15 587
Subscribers
-5724 hours
+137 days
-1030 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
Repost from N/a
_حجله ی دروغکی!!
https://t.me/+goRhXW2ervk5NWNk
https://t.me/+goRhXW2ervk5NWNk
به تخت خوابی که پر از پر های سفید گل بود خیره شدم و زمزمه کردم.
_انگار خانواده ات از ازدواجمون خیلی خوشحالن...
کراواتش رو در اورد، دکمه های پیرهنش رو باز کرد و انگشتر عقیقی که دستش بود رو روی آینه کنسول گذاشت.
_تو کل زندگیشون فقط میخواستن من ازدواج کنم! تک عروس این خاندان شدی.
نگاهمو از حجله گرفتم و به آینه خیره شدم، قرار بود ازدواجمون صوری باشه، اما منه احمق دل دادم به این پسر مذهبی و تعصبی...
گیر موهام رو در اوردم و کف سرم رو مالش دادم.
تمام وقتی که توی اتاق بودیم سر بلند نکرد تا بهم نگاه کنه!
_میخوای بری حموم؟ خستگیت در میاد.
_نه، کف پاهام درد میکنه، ترجیح میدم دراز بکشم.
به سمت حموم رفت تا دوش بگیره، از فرصت استفاده کردم و لباس عروسم رو با یه لباس خواب عوض کردم، کوتاهیش تا زیر باسنم میرسید و تمام سینه ام مشخص بود!
اما اهمیتی نداشت، من قلبم رو بهش باخته بودم و میخواستم هر کاری کنم تا نزدیکم بشه!
روی تخت به پشت دراز کشیدم و اهمیتی ندادم که لباس خوابم بالا رفته و شورت نپوشیدم.
از حموم درومد، چشمام رو بستم و از لای پلکام دیدم که پشت به من حوله رو از پایین تنه اش کَند و فقط یه شلوارک پوشید، به سمتم که چرخید جا خورد! با تعجب بهم نگاه کرد و کمی جلو اومد، انگار مردد بود که چیزی بگه اما بالاخره زبون باز کرد.
_قراره هر شب اینطور بخوابی؟
چشمامو باز کردم و به خودم که حتی نیپل سینهام هم پیدا بود نگاه کردم.
_مشکلش چیه؟ من نمیتونم با لباس بخوابم! اذیت میشم، برو دعا کن همینم پوشیدم.
جلو اومد، کنارم روی تخت نشست و نیم نگاهی به سینه های سفیدم انداخت و استغفرللهی زمزمه کرد، زیر لب خندیدم و گفتم:
_زنتم! یه نظر که هیچی! صد تا نظرم حلاله!
_با آناتومی بدن مردا آشنایی داری؟
_منظورت چیه؟
_منظورم اینه که یه مرد نمیتونه این صحنه رو ببینه و تحریک نشه! و نمیتونه تحریک بشه و جایی خودشو خالی نکنه! و اگه خالی نکنه از کمر درد میمیره! میفهمی اینا رو؟
لبام رو گرفتم تا نخندم، نیم خیز شدم و بهش نگاه کردم.
_شب عروسیت تلخی نکن عزیزم! بگیر بخواب و سعی کن به من نگاه نکنی.
بهش پشت کردمو چشمامو بستم، صدای جیر جیر تخت اومد که پشتم دراز کشید و من گرمای تنش رو حس میکردم.
_کسی بهت گفته بود بدن سکسی ای داری؟
به طرفش چرخیدم، نگاهش به پایین تنم بود و برجستگی های تنم.
دستش رو روی سینه ام گذاشت و ماساژ داد.
_بعید میدونم امشب بتونیم بخوابیم!
با اینکه داشتم تحریک میشدم اما دستش رو پس زدم و گفتم:
_ازدواج ما صوریه! یادت رفته؟
روم خیمه زد، پایین تنه اش رو به پایین تنه ام چسبوند و تو گوشم زمزمه کرد
_ تو قرارداد ازدواج صوری ما کسی نگفته بود تو میخوای همچین لباس خوابی بپوشی!
_مامانت خریده بود!
_هرچی میخره باید بپوشی؟
_این بهترینش بود!
