cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

آوای عاشـ͢ـᷜ͢ـ͢ـᷝ͢ـ͢ـⷶ͢ـ͢ـⷩ͢ـ͢ـᷤ͢ـ͢ـ‌ـٰٰٰٖٖٖٜ۬ـٰٰٰٖٖٜـ⃪᭓⃟ـ⃪ـ᭄ـقی

|﷽|   ❥ 𝗪𝗘𝗟𝗖𝗢𝗠𝗘 ﴾🤍💎 ﴿ ‌‌‌‌‌‌      ➖⃟💓•• 𝟳 𝗕𝗜𝗟𝗟𝗜𝗢𝗡 𝗦𝗠𝗜𝗟𝗘𝗦               ʙᴜᴛ ᴜʀ sᴍɪʟᴇ ɪs ᴍʏ ғᴀᴠᴏʀɪᴛᴇ ‌    ‌  7 میلیارد لبخند        ولی لبخند تو مورد علاقه منه😀 ‌‌‌‌ ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎1403/3/3 @HazArat_LoVe

Show more
Advertising posts
860
Subscribers
+824 hours
+207 days
+6530 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

  • Photo unavailable
  • Photo unavailable
ٺُو مثل نور ماه؛ ٺو؎تاریڪ ترین نقطہ شب زیبایۍ🫂🤍ⴰ༢ #شبت_بخیر_زندگیم 💋 ‌‌  ‌‌✨ 🦋🎧⃝࿐➫ ‌‌𝙹‌oin  @HazArat_LoVe❤️ ╰─┈❤️⚡️
Show all...
1🙈 1😘 1💊 1
47:33
Video unavailable
♠️ سریال #جیران قسمت هشتم | 08 ‌‌  ‌‌✨ 🦋🎧⃝࿐➫ ‌‌𝙹‌oin  @HazArat_LoVe❤️ ╰─┈❤️⚡️
Show all...
Jeyran-08_480.mp4265.17 MB
1🔥 1👏 1😇 1💊 1
https://t.me/CyTrumpbot?start=r_5630024092 Join me on CyTrump and let's earn together! Use my invite link to join the fun.  2.5k🎁
Show all...
CyTrump

Welcome CyberTrump Game in Telegram Platform 🔥 Telegram Channel : @CyTrump

🔥 1
♥️رمان:محبوب دل♥️ نویسنده:رویدا ذکری قسمت:پنجم دیدم که همه دختران و پسران طرف مه میدید دهن هایشان باز مانده بود یک توبه استغفرالله گفته رفتم طرف اتاق مدیر چون میدانستم که حسن حالی مدیر شده به نزدیک در رسیدم در را تک تک کرده داخل شدم با هم احوالپرسی کرده چند دقه قصه کردیم که در تک تک شد رادین گفت: بیا داخل مه هم گفتم رادین مه هم میرم به اجازیت باز برت سر میزنم در دم در بودم که در باز شد وبایکی برخورد کرم طرف مقابل افتید به زمین ایقه او دخترک اف وای کرد که هیچ ناگهان همراهم دعوا هم کرد گفتم معذرت بخواه نخواست دختر گستاخ معذرت نخواست واز مه خواست معذرت بخواهم طبق گفته دوست دخترک او دختر نهیر نام داشت در دلم گفتم ای خدا در خردی از دست او نهیر حالی هم از دست این نهیر خو بلاخره این درگیری تمام شد مه هم آمدم به طرف خانه بی بی جانم با اونا خدا حافظی کرده همراه با شوهر خاله ام طرف خانه خالیم حرکت کردیم بلاخره رسیدیم از موتر پایین شده بیک هارا گرفتم مادرم شان از مه پیشتر مه هم از پشت سر شان رفتم دم در یک زنگ آمد جواب دادم به مادرم اشاره کردم شما برین مه میایم اونا رفتن مه هم تماس را قطع کرده رفتم مادرم با خواهرزاده اش سلام علیکی کرد هیچ صورت این نهیرک را دیده نتوانستم مادرم و کاکا احمد داخل رفتن تا که میخواست در را ببندد گفتم دختر خاله ما را راه نمیدی که به طرف مه سیل کرد وای که از تعجب دهنم باز مانده بود یعنی این نهیر همو نهیر پوهنتون است هر دویما به طرف هم دهنما باز مانده بود نهیر گفت:تو اینجه چی میکنی جهان:تو خودت اینجه چی میکنی او هم در خانه خاله مه نهیر: های آقای جهان مه در خانه خود استم یعنی مه دختر خاله تو استم جهان:نی دیگه نهیر:حالی داخل میایی یانه جهان:خی نیایم خانه خاله ام است رفتم داخل با خاله ام سلام علیکی کرده گفتم خاله جان این نهیرک چقه کلان شده ملکه: ههههه ها بچیم سیزده سال گذشت بایدم کلان شوه نهیر طرفم دید و چشم هایش را سرم کشید و مه هم یک نیشخند زدم آه که دلم یخ کرد دختر دیوانه در سر سفره رفتیم غذا خوردیم چای هم نوشیدیم که خالیم گفت ملکه:نهیر دخترم به خالیت و جهان جان اتاق هایشان را نشان بتی که بخوابند حتما خسته هستن نهیر : درست است مادر جان ‌‌  ‌‌✨ 🦋🎧⃝࿐➫ ‌‌𝙹‌oin  @HazArat_LoVe❤️ ╰─┈❤️⚡️
Show all...
