cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

A game of fate |بازی سرنوشت

🌑🥀a game of fate 🥀🌑 ناشناس: https://t.me/HarfinoBot?start=96056327be45ca9 چنل سیو عکس : https://t.me/picandmovie

Show more
Advertising posts
735
Subscribers
-524 hours
-57 days
+7630 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

#چپتر7 #پارت45 از آنجایی که هلیوس در جنگ تیتانوماکی در کنار خدایان المپ نشین جنگیده بود، خدای خورشید احساس می کرد هر کمکی که بعد از پیروزی به آنها ارائه میدهد یک لطف است، لطفی که اگر نمی خواست، مجبور نبود انجامش دهد. هادس با لحن تاریکی گفت:(حوصله بازیات رو ندارم.) _(و منم حوصله بازدید کننده رو ندارم، اما همه باید فداکاری کنیم.) موج خشم در وجودش گذشت و به شکل دسته‌ای از خار‌های سیاه از دستش بیرون زد. چشمان هلیوس به سمت آنها کشیده شد و لبخند زد:(میبینم که هنوزم با خشم دست و پنجه نرم میکنی. چطور میخوای ماهیت واقعی خودت رو از دختر دیمتر پنهان کنی؟ میخوای روح های بیشتری رو شکنجه کنی؟) _(شاید از پسر خودت شروع کنم.) دهان هلیوس جمع شد. پسرش، فایتون، مدت زیادی بود که در دنیای زیرین بود. آم پسر ساده لوح سعی کرده بود ارابه پدرش را براند و کنترل اسب ها را از دست داده بود. بعد از اینکه باعث نابودی افراد زیادی بر روی زمین شد، توسط زئوس نابود شد. (اون یه پسر احمق بود که یه کار احمقانه انجام داد) هلیوس گفت و تهدید هادس را رد کرد. هادس دوباره سعی کرد(این فانی یه قاتله، هلیوس) _(مگه ما همه‌مون قاتل نیستیم؟) هادس با عصبانیت نگاهش کرد. باید میدانست که این استدلال جواب نمیدهد. هلیوس هیچ احساس واقعی‌ای از عدالت نداشت، و حتی به نوه اش، مدئا، کمک کرده بود تا بعد از کشتن بچه هایش به کورینث فرار کند. هادس پرسید( میخوای معامله کنی؟) هلیوس با لحنی قاطع تر از هر چیزی که از وقتی هادس اومده بود گفته بود، گفت:(من میخوام تنها باشم .اگه میخواستم تو کارهای فانی ها دخالت کنم، با بقیه شماها میومدم پایین.) هادس به سایه‌ای که از چشم‌های کهربایی هلیوس گذشت اشاره کرد:( اما تو از زمین اون‌ها برای گاوهای خودت استفاده میکنی.) نقطه ضعف تایتان را پیدا کرده بود. _(شاید اشتباه می‌کردم که به پسرت اشاره کردم وقتی که تو بیشتر به حیوونات اهمیت میدی.) دست های هلیوس بر روی دسته‌های تختی که رویش لم داده بود، محکم شد. برای اولین بار از وقتی که هادس وارد شده بود، خدای خورشید صاف ایستاد. هلیوس به گاوهای خودش - که به گاوهای خورشید معروف بودند - علاقه زیادی داشت. آنها جاودان بودن و هلیوس آن‌ها را در جزیره سیسیل نگه‌ میداشت و دو تا از دخترهایش از آنها محافظت می کردند. هر کسی که به آنها آسیب میرساند، خشم هلیوس را برمی‌انگیخت. اودیسه و افرادش این موضوع را به سختی یاد گرفته بودند. اما هادس از خشم هلیوس نمی ترسید، نه وقتی که پای فانی‌ای در میان بود که جرات کرده بود مرگ را فریب بدهد و نه وقتی که پای نابودی سرنوشت خودش و پرسفونه در میان بود. _(تو خون می خوای، هادس.) هادس جواب داد:(اگر ازم می پرسی که من برای رسیدن به چیزی که می خوام چند تا از گاوها رو می کشم، پس آره، من خون می خوام از فکر عذابت لذت می برم وقتی که با پنجاه تا از گاوهای تو، توی دنیای زیرین روی تختم نشستم.) سکوت سنگینی بعد از تهدید هادس حاکم شد و او می توانست خشم هلیوس رو ببیند و حس کند. خشمش در چشمانش می سوخت و به گرمی اشعه های خورشید بینشان شعله ور بود. _(مردی که دنبالشی برادرت ازش محافظت میکمه.) هادس از قبل می دانست که او زئوس نیست؛ خدای رعد و برق هیچ وقت از فانی‌ای که یکی از قوانین مورد علاقه اش را شکسته بود، محافظت نمی کرد. هادس با صدای خشنی گفت:( پوزایدون.) او با هیچ کدام از برادرهایش خوب نبود، اما اره مجبور بود یکی را قربانی کند، پوزایدون را انتخاب می کرد. خدای دریا حسود، قدرت طلب و خشن بود. اون از اینکه قدرت دنیای بالا را با هادس یا زئوس تقسیم کنهدخوشش نمی‌آمد و چند باری هم سعی کرده بود تا پادشاه خدایان را سرنگون کند، اما تمام تلاش هایش بی نتیجه مانده بودند. هلیوس گفت:(تو نمی تونی به گاوهای من دست بزنی. حرفمون واضحه، هادس؟) هادس چشمانش را تنگ کرد اما چیزی نگفت. هنگامی که به سمت در برج خورشید برگشت و رفت، صدای هلیوس را شنید. _(هادس!) ***
Show all...