یقه ی لباس رو تو تنم پاره کرد و تو گوشم زمزمه کرد.
_بهترینش بدن لختته!
https://t.me/+goRhXW2ervk5NWNk
https://t.me/+goRhXW2ervk5NWNk
سودا دختر زیبا و شیطونی که برای رهایی از حرف های خواهرش تصمیمی میگیره ازدواج کنه.
محمد پسر مذهبی و سربه زیری که به خواست مادرش به خواستگاری سودا میره و تصمیم میگیرن باهم صوری ازدواج کنن.
اما سودا دختر شیطونی که محمده سربه زیر اغوای خودش میکنه♨️🔥
داستان عاشقی دختر شیطون و مهربون و پسر مذهبی سربه زیر📿💯
https://t.me/+goRhXW2ervk5NWNk
https://t.me/+goRhXW2ervk5NWNk
“ سِــودا sevda | ملیسا حبیبی “
﷽ رمان های نویسنده ملیسا حبیبی(هودی)👇 🥀تجاوز عـشـق ترس(فایل شده) 🌬ســودا(فایل شده) 🔥اوج لـذت(فایل شده) ❤️🩹 تلخند(آفلاین) 💫پشت چشمان تو(آنلاین) 🕊️مأمن بهار(آنلاین) پارتگذاری روزانه غیر از جمعه ها و تعطیلات رسمی تو تیکهای از قلبم نیستی همه وجودِ
11400
Repost from N/a
چرا چند روزه همهش دستت تو شلوارته بچه؟
ویان که مثلا به آشپزخانه رفته بود تا دور از دید وریا خودش را بخاراند از شنیدن صدای او جا خورده دستش را از شلوارش درآورد.
- ههععععع... هیچی... هیچی پسرعمو...
وریا تای ابرویی بالا داد و دو دستش را حصار تن ظریف دخترک کرد و به کانتر چسباندش.
- صدبار گفتم به من دروغ نگو!
پسر رییس بزرگترین طایفهی کورد بود. از قضا استاد دانشگاه هم بود و حالا از بخت بد ویان با او همخانه شده بود.
ویان داشت از استرس جان میداد... از نزدیکی بیش از حد پسرعمویش قلبش روی هزار میزد..
- چیزی نیست پسرعمو... دروغ نمیگم...
وریا با اخم به چشمان سیاه و درشت او که حالا از ترس مردمکش میلرزید نگاه کرد و بعد ناخودآگاه نگاهش به سمت لبهای غنچه و سرخ او کشیده شد. سیبک گلویش بالا و پایین شد و آهسته و با صدای بم گفت:
- جق میزنی؟
چشم های ویان گرد شد.
- جق چیه؟
وریا تک خندی به این همه چشم و گوش بسته بودن دخترعمویش زد و سرش را اندکی نزدیک تر برد.
- خود ارضایی! خود ارضایی میکنی ویان؟ ضرر داره ها...
ویان از خجالت سرخ شده بود. وریا حتی راه گریزی هم برایش نگذاشته بود که سرش را پایین بی اندازد. مجبور بود فقط به او نگاه کند.. پس نگاهش را جایی غیر از چهره ی مردانه با ان ته ریش جذاب و زاویه فک خدادادی معطوف کرد.
- این حرفا چیه میزنین... من فقط...
- تو فقط چی؟
- من فقط چند وقته خارش بیش از حد دارم، انقدر زیاد که دلم ضعف میکنه از خارش... بعدش هم میسوزه به شدت...
وریا قصد جانش را کرده بود انگار! خودش را به او نزدیک تر کرد.
- شورتتو که میدونم هر روز عوض میکنی. چون دیدم میشوری رو تراس اتاقت خشک میکنی. خوشگل هم هستن! خوش سلیقه ای!
دانشجوهایش عمرا باورشان شود که ویان خسروشاهی استاد گند اخلاق و خوش هیکل و جذابشان دارد درمورد مدل شورت های یک دختربچه 19 ساله نظر میدهد...
وریا رنگ سرخ چهره ی ویان را که دید، وسوسه شد ببوسدش ولی مقاومت کرد و ادامه داد:
- خودتم که خشک میکنی همیشه، چون دستمال توالتهایی که برات میخرم خیلی زود تموم میکنی.
