cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

مـاه🌙نـشـان

خالق رمان خون آشامان اصیل اسم من مارال (در حال نگارش) ماه نشان (آنلاین در حال تایپ) نویسنده ژانرهای عاشقانه اجتماعی درام تخیلی پارتگذاری منظم روزانه یک پارت بجز جمعه ها @tabligh_mahhچنل تبلیغات؛ لطفاً برای حمایت از نویسنده اعلانها رو فعال کنین🙏♥

Show more
Advertising posts
10 589
Subscribers
-1224 hours
-937 days
-49730 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

دوستان عزیزم برای خوندن رمان جذاب و مهیج ماه نشان (اصلان و ترانه) روی لینک زیر کلیک کنید 👇🏿🥰😘 https://t.me/c/1930071229/8
Show all...
1
sticker.webp0.25 KB
Repost from N/a
Photo unavailable
من آترام!🩸 از موقعی که استخون ترکوندم و بالغ شدم، فهمیدم که هدف هم ترک کردن این خاکه! درس خوندم، جون کندم ولی وقتی اماده ی رفتن شدم فهمیدم رزومه ی خوبی ندارم... پس برای کاراموزی به تیمارستان مخوف شهرمون درخواست دادم، جایی که هیچ دکتری حاضر نبود توش پا بذاره... تیمارستانی که اگه توش موفق میشدم شاخ غول رو می‌شکستم ولی چطوری!؟ با دستیار یه دکتر شدن💥 دکتر بدجنسی که میگفتن خودش هم مریضه ولی اگه اون مرد من رو مریض خودش کنه چی؟ اون قدری که قید ارزوهامو بزنم؟ غیرممکن بود ولی وقتی دیدمش... https://t.me/+BaGl18rKHFU0ODg0 https://t.me/+BaGl18rKHFU0ODg0 اون یه روانشناس روانی بود! قرار بود کارآموزش باشم تا بتونم رویامو پر و بال بدم. زیبا و جذاب بود. اون قدر که هر دختری رو شیفته‌ی خودش می‌کرد. اما بخش سیاه زندگیش من و شیفته‌ی خودش کرد. پا گذاشتنم به اون بیمارستان اعصاب و روان دلیل ورودم به زندگی اون مرد شد. زندگی‌ای که مثل یک اتاق فرار بود. اتاق فراری که شاید کشف کردن راز هاش می تونست من و به آرزوم برسونه❌️🔥 https://t.me/+BaGl18rKHFU0ODg0 https://t.me/+BaGl18rKHFU0ODg0 عاشقانه‌ای دلچسب🫀💥 #فاخته‌ها_در_آسمان_می‌گریند. 🕊🩵
Show all...
Repost from N/a
_ لباس رئیس جا مونده؟ پیراهن سفید و اتو شده‌ی مردانه‌ی آن موجود از خودراضی در دستانم تاب می‌خورد و بقیه به طرفم بر می‌گردند. یک نفر بلافاصله مضطرب می‌گوید. _ واسه جلسه‌ی مهم امروزه، ببر بذار سر جاش تا برنگشته. "نچ" بلندی می‌گویم و پیراهن را دور سرم تاب می‌دهم. بوی عطر مست کننده‌ی لعنتی‌اش طوری است که وسوسه می‌شوی پیراهن را ساعت‌ها بچسبانی به دماغت و عمیق نفس بکشی! _ خب دوستان همگی به من توجه کنید. دست از فعالیت می‌کشند و کنجکاو خیره‌ام می‌مانند. لبخند می‌زنم. _ فرض رو بر این بذارید که این لباس خود کیارش شایگانه. اومده سرکشی. آستین پیراهن را می‌گیرم و ادای راه دادن رئیس به دنبال خودم را با آن پیراهن مردانه در می‌آورم. _ بیا کیا جون ببین بچه‌ها در نبودنت چطوری نفس راحت می‌کشن، چی می‌شه بیشتر نباشی؟ بقیه خنده‌شان گرفته است و چیزی به خنده افتادن خودم هم نمانده. _ کیا جون پایه‌ای یه رقص با هم بریم؟ دو آستین پیراهن را می‌گیرم و ادای رقصیدن با آن را در می‌آورم. _ خیلی خب؛ دوستان دست... دست... رئیس باید برقصه از مامانش نترسه... صدای دست و سوت و خنده بلند شده است. حین رقصیدن با پیراهنی که دارد خط اتویش می‌شکند بلندتر می‌خوانم. _ ماشالله رئیس... قرش بده... قر کمر... حالا این‌وری... حالا اون‌وری... هیاهوی فضا بیشتر شده و من در یک حرکت پیراهن را در دستانم مچاله می‌کنم و با گوله کردنش به هوا پرت می‌کنم. _ حالا همه با هم؛ یه رئیس دارم بزنم زیرش هوا می‌ره... نمی‌دونم تا کجا می‌ره... ناگهان همه ساکت می‌شوند. بر می‌گردم به طرف‌شان و می‌خندم. _ چیه چرا خودتون رو خیس کردین تا اتوی لباس رئیس ریخت به هم. پیراهن گوله شده در دستانم را بیشتر