💯 2🔥 1👏 1😘 1💊 1
♥️رمان:محبوب دل♥️ نویسنده:رویدا ذکری قسمت:چهارم نهیر:چی گناهی مه بود تو پشت در مثل ارواح ایستاده بودی تا جهان دوباره میخواست چیزی بگه که روهینا گفت : بس است دیگه نهیر بخیز بریم که ناوقت شد باید ثبت نام کنیم و دستم را گرفت و با خود کشان کشان برد اتاق مدیر ثبت نام کدیم خلاص شد طرف خانه حرکت کردیم تمام راه حرص میخورم که چرا یک جند گپ بارش نکردم اما روهینا که یک دختر آرام و مهربان بود میگفت برو خیره فراموشش کو به خانه رسیدیم سلام دادم مادرم علیک گرفت چون امشب خاله ام میامد باید آمادگی میگرفتیم تمام کار ها ره خلاص کرده رفتم اتاقم تا لباس بپوشم تا چندی دقیقه دیگر خالیم شان میاید رفتم یکی لباس دراز سرخ با بالا تنه گلو دار آستین های پفی و یک کمربند شیشه ای پوشیدم موهایم که خیلی دراز شده بود را شانه زده و بلند بستم در صورتم یک کریم زدم مژه های بلندم را با ریمل رنگ کردم و یک لب چرب زدم در آیینه به خود نگاه کردم یک لبخند زده و به خود یک بوس فرستادم و رفتم صالون در پایین در زینه ها بودم که زنگ در به صدا در آمد بلند گفتم مه باز میکنم گفته رفتم سمت در دروازه را باز کردم که خالیم را دیدم با یک لبخند سلام علیکی کرده گونه هایش را بوسیدم و او هم مرا بوسید بعد پدرم داخل آمد پدرم رفته بود میدان هوایی پشت خالیم به پدرم هم سلام دادم و او هم علیک گرفته تا که میخواستم در را ببندم که یک صدای آشنا در گوشم آمد گفت مارا راه نمیدی دختر خاله به طرف صدا برگشتم دیدم وای دهنم باز ماند جهان ** امروز بعد از چندین سال برگشتم افغانستان وای که چقدر خوشحال بودم بوی خاک وطنم را استشمام کنم از هواپیما پایین شدم همراه با مادر جانم که شوهر خالیم از دور برایمان دست تکان داد رفتیم نزدیکش بعد از سلام علیکی طرف خانه روان بودیم که مادرم از شوهر خاله ام خواست که مارابه خانه بیبی ببرد چون مادرم میخواست اول پیش خشو جانش (یعنی مادر بزرگ مه)بریم بعد به خانه خالیم چون خانه مادر بزرگ مه در طرف پوهنتون کابل بود تصمیم گرفتم وقتی با مادر بزرگم احوال پرسی کردم برم سراغ دوستم (رادین) چون رادین در پوهنتون وظیفه داشت بلاخره به خانه مادر بزرگم رسیدیم با اونا احالپرسی کرده به مادرم گفتم مادر جان تا شما اینجه میباشین مه یک سر به رادین میزنم بعد وقتی که آمدم یکجا میریم خانه خالیم مادرم گفت درست بچیم مه هم رفتم به پوهنتون امی که داخل پوهنتون شدم ‌‌  ‌‌✨ 🦋🎧⃝࿐➫ ‌‌𝙹‌oin  @HazArat_LoVe❤️ ╰─┈❤️⚡️
Show all...