ویان از این همه دقت و موشکافی او در مسائل زنانه و شخصی اش غرق خجالت بود.
وریا اما لذت میبرد از دیدن او در این حالت.
- پس میمونه یه چیز. لابد حموم میری خودتو با لیف و صابون میشوری. آره ویان؟
ویان برای رهایی از این وضعیت فقط آهسته گفت:
- آره...
- تو واژنت حساسه، نباید هرچیزی رو به خودت بزنی. لیفی که به بقیه جاهات زدی رو نباید به واژنت بزنی! برای همینه خارش داری.
ویان اگر جا داشت همان لحظه آب میشد و توی زمین میرفت. فقط با صدایی که از ته چاه بیرون میآمد گفت:
- بذارین برم پسرعمو...
وریا با بدجنسی حصار را تنگ تر کرد و راه را بست.
- چیه؟ باز میخاره؟ نباید بخارونیش زخم میشه. برات پماد میگیرم بزنی.
و اگه یه بار دیگه ببینم داری میخارونیش مجبورت میکنم شلوارتو دربیاری خودم برات پماد بزنم!
بعد هم دستش را سمت شلوار ویان برد و... 👇
https://t.me/+Hw2AgV3zV71mZTI0
https://t.me/+Hw2AgV3zV71mZTI0
https://t.me/+Hw2AgV3zV71mZTI0
https://t.me/+Hw2AgV3zV71mZTI0
https://t.me/+Hw2AgV3zV71mZTI0
https://t.me/+Hw2AgV3zV71mZTI0
‼️هشدار جدی: این بنر واقعی و پارتی از اتفاقات رمان است. پس لطفا محدودیت سنی را رعایت کنید. داستان دارای صحنههای باز زناشویی است. 🔞🔞🔞🔞
#همخونهای #استاد_دانشجویی #زن_دوم
4400
Repost from N/a
❌داخل سوتینش پارچه میزاره میره سر قرار تا سینه هاش بزرگتر دیده بشن🔞
نگاهش بین صورتم و سینه هام در گردش بود اصلا برای به رخ کشیدن این دوتا تیکه گوشت اومده بودم اینجا بزار انقدر نگاه کنه تا بمیره...
متعجب به نظر میرسید و مشکوک...
به سینه هام اشاره کرد...
جاوید:چیکارشون کردی؟
ابروهام بالا رفتن...هی دست هدیه خانوم درد نکنه با این پسر بزرگ کردنش،حاج بابام رو اسم جاوید قسم میخورد و میگفت با حجب و حیا تر از جاوید نداریم...
پوزخندی زدم...هی حاج بابا کجایی؟ بیا و تحویل بگیر ،جناب سرگردت داره در مورد سایز سینه های دخترت میپرسه...
تو محل جوری میگشت و رفتار میکرد که همه فکر میکردن از این سر به زیر تر تو دنیا وجود نداره همش با اخم پاچمو میگرفت و نمیزاشت با بیتا بیرون بریم...
بیتا آخرین بار بهم گفت جاوید ازت خوشش نمیاد دیگه نیا خونمون منم نمیزاره باهات بگردم چون میگه مثل تو زبون دراز و چشم سفید میشم...البته بیتا بدبخت همه اینارو با گریه گفته بود...
آبمیوه رو سمت خودم کشیدم و با پر رویی گفتم...
آماندا:دو تا دست کاربلد پیدا کردم که خوب میمالتشون و بهشون رسیدگی میکنه...
بعد شنیدن این حرفم شد مثل شمر... مثل همونی که تو تعزیه نقششو بازی میکنه...جاوید شمر...
اخماش تو هم رفت و صورتش قرمز شد...
از جاش بلند شده و دست داخل جیبش برد که که من تو همون موقعیت هم نگاهم به خشتکش افتاد لامصب دیشب فیلم مثبت هجده دیده بودیم با بیتا البته قایمکی چون جاوید دیشب مأموریت بود ...
چندتا اسکناس پنجاهی در آورد و انداخت رو میز و با تشر ازم خواست بلند بشم...