مچاله می‌کنم و رو به چهره‌های رنگ پریده‌شان خندان می‌گویم. _ نترسین کیا جون‌و همین‌طوری تو دستم مچاله‌ می‌کنم. فرصت آنالیز صورت‌های وحشت کرده‌ی بقیه را پیدا نمی‌کنم و صدای سرد و یخی‌اش را از پشت سر می‌شنوم. _ کیا جون دقیقا پشت سرت ایستاده و دلش می‌خواد ببینه چطوری قراره مچاله‌اش کنی. سریع به طرفش بر می‌گردم و نفس روی سینه‌ام می‌ماند. پیراهن مچاله و گوله شده‌اش از داخل دستانم سُر می‌خورد و جلوی پایم می‌افتد. باورم نمی‌شود مرد عبوس و اخموی ایستاده مقابلم کیارش شایگان باشد. رئیسم! بقیه قصد دارند دو پا دارند دو پای دیگر هم قرض بگیرند که فوراً با لحنی جدی و ترسناک می‌گوید. _ دوستان! کجا؟ بمونید قراره با خانم سمیع‌زادگان دوتایی برقصیم و شما هم دست بزنین برامون. بعدش هم می‌خوام بزنه زیرم ببینم چطوری هوا می‌رم! آب دهانم را محکم قورت می‌دهم و او که انگار کاملاً برای رقصیدن با من مقابل همه‌ی کارمندهایش جدی است نزدیک‌تر می‌شود و پوزخند می‌زند. _ قر کمر بلدی که؟ دستش ناگهان دور کمرم حلقه می‌شود و... ادامه در کانال زیر👇🏻 https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk #پارت_واقعی🔥 قصه‌ی ما داشت به قصه‌ی دیو و دلبر شبیه می‌شد! سر از قلعه‌ی تاریک و سرد دیو در آورده بودم و بهم گفته بود شاید من همون شیشه‌ی عمر و گل زندگیش باشم... https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk عاشقانه‌ای جنجالی که در مدت زمان کوتاهی تبدیل به یکی از پرطرفدارترین رمان‌های تلگرام شده❤️‍🔥
Show all...
Repost from N/a
- می…می‌خوای چیکار کنی؟ نگاهِ پر از نفرتش را به چشم‌هایم میدوزد: - زبونت چرا گرفت؟ هوم؟ یکی تا همین دو ساعت ‌پیش عین بلبل داشت چه چه چه میزد، تو نبودی احیاناً؟ با انگشت شست زیرِ چانه‌ام را می‌گیرد: - چه چه بزن قناری، زبون بریز تا زبونتو از تو دهنت بکشم بیرون! بدو… لب‌هایم می‌لرزد و پلک چپم شروع به پریدن میکند. نامحسوس تنم را عقب میکشم: - من حرفامو… زدم! نمی‌تونی…نمی‌تونی اذیتم کنی! ابرو بالا میدهد: - اذیت؟ از کی تا حالا رابطه جنسی با محرمِ ادم شده ازار و اذیت؟ روی گونه‌ام را نوازش میکند و من تنم می‌لرزد. از کلامش نفزت چکه میکرد! - همون قاضی‌ای که جلوش با جزئیات داشتی ب*گا دادنمو تعریف میکردی، همون میتونه به جرم عدم تمکین برینه رو سر تا پات! - تم…تمکین؟ تیله‌های قیر مانندش روی صورتم میچرخد: - نگرفتمت که بذارمت رو طاقچه! نفمیدی هنو؟ تپش‌های قلبم انچنان شدید و بلند بود که مطمئن بودم به گوشش رسیده است. شالِ افتاده روی سرم را بالا میکشد: - تیرت صاف خورده تو سنگ، اونی که بت گفت زیرِ پای من بخزی ملتفتت نکرده بود شاهکارِ دیوان سالار چه حروم‌زاده‌ایه! - من… میان حرفم می‌پرد: - تو زنِ منی، تویِ بی کس و کاری که به زور خودتو به زندگیم چسبوندی زنِ منی! زنِ منم بدون اجازه‌ی من حق نداره نفس بکشه! https://t.me/+xI-UCcBXP1ExMzA8 https://t.me/+xI-UCcBXP1ExMzA8 https://t.me/+xI-UCcBXP1ExMzA8 https://t.me/+xI-UCcBXP1ExMzA8
Show all...
Repost from N/a
به لباس عروس خونی نگاه می‌کرد و هر روز صبح کارش همین بود که قبل از این که از خانه بیرون بزند نگاهش را به لباس عروسی که رها برای پوشیدنش چقدر ذوق داشت را برنداز کند. عروسی که شب عروسیش رفت به حجله ی خاک و تختش شد قبر سفت و سخت! نگاه از لباس عروس گرفت و از خانه اش دیگر بیرون زد و سوار ماشینش شد اما هنوز راه نیفتاده بود که کسی به شیشه ی ماشینش ضربه زد... با دیدن شیرین با آن موهای بلوند خدا دادیش اخم کرد و کمی شیشه ی ماشینش و داد پایین: - بی عقلی؟ هفت صبح جلو در خونه ی من چیکار می‌کنی؟ بابا نمی‌خوامت مگه زور؟ شیرین بغض کرد و کمی آرام تر ادامه داد: -سه سال تو کما بودی شیرین تازه بهوش اومدی برو به زندگیت برس دختر خوب خانوادت خوش‌حالن تو به زندگی برگشتی چرا افتادی دنبال من در به در آخه خواست شیشه ی ماشینش را بالا بدهد که شیرین لب زد:-گفتم اول صبح بیام بریم کله پزی بابا حیدر خشمش زد، کله پزی بابا حیدر جایی بود تنها با رها رفته بود، هیچ کس نمی‌دانست آن مکان قرار های دوست داشتنی رها و خودش بود چه برسد شیرینی که سه سال در کما بوده! سرش سمت شیرین برگشت و شیرین ادامه داد: - مغز با دارچین که دوست داری https://t.me/+pPxZOBwQtTNmNmY0 https://t.me/+pPxZOBwQtTNmNmY0 https://t.me/+pPxZOBwQtTNmNmY0 https://t.me/+pPxZOBwQtTNmNmY0 اینارو از کجا می‌دانست؟ جاوید مات زده لب زد: -بشین و شیرین کنارش نشست، جاوید نگاهش را به شیرین داد و شیرین ادامه داد: - چرا شیرینو دوست نداری دختر به این خوبی آخه گناه داره واقعا؟! جاوید گیج لب زد: - چرت میگی چرا شیرین خودت از خودت تعریف می‌کنی؟ شیرین نیشخند زد: -تو که اکنون حرف به من نمیدی وگرنه بهت می‌گفتم، این جسم شیرین جاوید... من رهام! عروست من تو جسم شیرینم جاوید مات زده خیره ی صورت شیرین بود و به یک باره تلپی زد زیر خنده، قاه قاه خنده اش بلند شد و گفت: - دیگه این طوریشو ندیده بود. حرفش نصفه ماند چون دخترک کنارش وسط حرفش پرید: -شبا موقع خواب باید یه چراغ تو خونت روشن باشه غذای مورد علاقت عدس‌پلو و عادتت این روش شکر میزنی ولی کسی نمیدونه رنگ مورد علاقت نارنجی اما بازم کسی نمیدونه چون می‌خوای به همه بگی مردی جاوید لال شد، اما اخم هایش درهم رفت: -مامانمو گیر آوردی گرفتی به حرف فکر کردی منم احمقم عرعر؟ شیرین تموم کن من قبل این که بری کما گفتم مثل خواهرمی الآنم... باز وسط حرفش پرید اما با خجالت: - اون شب تو شمال... آخرین سفر یه روزمون! جاوید ساکت ماند، گوش هایش تیز شد و دخترک سر پایین انداخت و با تن صدای پایین ادامه داد: - مال هم شدیم جاوید آب دهنش رو قورت داد، نگاه گرفت: - خب چشم بسته گل گفتی به نظرت قبل عروسی یه دختر پسر میرن شمال چی میشه؟ - ترسیده بودم! در گوشم گفتی... گفتی از منی که هزار بار مرده و زنده شم ترو انتخاب میکنم نترس دور سرت بگردم ببین دوست دارم و بوووم... نگاه جاوید روی صورت شیرین مه درحال گریه بود آمد! آب دهنش را قورت داد و تمام موهای تنش مور مور شدند و لب زد: - رها.. https://t.me/+pPxZOBwQtTNmNmY0 https://t.me/+pPxZOBwQtTNmNmY0 https://t.me/+pPxZOBwQtTNmNmY0 https://t.me/+pPxZOBwQtTNmNmY0
Show all...
دوستان عزیزم برای خوندن رمان جذاب و مهیج ماه نشان (اصلان و ترانه) روی لینک زیر کلیک کنید 👇🏿🥰😘 https://t.me/c/1930071229/8
Show all...
👍 1
sticker.webp0.23 KB
Repost from N/a
- خانم دکتر! خبریه؟🔞💦 https://t.me/+txPCChHxcDg5NDI0 https://t.me/+txPCChHxcDg5NDI0 https://t.me/+txPCChHxcDg5NDI0 یک قدم به سمتش برداشتم و با لحن آرومی گفتم: - چیه دلت خواست میلاد خان زرین؟! لبخندی نثارم کرد و دستشو به سمته بالا اورد و همینکه خواست لباسم رو بکشه بالا با مشت کوبیدم تو صورتش... - میکشمت حرومزاده دست رو من بلند میکنی! - این به اون در که منو تو اتاق خودم زندانی کرده بودی! من دکتر توام مریضت نیستم! با خشم فریادی کشید که فکر کنم تو کله ساختمون صداش پیچید: - دکتری که عاشقه مریضش شده یا مریضی که عاشقه دکترش شده؟! - داد نزن همه فهمیدن! بیشتر از قبل فریاد کشید و در همون حال کارکنای تیمارستان وارد اتاق شدن: - میخوام همه بفهمن که تو ماله منی! https://t.me/+txPCChHxcDg5NDI0 https://t.me/+txPCChHxcDg5NDI0 https://t.me/+txPCChHxcDg5NDI0 #رمانی_مهیج_و_هیجان_انگیز❤️‍🔥 #پسر‌تیمارستانی #خانم‌دکتر
Show all...
🌪تَبَهُّم🌪