👍 3 2❤‍🔥 1
#چپتر7 #پارت44 Chapter 7 : کوه المپوس المپوس شهری مرمرین برا فراز کوه بود. روشن، زیبا و وسیع بود. چندین راهرو باریک از حیاطی منشعب میشد که با مجسمه خدایان المپوس احاطه شده بود و به خانه ها و مغازه هایی که نیمه خدایان و خدمتکارهایشان در آن زندگی میکردند، ختم میشد. مانند خدایان و دنیای زیرین، المپوس هم تکامل پیدا کرده بود. زئوس دستور داده بود علاوه بر سالن ورزشی‌ای که خدایان در آن تمرین میکردند، یک استادیوم و تئاتر نیز بسازند و فانی ها در آنجا برای آنها میجنگیدند یا اجرا میکردند. این یکی از سرگرمی های مورد علاقه زئوس بود و عادتی بود که حتی بعد از اینکه خدای رعد و برق به زمین نقل مکان کرد، تغییر نکرده بود. هادس زیاد به المپوس نمی رفت. حتی قبل از هبوط بزرگ، مکانی بود که او ترجیح میداد از آن دوری کند، درست مثل اینکه ترجیح میداد از المپیا، المپوس جدید، دوری کند، اما چند خدا هنوز هم د ابرها زندگی میکردند، از جمله آتنا، هستیا، آرتمیس و هلیوس. هلیوس کسی بود که هادس میخواست او را ببیند - هلیوس، خدای خورشید، یکی از معدود تیتان هایی که در تارتاروس زندگی نمیکرد. هادس هلیوس را در برج خورشید پیدا کرد، مکان امن و دنجی که از مرمر سفید و طلا ساخته شده بود و بر افراز ساختمان های دیگر در المپوس قرار داشت، ستونی که از میان ابرها عبور میکرد. سطح آن با نور داخلی خودش می درخشید، مانند خورشیدی که بر روی آب میتابد. این برج همانجایی بود که ارابه طلایی چهار اسبه‌اش را برای سفر در آسمان، راهی میکرد و شب هنگام به آنجا برمیگشت. تیتان روی تختب طلایی لم داده بود، سرش را روی مشتش گذاشته بود، انگار که حوصله اش سر رفته بود، نه اینکه از کارش خسته شدهدباشد. ردای ارغوانی‌ای پوشیده بود و موهای سفید و بلوندش موج وار روی شونه هاش ریخته شده بودند و سرش با هاله خورشید تاج گذاری شده بود. هلیوس با چشم های عسلی و خسته اش به هادس نگاه کرد. او در حالی که سرش را با تنبلی تکان می داد و صدایش عمیق و طنین انداز بود، گفت: (هادس.) هادس سرش را خم کرد:(هلیوس.) _(می‌خوای بدونی سیزایفوسِ فانی کجا قایم شده.) هادس چیزی نگفت. تعجب نکرد که هلیوس می‌داند که به چه دلیلی اینجا آمده است، دلیلش همین بود که هادس اینجا بود. هلیوس همه چیز را می‌دید، به این معنی بود که او شاهد همه چیزهایی که روی زمین اتفاق می‌افتاد بود. سوال این بود که آیا هلیوس انتخاب کرده بود که حواسش باشد و آیا می‌خواست الان با هادس اطلاعاتش را به اشتراک بگذارد؟ هلیوس یک عوضی معروف بود. خدای خورشید گفت (اون قایم نشده. الان دارم می‌بینمش.) هادس از میان دندان‌هایش گفت(کجا، هلیوس؟) تایتان جواب داد:( روی زمین.)
Show all...