بگم مثل سگ پشیمون شده بودم و مثل همون حیوون باوفا ترسیده بودم دروغ نگفتم...این چه حرفی بود که از این دهن بی درو پیکر خارج شد؟
با همون قدبلند و هیکل عضلانیش که جون میداد ازش آویزون بشی و رابطه سرپایی رو تجربه کنی بالا سرم ایستاده بود...
با حرفش هوش و حواسم جمع شد،دستپاچه نگاهش کردم یه حسی میگفت میدونه تو ذهن مریضم چی میگذره
جاوید :یالا راه بیفت چشم سفید...
جوری فریاد زد که فکرامم نصف و نیمه موند...سوار پرشیای سفیدش شد و منتظر موند منم سوار بشم...بدبخت شدم حالا میبره منو تحویل حاج بابا میده البته همراه فایل صوتی که پیشش دارم حاج بابا اگه اون فایل صوتی رو که برای جاوید فرستاده بودمو بشنوه اول منو میکشه بعد خودشو...
بعد اینکه نشستم ماشینو روشن کرد و با عصبانیت از اون منطقه خارج شد...هرچی بیشتر میرفتیم انگار بیشترم از تمدن و زندگی شهری دور میشدیم...تا اینکه بجایی رسیدیم که خبری از آسفالت و انسان و ماشین نبود...
ماشینو نگه داشت و یهویی از گلوم گرفت منو سمت خودش کشید...
جاوید:به کدوم پدر سگی اجازه دادی که به سینه هات دست بزنه که اینجوری قلمبه شده؟
پس منو آورده بود اینجا خفتم کنه،جووون دیگه چی میخوام من؟کور از خدا چی میخواد؟دو چشم بینا...روپاهاش رفتم لبامو رو لباش گذاشتم...مشغول باز کردن مانتو و پیراهنم شدم...
آماندا:هیشکی جرات نداره به این دوتا دست بزنه این دوتا مال دستای خودتن ببین چه کوچیکن برام بزرگشون کن...
با دیدن پارچه های که از داخل سوتینم افتاد بیرون چشماش گرد شد...
آیا کارای من تجاوز محسوب میشد؟
https://t.me/+w-T70-pwC_k4YzA0
https://t.me/+w-T70-pwC_k4YzA0
https://t.me/+w-T70-pwC_k4YzA0
تو این پارت ببین دختره چیکار کرده😐👆
❌جاوید پسری که همه رو اسمش قسم میخورن و سر به زیری و درستکاریش زبون زد همهست عاشق دختر همسایشون میشه دختری که زمین تا آسمون باهاش فرق داره...اونم از بس شیطون و لجبازه همش سر به سر جاوید میزاره عاشقانه این دوتا بدون سانسور و حذفیات🔞
5400
Repost from N/a
_کمک نکنی اخراجی!
_ تهدید میکنی من از کجا بدونم تو چجور کمکی میخوای؟
شاید #پیشنهادبیشرمانه بدی من باید قبول کنم؟
نمیشه که من از اوناش نیستم!
با غضب نگاهم کرد و گفت:
_داری زیادی ور میزنی، دهنتو ببند تا بتونم حرف بزنم، امشب پدر و مادرم دارن برمیگردن ایران، مادرم برام دختر پسندیده ولی من نمیخوام.
ازت میخوام چند روزی که خانوادم اینجان نقش نامزد منو بازی کنی!
_ زرشک،به من چه؟
من سر پیازم یا ته پیاز برو یکی دیگه رو پیدا کن داداش من این کاره نیستم.
برگشتم که از اتاق برم بیرون، گفت:
_صبر کن حالا که داری میری برو وسایلتو جمع کن اخراجی!!
بهش نگاه کردم:
_خاک تو سرت که از ضعف من استفاده میکنی میدونی به این کار احتیاج دارم مرتیکه دراز زردنبو!
با تعجب بهم نگاه کرد:
_چی گفتی؟یک بار دیگه بگو!
_ اخبار یک بار میگن منتظر باش تا پخش مجدد.