🔥 1👏 1💯 1😘 1💊 1
♥️رمان:محبوب دل♥️ نویسنده:رویدا ذکری قسمت:سوم آه که نیلاب از بخیلی سرخ شده یک نگاه برزخی به مه انداخت خب غذایی شب را نوش جان کردیم چای هم نوشیدیم وهمه برم تبریکی دادند حالی وقت رفتن مهمانها است اول مامایم بعد عمه و کاکایم رفتند و ما هم شب بخیر گفته خوابیدیم دو هفته بعد دو هفته به مثل برق وباد گذشت و امروز هم میروم بخاطر ثبت نام به پوهنتون و ها خالیم هم با پسرش آمدن افغانستان حالی شاید رسیده باشن مه هم با روهینا بهترین دوستم که در یک رشته موفق شدیم رفتیم طرف پوهنتون همی که رسیدیم وای که چه جای زیبایی بود سرسبز و همه دختر ها و پسر ها هر طرف ایستاده بودند نهیر: وای روهینا اینجه چه مقبول است روهینا:راست میگی دختر اینجه خو بسیار مقبول است خو حالی که بیرون اش ایقه مقبول است داخل اش چی باشه نهیر: ها به راستی خو حالی بیا که بریم که ناوقت کردیم روهینا :ها بیا که بریم رفتیم داخل که مثل بیرون پوهنتون زیبا بود میخواستم اتاق که ثبت نام میشه را پیدا کنیم که بلاخره پیدا کردیم دروازه را سه مرتبه تک‌تک زدیم صدای آقای مدیر آمد گفت بیا داخل مه و روهینا هم دستی به چادر های ما کشیده دستم را روی دستگیره دروازه ماندم و بازش کردم تا میخواستم داخل برم که به یک چیز سخت برخورد کردم و افتادم زمین پایم رگ به رگ شد آخ که چقدر درد کرد پایی بیچاره ام قبل از اینکه سرم را بالا کنم گفتم وای مگر پشت در دیوار درست میکنند که اینها کردن ای خدا پایم زیاد درد میکند به طرف روهینا دیدم که خنده خود را به زور گرفته و سرخ شده گفتم وای تو چرا میخندی مه اینجا افتاده ام و تو خنده میکنی مگم خنده دارد را گفته طرف دروازه دیدم در دلم گفتم وای نهیر بیاب شدی در صورت مرد مقابلم دیدم که وای خدا ای دیگه چی است یک پسر بسیار جذاب با قد بلند البته دومتری بود رو به رویم ایستاده بود و گفت: خانم محترم دیوار نیست آدم است در ضمن منتظر معذرت خواهی استم نهیر :کور نیستم آقایی نه چندان محترم در ضمن معذرت خواهی را باید شما بکنید چون در اینجه کسی که صدمه دیده بنده است طرف مقابل گفت :پس که اینطور مه باید معذرت بخواهم خانم محترم مه تا حالی از مادر خود معذرت نخواستیم نهیر:مادر تان را به مه غرض نیست شما باید از مه معذرت خواهی کنی تا میخواست چیزی بگه که یک آقا دیگر دستش را سر شانه او مانده گفت :ببخشید خانم محترم مه از طرف جهان جان از شما معذرت میخواهم تا ایره گفت کسی که با او تصادف کرده بودم که تازه فهمیدم اسمش جهان است گفت جهان :رادین برادر چی ضرور بود تو از این معذرت خواهی کنی گناه خودش بود نهیر:چی گناهی مه بود تو پشت در مثل ارواح ایستاده بودی... ‌‌  ‌‌✨ 🦋🎧⃝࿐➫ ‌‌𝙹‌oin  @HazArat_LoVe❤️ ╰─┈❤️⚡️
Show all...
