مجموعهی گناهکارانِ مافیا ❤️
رمانهای مجموعهی ما: C ● دختر کوهنورد R ● پرنسس روس I ● حوا و شیطان M● دزد معشوقه E ● معشوقهی تاریکی - - - - | جهت خرید ، اسم کامل کارهارو به ناشناس چنل ارسال کنید | همکاری و تبلیغات: @Powersama
Show more2 043
Subscribers
+424 hours
+957 days
+75130 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
منظورم این بود که زمان پارت گذاری پرنسس مافیا مشخص هست
اخر هر هفته گذاشته میشه
برای معشوقه ی تاریکی هم منظورم همینه
آخر هر هفته گذاشته بشه
4900
میشه زمان پارت گذاری VIP معشوقهی تاریکی رو مثل VIP پرنسس مافیا بکنی؟
8900
با شروع شدن سال تحصیلی قراره روند پارت گذاری (رایگان و VIP) تغییر کنه؟
❤ 2
14500
#معشوقهی_تاریکی
#پارت چهل و پنجم:
ایگور صندلی ولنتاین رو عقب کشید تا خودش بشینه و ایوان رو بهش گفت:نمیتونی یکم کمتر بهش بپری؟
چنکوف هم متقابلا گفت:خیلی رفتار داغونی داری ، نمیبینی داره سعی میکنه فقط با وضعیت کنار بیاد؟
ایگور اما سکوت کرد و صبحانهی ولنتاین رو خورد ،
چنگالش با حالت عصبی کف بشقاب کوبیده میشد -
با نفس کوتاه بیکن رو نصف کردم و زمانی که فکر میکردم دیگه قرار نیست بحثی داشته باشیم ، ایگور به سمتم برگشت .
رو بهم گفت:اون با دنیس خوابیده و همه منو مقصر میدونن چون اون عوضی رو با چاقو زدم ...
یه نالهی شوکهی کوتاه از بین لبهام بیرون پرید ، نمیدونستم رابطشون در حد سکس عمیق بوده اما - حالا که ایگور شخصا باهام در میانش گذاشته بود اضطراب گرفته بودم .
ایوان تند گفت:حتی بیست سالشم نبود ایگور ، تقصیر ما بود که کاری کردیم به دنیس حرومزاده اعتماد کنه و تو نمیدونی اونا باهم خوابیدن یا نه!
ایگور نگاهشو از روم برداشت و به ایوان داد ، چنگالشو وحشیانه و عصبی به بشقاب کوبید و شکوندش و غرید:توی تخت گرفتمشون ، توی تخت لعنتی!
ایوان هوف کشید ، انگار که خاطرهی وحشتناکی رو مرور کرده باشه به صورتش دست کشید و چنکوف ماهیتابه رو روی گاز کوبید و بهمون پشت کرد .
اما ایگور دوباره به من نگاه کرد و پرسید:باهاشون موافقی؟
نباید خون اون عوضی رو می ریختم؟
نمیدونستم چی بگم ، عرق کردم و استرس گرفتم .
❤ 16👍 1
14136
#معشوقهی_تاریکی
#پارت چهل و چهارم:
مستقیم به من نزدیک شد ، با این تفاوت که اینبار حتی از دیروز هم خشمگین تر بنظر میرسید و نگاهش طوفانی بود ، ایگور مثل یه کشتی توی دریای مواج بود ...
پشت صندلیم وایستاد و دستش دوره شونهی ایوان پیچید ، بنظر میرسید رابطهی بینشون بیشتر از برادری بود - یک چیزی فرای خون بینشون جریان داشت ، انگار که سلول های تنشون به هم وفادار بودن .
دست دیگهش گردنم رو گرفت و بهم گفت:خوب خوابیدی هویج؟
انگشت هاش روی شانه هام پایین رفتن و کف گرم دستش رو تا بازوم کشید ، پوستم با اضطراب زیره لمسش مور مور و سینهم تنگ شد .