یه لبخند کوچیک زد ولی زود خودشو جمع و جور کرد:
_ کمکم میکنی یا نه!؟
https://t.me/+qjIFxkE_HVAxODE0
https://t.me/+qjIFxkE_HVAxODE0
نیلی دختر یتیمی که بعد از بیرون انداخته شدن از یتیمخونه در هجده سالگی برای کار وارد خونه امیر رادِش یکی از پولدار ترین مرد های خاورمیانه میشه تا نقش نامزدش رو بازی کنه ولی با ورود خانواده بزرگمهر…
https://t.me/+qjIFxkE_HVAxODE0
امیر رادش هم برای فرار از ازدواج مجبور به تحمل زبون درازیهای بیشاز حد این دختر میشه و …
#طنز #عاشقانه
12000
Repost from N/a
_حجله ی دروغکی!!
https://t.me/+goRhXW2ervk5NWNk
https://t.me/+goRhXW2ervk5NWNk
به تخت خوابی که پر از پر های سفید گل بود خیره شدم و زمزمه کردم.
_انگار خانواده ات از ازدواجمون خیلی خوشحالن...
کراواتش رو در اورد، دکمه های پیرهنش رو باز کرد و انگشتر عقیقی که دستش بود رو روی آینه کنسول گذاشت.
_تو کل زندگیشون فقط میخواستن من ازدواج کنم! تک عروس این خاندان شدی.
نگاهمو از حجله گرفتم و به آینه خیره شدم، قرار بود ازدواجمون صوری باشه، اما منه احمق دل دادم به این پسر مذهبی و تعصبی...
گیر موهام رو در اوردم و کف سرم رو مالش دادم.
تمام وقتی که توی اتاق بودیم سر بلند نکرد تا بهم نگاه کنه!
_میخوای بری حموم؟ خستگیت در میاد.
_نه، کف پاهام درد میکنه، ترجیح میدم دراز بکشم.
به سمت حموم رفت تا دوش بگیره، از فرصت استفاده کردم و لباس عروسم رو با یه لباس خواب عوض کردم، کوتاهیش تا زیر باسنم میرسید و تمام سینه ام مشخص بود!
اما اهمیتی نداشت، من قلبم رو بهش باخته بودم و میخواستم هر کاری کنم تا نزدیکم بشه!
روی تخت به پشت دراز کشیدم و اهمیتی ندادم که لباس خوابم بالا رفته و شورت نپوشیدم.
از حموم درومد، چشمام رو بستم و از لای پلکام دیدم که پشت به من حوله رو از پایین تنه اش کَند و فقط یه شلوارک پوشید، به سمتم که چرخید جا خورد! با تعجب بهم نگاه کرد و کمی جلو اومد، انگار مردد بود که چیزی بگه اما بالاخره زبون باز کرد.
_قراره هر شب اینطور بخوابی؟
چشمامو باز کردم و به خودم که حتی نیپل سینهام هم پیدا بود نگاه کردم.
_مشکلش چیه؟ من نمیتونم با لباس بخوابم! اذیت میشم، برو دعا کن همینم پوشیدم.
جلو اومد، کنارم روی تخت نشست و نیم نگاهی به سینه های سفیدم انداخت و استغفرللهی زمزمه کرد، زیر لب خندیدم و گفتم:
_زنتم! یه نظر که هیچی! صد تا نظرم حلاله!
_با آناتومی بدن مردا آشنایی داری؟
_منظورت چیه؟
_منظورم اینه که یه مرد نمیتونه این صحنه رو ببینه و تحریک نشه! و نمیتونه تحریک بشه و جایی خودشو خالی نکنه! و اگه خالی نکنه از کمر درد میمیره! میفهمی اینا رو؟
لبام رو گرفتم تا نخندم، نیم خیز شدم و بهش نگاه کردم.
_شب عروسیت تلخی نکن عزیزم! بگیر بخواب و سعی کن به من نگاه نکنی.
بهش پشت کردمو چشمامو بستم، صدای جیر جیر تخت اومد که پشتم دراز کشید و من گرمای تنش رو حس میکردم.
_کسی بهت گفته بود بدن سکسی ای داری؟
به طرفش چرخیدم، نگاهش به پایین تنم بود و برجستگی های تنم.
دستش رو روی سینه ام گذاشت و ماساژ داد.
_بعید میدونم امشب بتونیم بخوابیم!