🔥 1👏 1💯 1😘 1💊 1
♥️رمان:محبوب دل♥️ نویسنده:رویدا ذکری قسمت:دوم نهیر : راست میگین پدر جان مه حتماً کامیاب میشم احمد: آفرین جان پدر حالی هم برو کمپیوتر را بیار که مه آی دی تورا وارد کنم میفهمی که سایت زیاد بیربار است نهیر : درست پدر جان حالی میآرم رفتم کمپیوتر را آوردم آی دی ام را هم به پدرم دادم تا ساعت سه بعد از ظهر بود که چند بار آی دی مه وارد کردم اما هرچه میکردم نتیجه نمی آمد خیلی استرس داشتم در اتاقم بودم به ای فکر میکردم که اگر موفق نشده باشم چی که پدرم یک چیغ بلند زد و مرا صدا زد به عجله از اتاق بیرون رفتم که پدرم مرا در آغوش پدرانه اش گرفته گفت احمد : تبریک باشه دخترم زحمت هایی شبانه روزی ات نتیجه داد حیران ماندم پدرم چی میگه که از آغوش پدرم جدا شده رفتم طرف کمپیوتر دیدم از سر اسم و غیره گذشته مستقیم رشته را دیدم که نوشته بود ۳۱۰ نمره رشته اقتصاد پوهنتون کابل وای که چقدر خوشحال شدم که حتی گریه کردم مادرم هم برم تبریکی داد حتی ناز با صدایی کودکانه اش برم تبریک گفت و پدرم به همین مناسبت امشب را برایم یک محفل کوچک گرفتند که در این محفل کاکا و عمه ام را با مامایم دعوت کردیم پدرم تنها یک خواهر و یک برادر داشت عمه ام (آسیه)که تازه ازدوج کرده و یک پسرک مقبول به اسم حمزه دارد شوهرش (مختار) هم تجارت پیشه است گاهی در داخل کشور گاهی در خارج از کشور است کاکایم( صفی الله) یک مرد نه چندان خوش رفتار زن کاکایم(بهشته) هم مثل کاکایم خوی داشت که حتی بعضی وقت ها مادرم میگه در و تخته خوب به هم جور آمدند دو فرزند هم داشتند یک دختر و یک پسر دخترش(نیلاب) دو سال از مه بزرگتر و اخلاق پدر و مادرش را داشت اما پسرش (الهام)هم سن مه یک پسر خوب و خوش اخلاق و همچنان برادر شیری مه چون مادرم به او هم شیر داده بود که مرا از خواهری اصلیش کرده بیشتر دوست دارد خواهرش هم همیشه همراه مه بخیلی میکند مادرم هم تنها یک خواهر و و یک برادر داشت که خواهرش(سمیه) در لندن زندگی میکرد و یک پسر هم دارند که اسمش جهان و پنج سال از مه بزرگتر است اصلا ازش خوشم نمی آمد از طفلی مره زیاد اذیت میکرد و شوهر خاله ام هم فوت شده بود مامایم (اکبر)تازه ازدواج کرده و طفل ندارند و در همین وقتها آمریکا میره زنش هم نرگس نام دارد **** خب بلاخره شب شد مهمانها آمدند مه و مادرم هم کار های ما خلاص شده بود لباس هایی ماره تبدیل کرده در سالون رفتیم سلام علیکی کرده پهلوی الهام برادر در مقابل نیلاب نشستم ‌‌  ‌‌✨ 🦋🎧⃝࿐➫ ‌‌𝙹‌oin  @HazArat_LoVe❤️ ╰─┈❤️⚡️
Show all...
🔥 1👏 1💯 1😨 1😘 1
بنام خداوند لوح و قلم حقیقت نگار وجود عدم خدایی که داننده راز هاست نخستین سر آغاز سر آغاز هاست در نخست دختر پانزده ساله یی بود با ذهن درگیر این درگیری ذهنی برمیگشت به نوشتن یا ننوشتن رمانی که در ذهنش تصویر سازی کرده بود از طرفی هم میخواست بنویسد اما از طرفی در ذهنش به خود میخندید مگر دختری به این سن مینویسد شاید من اولین دختری نباشم که در این سن مینویسد اما آخرین هم نیستم ولی باز هم برایم عجیب بود نوشتنم در این سن(۱۵) آن هم رمان من از خود اندک توقع داشتم نهایت نوشتن داستانک ولی باز هم به امید پروردگارم ذهن درگیرم را آرام ساخته شروع به نوشتن کردم همه اش هم به لطف رب منان بود که به من این توانایی را داد توانایی نوشتن رمانی به اسم محبوب دل ۶/۱۱/۱۴۰۲ شروع نوشتن رمان ششم دلو ۱۴۰۲ -آغاز- ♥️رمان:محبوب دل♥️ نویسنده:رویدا ذکری قسمت:اول صبح با نوازش دستی روی سرم بیدار شدم دیده گانم را گشودم که مثل همیشه