فقط سر تکون دادم ، اما خم شد و کنار گوشم گفت:از هدیهت خوشت اومد؟
داشت به علامت های روی شکمم اشاره میکرد؟
ناخونهام رو توی دستم فرو کردم ، زمزمه وار گفتم:آره ...
با وجود اینکه از دیدنشون وحشت کرده بودم و الانلوم تنگ شده بود - ولنتاین یکهو گفت:داری میترسونیش ایگور ، یکم آدم باش!
ایگور صاف وایستاد و نفسش رو مثل یه غرش ملایم بیرون داد - رو بهش غرید:سرت - تو - کونت - باشه!
صورت ولنتاین جمع شد ، نفسش رو داخل کشید و با شتاب حرکت کرد اما من زمزمه وار دست ولنتاین رو که میخواست بایسته گرفتم ، گفتم:آروم باش ...
فقط بهم نگاه کرد ، چشمهاش پر از اشک بود و بینی کوچیکش سرخ شده بود - صورتشو برگردوند و دستشو کشید و ایستاد:همتون دیوونه شدین!
چنکوف گفت:ولنتاین بیخیال ...
اما دوباره مثل دیشب به سمت ضلع خودش و پدرش برگشت و پشت سرش در رو کوبید .
چنکوف و ایوان آه کشیدن ، دلم میخواست دنبالش برم و نگهش دارم اما مطمئن نبودم اجازشو دارم یا نه ، نمیخواستم از حدم فرا تر برم .
❤ 18👍 1
11812
بچه ها این قضیه تتو رو یادتون بمونه ، توی جلد آناستاژیا بهش اشاره میشه و داستانش خیلی جالبه
❤ 11
17102
♡゙ 𝑅𝑢𝑠𝑠𝑖𝑎𝑛 𝑝𝑟𝑖𝑛𝑐𝑒𝑠𝑠 🕸 ⊹💓
⠀ ︶︶︶⠀⠀୨୧⠀⠀︶︶︶
◌ پارت نود و دوم
آناستاژی خیلی سریع سرشو از توی گوشی دراورد و بهمون نگاه کرد ، بهم گفت:میتونم نشونت بدم پرنسس روی لپ کونمه -
چشمهام گشاد شدن که فقط باعث خندهی بیشتر بقیه شد ، بعد دنیس گفت:راست میگه ، هرچند ترجیح میدم جلوت شلوارشو در نیاره!
لپمو برای نخندیدن گاز کردم ، سویشرت رو دراوردمو روی صندلی انداختم و آروم گفتم:میشه کمکت کنم؟
به دستهام و بعد صورتم نگاه کرد ، بنظر میرسید توقع نداشته باشه که حتی لقمه هامو خودم توی دهنم بزارم ، اما عقب رفت و من جلوش و مابین دستهاش قرار گرفتم ، چاقو رو توی دستم گذاشت و دست راستشو روی بازوم نگهداشت .
گفت:مراقب انگشتات باش!
آروم گفتم:یه چیزایی بلدم -
مثلا میدونستم چطور باید کاهو خورد کنم ، دیگه انقدر داغون نبودم ...
اما دستشو روی دستم گذاشتم و بدون اینکه فشار بده همراهم چند تیکه کاهو خورد کرد ، در آخر وقتی دید که میتونم ، عقب رفت و یه تختهی گوشت دیگه آورد و روش گوشت کبابی رو توی لایه های نازک برش داد ، همچنان حواسش بود که من دستمو نبرم .
پرسید:همه چی خوب پیش میره؟
برای دیدن صورتش سرمو بالا بردم و به چشمهاش نگاه کردم ، مژه های سیاهش مثل صخره های سیاه ، چشمای روشنش رو احاطه کرده بودن .
بهش لبخند زدم:همه چی یعنی چی؟
ابروش خیلی بانمک تاب خورد و بالا رفت و بعد به سمتم خم شد:یعنی هرچیزی که مربوط به توه!
❤ 14
170018
Choose a Different Plan
Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.