با اینکه داشتم تحریک میشدم اما دستش رو پس زدم و گفتم:
_ازدواج ما صوریه! یادت رفته؟
روم خیمه زد، پایین تنه اش رو به پایین تنه ام چسبوند و تو گوشم زمزمه کرد
_ تو قرارداد ازدواج صوری ما کسی نگفته بود تو میخوای همچین لباس خوابی بپوشی!
_مامانت خریده بود!
_هرچی میخره باید بپوشی؟
_این بهترینش بود!
یقه ی لباس رو تو تنم پاره کرد و تو گوشم زمزمه کرد.
_بهترینش بدن لختته!
https://t.me/+goRhXW2ervk5NWNk
https://t.me/+goRhXW2ervk5NWNk
سودا دختر زیبا و شیطونی که برای رهایی از حرف های خواهرش تصمیمی میگیره ازدواج کنه.
محمد پسر مذهبی و سربه زیری که به خواست مادرش به خواستگاری سودا میره و تصمیم میگیرن باهم صوری ازدواج کنن.
اما سودا دختر شیطونی که محمده سربه زیر اغوای خودش میکنه♨️🔥
داستان عاشقی دختر شیطون و مهربون و پسر مذهبی سربه زیر📿💯
https://t.me/+goRhXW2ervk5NWNk
https://t.me/+goRhXW2ervk5NWNk
“ سِــودا sevda | ملیسا حبیبی “
﷽ رمان های نویسنده ملیسا حبیبی(هودی)👇 🥀تجاوز عـشـق ترس(فایل شده) 🌬ســودا(فایل شده) 🔥اوج لـذت(فایل شده) ❤️🩹 تلخند(آفلاین) 💫پشت چشمان تو(آنلاین) 🕊️مأمن بهار(آنلاین) پارتگذاری روزانه غیر از جمعه ها و تعطیلات رسمی تو تیکهای از قلبم نیستی همه وجودِ
12300
Repost from N/a
Photo unavailable
با دیدن صحنه رو به روم فقط یک حرف به ذهنم رسید:
- فتبارکاللهو الحسنوالخالقین!
با صدای من امیر دومتر عقب پرید و پیرهنش رو جلوش گرفت؛ همینطور که به بدن خیسش زل زده بودم گفتم:
- باور کن من هیچی ندیدم!
امیر خیلی جدی لب زد:
- معلومه، حالا اگه دید زدنتون تموم شد لطفا برین بیرون.
منگ لب زدم:
- اخه من لباس اوردم.
جلو اومد و بعد از گرفتن لباس ها در رو بست.
- مرتیکه بخیل میمرد میذاشت یکم فیض ببرم!
به ثانیه نکشید که در دوباره باز شد و امیر به چهارچوب در تکیه زد.
- چیشده؟ خوشت اومده؟
https://t.me/+_xCjuPZSFHo0Y2Q8
https://t.me/+_xCjuPZSFHo0Y2Q8
12800
Repost from N/a
آوا:میگم درست دو هفته از وقت پریودم گذشته،بی بی چک زدم مثبت در اومد...
چشماشو محکم روی هم فشرد و از بین دندوناش غرید
رادان:به جهنم...حالا میگی چیکار کنم؟حرفات یادت رفته؟
با چشمای اشکی نگاهش کردم...بی رحم بود و بی وجدان نمی دید به خاک سیاه نشستم؟لعنت به من ولی حقم داشت خودمو گور خودمو کنده بودم اونم بخاطر لجبازی...
سرمو به طرفین تکون داده و با پشت دستم اشکامو پاک کردم...من قرار بود امسال کنکور بدم کلی برنامه ریخته بودم که بهترین دانشگاه قبول بشم ولی بخاطر یه تصمیم بابا همه رویاهام خاکستر شده بود...
نگاهی به طرفین انداخت و از بازوم گرفت و منو تو یکی از اتاقا کشوند...
اون اسم و رسمی داشت و ناسلامتی رئیس این شرکت بود و براش خوب نبود که با منی ببیننش که با لباس فرم مدرسه و قیافهای زار داشتم باهاش حرف میزدم...
