبت به من معروف بود؟ مات شدنم را که میبیند میگوید:
-با اینکه دلم نمیاد ماشین نازنیمو به یه خانمی با حال و روز تو بدم ولی چارهای هم ندارم...
سوئیچ را تکان میدهد تا از دستش بگیرم:
-اگه باهات بیام ممکنه امشب انگ خیانت به پیشونی تو هم بخوره و تو هم مثل اون یارو متهم بشی.
باور نمیکنم او به من محبت کند. اویی که احساس میکردم همیشه از من متنفر است. اما ذهنم تنها یک چیز را میفهمد. فرار کردن از اینجا به هر روشی که ممکن است.
-نظرت چیه؟ خودت میری؟ یا حرف بقیه رو به جون میخری؟
در یک آن سوئیچ را از دستش میقاپم و حیاط را ترک میکنم. آن شب هیچ وقت فکر نمیکردم روزی برسد که نفسم بسته به معین حکمتی شود که از نزدیکی به او وحشت داشتم.
❌پارت واقعی خود رمانه، هر گونه کپی و الهام گرفتن از این پارت رو حتما و بلافاصله پیگیری میکنم❌
https://t.me/+I-UFuX793X45MzQ0
https://t.me/+I-UFuX793X45MzQ0
https://t.me/+I-UFuX793X45MzQ0
11000
Repost from N/a
.
یک کیلو گوشت بهم بده هرکاری دلت خواست باهام بکن.
مرد شوکه از صدای ظریف و زنانهای که آخر شبی به گوشش میرسید به پشت سر چرخید.
اشتباه نشنیده بود. زن چادر به سر در مغازه را بسته و رو به پیشخوان ایستاده بود.
-چی گفتی آبجی؟
زن به پهنای صورت اشک میریخت.
بعد از یک سال بالاخره امشب نتوانسته بود از زیر وعدهی کبابی که به دخترکش داده بود فرار کند. دخترک آنقدر گریه کرده که آخر سر قولش را گرفته و با شوق کباب خوران فردا به خواب رفته بود.
-گفتم...گفتم یه کیلو گوشت بهم بده هرکاری خواستی باهام بکن...التماست میکنم...
مرد با تعجب نگاهش کرد. زن زیبایی بود .
زن زیبایی که صورتش از شدت گریه ی زیاد ورم کرده و چادر کهنه اش را سفت سفت چسبیده بود.
-گوشت میخوای آبجی؟
پناه بر خدا ...تمام شهر را با اتوبوس لکنتهی شرکت واحد طی نکرده بود تا به شمال شهر برسد و به امیدی که کسی او را این اطراف نشناسد داخل قصابی بچپد و این چنین شرافت همه ی عمرش را به حراج بگذارد و تازه از اول بخواهد ذکر مصیبت بخواند.
فقط یک کیلو گوشت نصیبش میشد. پولی که نداشت.
بهایش را با تنش میپرداخت و کباب را که به دخترک گوشت نخورده اش میداد همهی عمر زبانش به ذکر توبه میچرخید.
-التماست میکنم آقا...من و از در این مغازه رد نکن...به بچه م قول دادم. قول گوشت. از شوقش شام نخورده خوابیده مبادا فردا سیر باشه نتونه کباب بخوره....
مرد دقیق تر نگاهش کرد.
جوان و زیبا بود و آن طوری که حجابش را سفت و سخت چسبیده بود معلوم بود اولین بارش است.
-بیا پشت دخل ببینمت !
دست خودش نبود که هق زد.
هرچقدر در تمام مسیر سر خودش را گرم کرده بود تا اینجا که رسید اشک هایش دریا نشود انگار آب در هاون کوبیده بود.
-حیف دامن پاکت نیست آبجی ؟ وقتی این کاره نیستی واسه چی چوب حراج میزنی به آبروت ؟ واسه خاطر یه کیلو گوشت ؟
خودش را مقابل پاهای مرد رساند. بدون گوشت به خانه برمیگشت فردا نمیتوانست به چشمهای دخترکِ شب گرسنه خوابیده حتی نگاه کند.
- مردونگی کن داداش. من اینکاره نیستم. دست بهم نزن اما در راه خدا بده...
بچه مریضه...لاغره...دکتر گفته پروتئین باید بخوره. بهش قول دادم . فک کن منم خواهرت. همه عمر حاضرم کنیزیت و بکنم .به خدا قسم بچهم الان داره خواب کباب میبینه..