بهترین مادر دنیا با دست های ظریف اش موهایم را نوازش میدهد و می گوید مادر نهیر (ملکه): نهیرم دختر مقبولم بیدار شو جان مادر که امروز اعلان نتایج کانکور است تا به قسمت کانکور رسید یکدفعه از جا پریدم که گفت: ملکه:  چیشد جان مادر بدون هیچ مکثی گفتم : وای مادر چرا وقت بیدار نکردین حتماً وقت اعلان شده  که خندید و گفت ملکه: جان مادر تا به حال اعلان نشده پدرت گفت  برو نهیر را بیدار کن که همه یکجا نتایج را ببینم نهیر: درست است بهترین مادر دنیا حالی میایم و گونه اش را بوسیدم ملکه :های دخترم تو چیوقت کلان میشی مگم همشه برت نمیگم که روی نشسته مرا نبوس نهیر: درست ملکیم دیگه نمی بوسم را گفته و سمت دستشویی اتاقم رفتم و به آیینه به خود نگاه کردم من یک دختر نوزده ساله با قد بلند چشمان عسلی بزرگ بینی کوچک و لب های برجسته که به گفته دیگران دختر زیبایی هستم خب حالی که در باره صورت خود گفتم بگذارید در باره خانواده ودیگر موارد زندگی خود بگویم من نهیر احمدی در یک خانواده کوچک چهار نفری با پدر مادر و یک خواهرک کوچکم در شهر زیبایی کابل با وضعیت اقتصادی متوسط زندگی میکنیم  پدرم احمد مادرم ملکه و خواهرکم ناز نام دارند خب بگذریم دست و صورت خود را شسته به طرف صالون رفتم و با صدای بلند گفتم نهیر: صبح بخیر که مادرم و پدرم و ناز متوجه من شدند پدرم گفت احمد:صبح زیباترین ترین دختر دنیا بخیر در همین حال ناز با همان صدای طفلانه که تازه گپ زدن را یاد گرفته بود گفت : پدل مه چی پدرم گفت احمد: تو خو پرنسس پدر خود هستی ناز یک لبخند بسیار زیبا زد و چیزی نگفت مه گفتم خوب پدر جان نتایج ساعت چند اعلان میشه احمد : ساعت ده جان پدر حالی برو صبحانه ات را بخور نهیر: پدر جان شما نمی خورین احمد: جان پدر مه و مادرت وقت خوردیم نهیر : خو خی راستی پدر جان چرا وظیفه نرفتین احمد: ههههه دخترم از بس استرس داری یادت نیست امروز جمعه است ههههه نهیر: خودم یک لبخند زدم تا که میخواستم گپ بزنم که ملکه : بس است دیگر او دختر برو صبحانه ات را بخور نهیر: مه هم چیزی نگفته رفتم طرف آشپزخانه زود صبحانه خود را خوردم و رفتم پهلوی پدرم نشستم خیلی استرس داشتم که حتی از چهره ام هم فهمیده میشد احمد : دخترم مه به تو اعتماد دارم تو حتماً در رشته دلخواه (اقتصاد) کامیاب میشی عزیزم نهیر : راست میگین پدر جان مه حتماً کامیاب میشم ‌‌  ‌‌✨ 🦋🎧⃝࿐➫ ‌‌𝙹‌oin  @HazArat_LoVe❤️ ╰─┈❤️⚡️
Show all...
1🔥 1👏 1💯 1😘 1💊 1
Photo unavailable
#رمان_محبوب_دل ♥️ داستان دختری است با رویا های فراوان و یک دنیا امید و انگیزه این دختر با این همه امید و انگیزه بعد از ازدست دادن عزیزانش میشکند و مجبور به ترک کاشانه اش به مقصد خانه کاکایش میشود و از آنجا هم به دلیل سر خم نکردن به ازدواج اجباری مجبور به ترک شهر اش میشود و بلاخره مجبور به ازدواج سوری میگردد و حتی مجبور به ترک وطن اش میشود اما در میان همه غصه ها عاشق میشود عشقی که برایش انگیزه زندگی کردن میدهد عشقی از جنس ممنوعه عاشقی مردی از تبار غرور و درد آیا دخترک داستان مان بعد غصه های فراوان طعم شیرین وصال عشق را میچشد؟ ‌‌  ‌‌✨ 🦋🎧⃝࿐➫ ‌‌𝙹‌oin  @HazArat_LoVe❤️ ╰─┈❤️⚡️
Show all...
🔥 1👏 1💯 1😘 1💊 1
علی منتظری دلبسته ام من، جانم به جانت بسته است …❤️ ‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌  ‌‌✨ 🦋🎧⃝࿐➫ ‌‌𝙹‌oin  @HazArat_LoVe❤️ ╰─┈❤️⚡️
Show all...
Ali Montazeri - Zibaye Naz.mp36.87 MB
❤‍🔥 1 1🔥 1🥰 1💊 1
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.