پشتم کوبیده شد به دیوار و آخی از بین لبام خارج شد
با ترس نگاهش کردم
قدش بلندتر و هیکلش سه برابر من بود...
با اخمای درهم و ترسناک نگاهم میکرد
درست مقابلم ایستاد
رادان:همون شبی که اومدی زیرم گفتی توقعی نداری...گفتی بخاطر یه شب سکس پا پیچم نمیشی...تو لعنتی باید همون اولش که اومدم روت میگفتی باکرهای...میدونستم برام دردسر میشی...
قیافهاش خشن شده بود...
با تک تک کلماتش اون شب تو ذهنم مرور میشد شب پر از لذت و گناهی که با این مرد تجربه کرده بودم
انگار این مرد همون مردی نبود که با لطافت و مهربونی با من عشق بازی کرده بود حتی وقتی فهمید اولین بارمه ازم مراقبت کرده بود.
تنم میلرزید و حواسم اصلا جمع نبود وای خدا اگه بابا میفهمید دخترش دیگه باکره نیست و حتی حامله هم هست سرمو از تنم جدا میکرد...دانیال روزگارمو سیاه میکرد...حاج خانم گیسمو میکند...
با بغض نگاهش کردم
آوا:من...من...نمیدونم چیکار کنم...من بجز تو...با کس دیگهای رابطه نداشتم...خودتم میدونی اولین بارم بود...اگه بفهمن باردارم منو میکشن...من بلد نیستم...کمکم کن فقط همین یبار...
نگاه جدیش تو صورتم چرخ خورد...
نفس عمیقی کشیده و یک قدم عقب رفت و با یه دستش موهاش عقب روند...
ده سال از من بزرگتر بود و دنیاش با دنیای من فرق میکرد...
وقتی بخاطر یه خواستگار سمج و جواب مثبت حاج بابا ازش خواسته بودم باهام بخوابه انگار اون من نبودم...اون آوای سر به زیر و بله قربان گو نبودم...و بعدش فهمیدم زیر خواب چه کسی شدم...رادان فروزانفر پسر رقیب پدرم...فروزانفر بزرگ با حاج بابا رقیب و دشمن قدیمی بودن...همین ترسمو بیشتر میکرد...تیر آخر رو زدم به آرومی گفتم
آوا:بچه تو داره تو رحم من رشد میکنه...نزار بچهاتو بکشن...
با چشمایی که به خون نشست نگاهم کرد...نا امید شده بودم...
https://t.me/+mybIQ7TSs2cwMDM0
https://t.me/+mybIQ7TSs2cwMDM0
https://t.me/+mybIQ7TSs2cwMDM0
با حالی خراب روی دستاش و رو سینه عضلهای و امنش خودمو جمع کرده بودم...
ترس باعث خراب شدن حالم شده بود...
منو روی تخت گذاشت
می شنیدم که داره با پرستار حرف میزنه...روی دستم که گزیده شد صورتم از درد جمع شد...
آروم چشمامو باز کردم...
بالا سرم ایستاده بود
اگه دیر میرسید چی؟
دانیال داشت خفهام میکرد...
دستمو محکم گرفته بود ازش خواهش کرده بودم نجاتم بده...اون تو اوج نا امیدی نجاتم داده بود...کتک خورده بودم ولی نه زیاد...
سرم بخاطر سیلی های دانیال به درد افتاده بود...
چشمای بازمو که دید خم شد سمتم...
رادان:حالت خوبه؟
گیج نگاهش کردم
نگران من بود یا بچهاش؟
نوک انگشتاش روی گونه دردناک و سرخم نشست...حرفی نزد ولی با نفرت نگاهش به اون سرخی بود...
وقتی کمی سرمو چرخوندم دیدمش...اونم با خودش آورده بود؟
بیتا دوست دختر مردی که ازش باردار بودم...درد کتکی که خورده بودم از فهمیدن این موضوع که نباید خیالم خوش باشه دردناک تر بود
معلوم نبود زندگی چه خوابی برای من دیده ولی من دیگه نه جایی برای رفتن داشتم و نه کسی که ازم حمایت کنه...من تنهای تنها بودم...
و این شروع ماجراهایی بود که...