مرد با تاسف نگاهش کرد. زن کاسب به تعداد موهای سرش دیده بود اما این یکی کارش این نبود. دیشب خواب مادر خدا بیامرزش را دیده بود. کمکی میکرد و فاتحه ای میخرید ...
-یکم گوشت جدا کردم از استخون گذاشتم...
انگار خاری در قلب زن فرو رفت.
-اگه میخوای آشغال گوشت بهم صدقه بدی بگو برم داداش. من به بچهم قول کباب دادم نه آشغال گوشت...
ناگهان انگار فکری در سر مرد جرقه زده باشد با شور سر تکان داد.
-پاشو آبجی. پاشو شیطون و لعنت کن که خوب جایی اومدی من یه نفر و میشناسم وضعش توپه دست به خیرم هست. همین دور و برا زندگی میکنه. آدم عجیبیه. مردم میگن نذر داره . هرکی هرچی بخواد زنگ میزنن میرسونه خودش و...
به اینجای حرف که رسید خنده کنان ادامه داد.
-فقط هیچ کس نمیدونه این چه نذریه که تموم نمیشه. زنگ بزنی بشمار سه اومده....
با شگفتی اشک هایش را پاک کرد . یعنی معجزه شده بود. با هول از پاچه ی قصاب چسبید.
-زنگ بزن بیاد. تو رو به جان هرکی دوست دادی داداش...آقایی کن...من فقط یه کیلو گوشت...
التماس میکرد و خبر نداشت همانی که ۴ سال پیش از او گریخته بود حالا.....
پارت بعدی اینجاست👇
https://t.me/+GILVOKzk5KRkZjVk
https://t.me/+GILVOKzk5KRkZjVk
https://t.me/+GILVOKzk5KRkZjVk
وای از پارت بعدیش 😭😭😭👆
26200
Repost from N/a
Photo unavailable
سلام درخواست چند رمان چاپی داشتید
لینکشون رو اینجا میذارم اما توجه کنید که ظرفیت لینک محدوده❌☺️
•طومار نوشته زهرا ارجمندنیا
•دستان نوشته فرشته تات شهدوست
•بوی درختان کاج نوشته آزیتا خیری
•در پس نقاب نوشته عاطفه منجزی
•شهرزیبا نوشته دریا دلنواز
•آوانگارد نوشته سروناز روحی
•توبه شکن نوشته زهرا قاسم زاده (گیسوی شب)
و هزاران رمان چاپی دیگه تنها از لینک زیر قابل دریافت هستند☺️
https://t.me/+k6y7IGDpJ-82YjNk
https://t.me/+k6y7IGDpJ-82YjNk
14300
Repost from N/a
سینه هام داشت از درد میترکید و پوست شکمم پر از ترک های ریز و درشت شده بود.
صدای جیغ هامم ستون های خونه رو میلرزوند.
-زور بزن خانومم... زور بزن چیزی نمونده.
بلند جیغ کشیدم.
چرا این جماعت نمیفهمیدن هیولایی که قرار بود با گوشت انسان تغذیه کنه رو نمیخوام به دنیا بیارم؟!
-آفرین نورام... آفرین عزیزدل من داره دنیا میاد چیزی نمونده.
هق بلندم و فریاد بلندم با صدای گریه ضمختی که هیچ جوره نمیتونست مال یه نوزاد انسان باشه همزمان شد و پلک هام روی هم افتاد.
پس اتفاق افتاد... من نورا یه هیولارو وارد این دنیا کردم!
https://t.me/+61jha4J6_Hk2ZmJk
-نوچ سینه هاش خیلی کوچیکه چطور قراره به این بچه شیر بده آخه؟!
-خودشم خیلی ضعیفه میگن کنار جاده پیداش کردن!
آخ بلندم باعث شد پرستاری که بالا سرم بود زود بگه:
-بیدار شدی عزیزم؟ خداروشکر بچه ات بدجوری گرسنشه مامان خانوم دیگه تحمل نداره.
با جمله ی زن هوشیار شدم و یکدفعه سیخ سرجام نشستم که درد بدی تو کمر و شکمم پیچید.
بی توجه جیغ زدم:
-نه... نه خواهش میکنم اون بچه رو پیش من نیارید... التماستون میکنم!