✨یــــٰاهـــــو✨ 💫برای وصف تمامت زبان قاصر شد ، قلم را صدا زدیم... ✍نویسنده آثار: تَبَهُّم نام اثار: #بال_های_سوخته(تکمیل شده). #خون_ریزی(در حال تایپ). ناشناس نویسنده:

https://t.me/BiChatBot?start=sc-183983-2D8eOll

1
Repost from N/a
#پارت۱ - این عمارت حرمت داره، ما رسم داریم عروس با لباس سفید بیاد و با کفن نعشش  از در عمارت بره بیرون. - آخه خان‌جون، دیگه پسر مجرد نداریم که! همه‌ی مردای عمارت متأهل‌ان. باید زن نعیم بشه؟ نعیم که فقط 5سالشه پچ پچ زن‌ها و ریز ریز، زیر لب خندیدنشان داخل اتاق می‌پیچد. چقدر خوش هستند، از هر فرصتی برای خنده و شادی استفاده می‌کنند…حرف خودشان را مسخره می‌کنند ولی این حرف‌ها زندگی را می‌سازد.. - خدیجه، رخت عزای این دختر رو دربیار. خدیجه به سمتم می‌آید و بلندم می‌کند. اشک از گوشه‌ی چشمم پایین می‌آید و همراهی‌اش می‌کنم. - زن اعلی میشه… زن اعلا با اعتراض جیغ می زند: _خانم جان... حالتون خوبه، اعلا زن داره زنشم منم، اشتباه نمی کنید؟ _حرفمون همون بود که زدم این دختر رو برای حجله اعلا آماده کنید عروس این خونه تا ابد عروس این خونه میمونه... _خان جون مگه اینجا داعشه، که زناش رو بین مرداش دست به دست می کنید، لابد فردا اعلا بمیره می خوای منو صبور رو بدی دست یکی دیگه آره؟ نه من نمی ذارم... _هی عروس یادت نره داری با کی حرف می زنی، پای آبروی خاندان که وسط باشه از داعشم بدتر میشه اینجا پس لال شو... صبور رو بفرستین اتاق اعلا.... 😔😱صبور دختری که بعد از مرگ شوهر جوونش، مجبور با برادر شوهر متاهلش ازدواج کنه... چون رسم اینه که عروس از خانواده بیرون نمی ره 😳😳 https://t.me/+G-sM1pUSKHAxMGZk https://t.me/+G-sM1pUSKHAxMGZk
Show all...
👍 2
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.