_نزدیک ۳۵۰پارت آماده داخل چنل
هشدار این رمان اروتیک و بدون سانسوره🔞🔥
https://t.me/+mybIQ7TSs2cwMDM0
https://t.me/+mybIQ7TSs2cwMDM0
https://t.me/+mybIQ7TSs2cwMDM0
3610
Repost from N/a
- نوک سینهات از زیر لباس معلومه توله سگ!
قلبش در سینه فرو ریخت و گونه هایش رنگ گرفت. شالش را جلوی سینههایش مرتب کرد.
- نمیدونستم پسرعمههاتم هستن...
اردلان سرش را نزدیک او کرد.
- بچه شیر میدی مگه انقدر نوک سینههات برجستهس؟
یگانه بیش از این نمیتوانست نگاههای گاه و بیگاه عمه خانم را تحمل کند. با گونههای گل انداخته آهسته طوری که کسی صدایش را نشنود جواب داد:
- آره یه خرس گندهی 1متر و 90سانتی رو...
اردلان جوری لبخند بر لبش آمد که نگو و نپرس. آنقدر تابلو حتی شوهرعمهاش هم فهمید دارند پچ پچ میکنند.
- حالا خوبه بعدش از همین خرس گندهی 1متر و 90سانتی خواهش میکنی بکنتت!
یگانه بیهوا بلند گفت:
- کی من؟
چپ چپ نگاه کردن پدرشوهرش را که دید تازه فهمید همه حواسشان به آنها پرت شده.
لبش را گاز گرفت و آرام زمزمه کرد:
-ببخشید جناب دکتر، پس اون کیه که هرشب یواشکی تا اذون صبح آویزون سینههای منه؟
اردلان با حرص گفت:
- مال خودمه به تو چه!
یگانه میخواست خودش را بی تفاوت نشان دهد.
- کاه از خودت نیس کاهدون که از خودته... انقدر مکیدی سر سینههامو که حالا اینقدر برجسته شدن..!
اردلان آرام دستش را از زیر میز روی ران پای یگانه کشید و آهسته آهسته وسط پایش برد.
- گفتی امروز #غسل کردی دیگه؟
یگانه پاهایش را چفت کرد و لبخندی نمایشی زد. اردلان دستش را به لای پای او کشید.
- اُه اُه، بعد از یه هفته رابطه نداشتن، از همین لمس ساده تحریک شدی...
یگانه آب دهانش را قورت داد و الکی گلویش را صاف کرد تا «آه» آمده تا پشت لبش را قورت دهد و آبروریزی نکند.
خوی بدجنس اردلان گل کرد و شروع کرد به مالیدن لای پای یگانه از روی شلوار پارچه ای...
- لباتو رو هم فشار بده صدات درنیاد!
یگانه آب دهانش را پر سر و صدا قورت داد و نتوانست خودش را کنترل کند. آه ریزی از بین لبهایش بیرون جست.
اردلان دندان بر هم سایید و با خشم وسط پای او را فشار داد که آخش درآمد.
- امشب یه جوری جرت میدم با هیچ نخ سوزنی نشه دوختت توله سگ!
ناگهان صدای عمه خانم توجه همه را جلب کرد که با اخم تسبیحش را تکان میداد:
- خجالتم خوب چیزیه! وسط این همه آدم زنتو دستمالی میکنی! اینجا پسر مجرد نشسته اردلان، خیلی دلت میخواد زنتو ببر اتاقت برات آخ و ناله کنه.
https://t.me/+tKoqb_mThmg2YTI0
https://t.me/+tKoqb_mThmg2YTI0
https://t.me/+tKoqb_mThmg2YTI0
https://t.me/+tKoqb_mThmg2YTI0
https://t.me/+tKoqb_mThmg2YTI0
انّا للّه و انّا الیه راجعون😔🖤😂
وسط مهمونی نامزد بازیش گرفته که یهو عمه خانم میفهمه آبرو نمیذاره واسشون... 😐😂🙊🔥
https://t.me/+tKoqb_mThmg2YTI0
https://t.me/+tKoqb_mThmg2YTI0
https://t.me/+tKoqb_mThmg2YTI0
https://t.me/+tKoqb_mThmg2YTI0
3300
Choose a Different Plan
Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.