یکی از پرستارها سریع رفت دکترو بیاره و اون یکی دستامو گرفت.
-آروم باش عزیزم هیچ مشکلی نیست... هم حال تو هم کوچولوت خیلی خوبه.
هق زدم:
-درکم نمیکنید... هیچکس درکم نمیکنه!
از حرفی که میزدم کاملا مطمئن بودم.
کی میتونست باور کنه یه شب تو جنگل گم بشم و پلنگ سیاه و بزرگی بهم حمله کنه!
پلنگی که اول فکرمیکردم قصد خوردنمو داره اما وحشیانه بهم تجاوز کرد و باعث شد ماه ها تو بیمارستان بستری بشم!
و من احمق دیر فهمیدم و مجبورشدم بچه اون لعنتی رو به دنیا بیارم!
آخه کی میتونست همچین چیزایی رو باور کنه؟!
-چه خبره اینجا؟!
با صدای مردونه ای تند سرچرخوندم.
-آقای دکتر مریض به هوش اومده اما نمیخواد بچه شو ببینه و بهش شیر بده!
-شما بیرون باشید من حلش میکنم.
پرستارها سریع رفتن و ناخودآگاه از صدای زیادی بم و مردونه مرد دست و پامو جمع کردم.
-پس مامان کوچولو، کوچولوشو نمیخواد آره؟
یک لحظه نگاهم به چشمای مرد افتاد و لعنتی چشماش دقیقا هم رنگ چشم های اون حیوون بود!
ناخودآگاه به سکسکه افتادم که سریع با مهربونی یک لیوان آب از کنار تخت بهم داد.
-هیش آروم باش دختر خوب آروم.
مهربونی زیادش باعث شد سریع از مقایسه ام شرمنده بشم.
-خ..خوبم ممنون.
آروم با پشت دست گونه مو نوازش کرد که پر از آرامش شدم.
-میدونم خوبی فقط فکر نمیکردم اینجا هم از بترسی!
گیج شده نگاهش کردم.
-منظورتون از اینجا؟
-یعنی فکر میکردم فقط تو جنگل باعث ترست میشم!
https://t.me/+61jha4J6_Hk2ZmJk
https://t.me/+61jha4J6_Hk2ZmJk
25800
Repost from N/a
مگه بی غیرتم بذارم نامحرم خون بکارت زنمو ببینه
https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk
مهدا با درد و رنگی پریده به آرتا نگاه کرد تنش از خشم و نزدیکی با این مرد میلرزید.
مردی که خودش را تحمیل کرد و از سر خشم جامه از او درید.😭
https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk
❌❌❌
کنج اتاق کز کرده بود و چهار ستون بدنش میلرزید. بیچاره وار لباس آرتا را که تنها چیز دم دستش بود را به خود پیچید. هق هق کنان به مرد خشمگین نگاه کرد:
_ توکه گفتی کاریت ندارم.
آرتا در حالی که ملحفه را از تخت جدا میکرد غرید:
خدا لعنتت کنه اون برای زمانی بود که تو سر از مهمانی مافیای دختر در نیاورده بودی خواستم بدونی تجاوز چه وحشیانهس آره قول دادم اما تو زنمی. منم بی رگ نیستم. بذارم هر غلطی دلت خواست بکنی.
پوزخندی زد حالت خوبه لان؟
مهدا مچاله شده هقهق میکرد. آرتا جواب خودش را داد:
نه تجاوز خیلی دردناکتر از اینه... خدا لعنتت کنه مهدا اگه پلیس نرسیده بود الان معلوم نبود داشتی به کدام مرد التماس می کردی. معلوم نبود چند نفر سرت آور شده بودن.
https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk.
مهدا به اصرار نیما وارد مهمانی می شود بعداز بلایی که سرش میاد. نیما فرار مکنید مهدا میماند و بدنامی😔 درحالی که برادرش پلیس است جرات ندارد ازبیآبرو شدنش حرفی بزند.
تا اینکه پای خواستگارها به خانه باز می شود 🙊🫢
ازدواج اجباری چه بلایی سرش میاره؟🥺
https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk
رمانی پر کاراکتر و پر حادثهس با شخصیت واقعی😍😍😍
زخم کاری🔥📚
#زخمکاری
16700
Choose a Different Plan
Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.