6👍 1
#چپتر6 #پارت42 _(دیگه هیچ وقت اتفاق نمیفته! ) غول شروع به تقلا کردن علیه قید و بندهایش کرد، نفس نفس میزد و هیجان و ترس به او هجوم آورده بود. لب های هادس به لبخندی شیطانی تبدیل شدند‌. او جواب داد:( اوه، از این مطمئنم. ) و بعد شمشیر سیاهی در دستش ظاهر شد. پادشاه دنیای زیرین به سمت غول خم شد و شمشیر را به شکم برجسته اش فشار داد. ( میبینی، الهه ای که لمسش کردی، همونی که سعی کردی خفه‌ش کنی، همونی که زخم روش گذاشتی، همسر منه ) درست وقتی دانکن آخرین فریاد را زد، هادس شمشیر را در شکم غول فرو کرد. دانکن فریاد زیاد:(من نمیدونستم! ) هادس شمشیر را پایین کشید و با قصد درآوردن کبد موجود و فراخواندن کرکس ها برای خوردنش، برش عمیقی داد، اما هر چه دانکن بیشتر تکرار میکرد - من نمیدونستم، من نمیدونستم - هادس عصبانی تر میشد. هر چه بیشتر به پرسفونه فکر میکرد، ظریف و بی دفاع، که از گلویش توسط غول آویزان شده بود، خشمش بیشتر شعله ور می‌شد. تیغه را یک بار، دو بار، و بعدش بارها و بارها در شکم غول فرو کرد، تا دیگر حرف نزد، تا خون از دهنش سرازیر شد. تا مرد. در آخر، هادس دست هایش را قطع کرد، و وقتی کارش تمام شد، عقب ایستاد، نفس نفس میزد، صورتش پر از خون شده بود بود. این شکنجه نبود. قتل بود. هادس شمشیر را مانند اینکه دستش را میسوزاند، رها کرد و دست هایش را پشت سرش برد. چشمانش را بست و نفس های عمیقی کشید تا دوباره احساس آرامش کرد. دیوانه ،بیمار و خشن بود. چطور میتوانست فکر کن روزی لایق عشق باشد؟ این فکر مسخره و امیدش خودخواهانه بود. و آگ موقع فهمید،تنها راهی که میتواند پرسفونه را نگه دارد این است که او هیچ وقت این بخش از شخصیتش را نبیند. بخشی که تشنه خشونت و خونریزی بود. ***
Show all...
8👍 2
#چپتر7 #پارت48 وقتی از خواندن لیست دست کشید، خیالش راحت شد، اما بعد سرش را بالا آورد و پرسید: (این آدم ها رو یادته؟) همه جزئیات صورتشون و هر نگرانی تو روحشون. بازم از نوشیدنی‌اش جرعه‌ای خورد. _(هر روحی رو یادمه.) _(و هر معامله ای رو؟) این مکالمه ای نبود که دوست داشته باشد تا دوباره به آن بپردازد و نتوانست جلوی عصبانیت صدایش را بگیرد. عصبانی از این که او این موضوع را پیش کشیده است:(اصل مطلب، پرسفونه. برو سر اصل مطلب. تو قبلا هیچ مشکلی با این موضوع نداشتی، چرا الان؟) گونه هایش سرخ شد، تنش بینشان بالا رفت - چیز محکمی که اگر میتوانست نابودش میکرد. این کار باعث می‌شد ریه هاش درد بگیرد و قفسه سینه‌اش تنگ شود. _(تو قبول میکنی که هر چیزی رو که فانی‌ها ازت بخوان به فانی ها بدی اگه باهات قمار کنن و ببرن.) او طوری حرف میزد انگار که او مقصر بود، انگار که انسان ها از او التماس نمی کردند که اجازه بازی را به آنها بدهد. _( نه همه فانی‌ها و نه همه خواسته ها.) _(اوه، ببخشید، نمیدونستم تو توی انتخاب زندگی هایی که نابود می کنی، سلیقه ای عمل می کنی.) هادس با لحن محکمی گفت:(من زندگی ها رو نابود نمی کنم، من یه راه برای فانی ها پیشنهاد می کنم که زندگی هاشون رو بهتر کنن، و وقتی که از دفترم میرن، دیگه هیچ کنترلی روی انتخاب هاشون ندارم.) _(تو فقط بعد از اینکه بردی، شرایط قرارداد رو بهشون میگی! این فریبکاریه.) _(شرایط واضحن؛ جزئیاتش رو من تعیین می کنم. این فریبکاری اونطور که تو میگی نیست. این یه قماره.) _(تو معایب‌شونو به چالش میکشی. تاریک ترین رازهاشون رو برملا می کنی... ) خدا تصحیحش کرد(من اون چیزی رو که زندگیشون رو نابود میکنه به چالش میکشم، این انتخاب خودشونه که بهش غلبه کنن یا تسلیم بشن.) پرسفونه پرسید:(و چطور میتونی معایبشون رو بشناسی؟) لبخندی شیطانی روی صورت هادس نشست و ناگهان فهمید که چرا اینجاست، چرا این اتهامات رو به او میزند- چون حالا یکی از کسانی بود که با او قمار کرده بود. _(من روح رو میبینم.چیزی که سنگینش میکنه ، چیزی کع فاسدش میکنه، چیزی که نابودش میکنه، و من اونو به چالش میکشم.) _(تو بدترین نوع خدایی!) هادس خود را عقب کشید. _(پرسفونه...) آدونیس اسمش را گفت، اما هشدارش بر اثر واکنش هادس از بین رفت. هادس بحث کرد:(من به این فانی ها کمک میکنم.) و قدمی سنجیده به سمتش برداشت. تقصیر خودش نبود که جوابش را دوست نداشت. _(چطوری؟ با پیشنهاد یه معامله غیرممکن؟ اعتیادت رو ترک کن یا زندگیت رو از دست بده؟ این خیلی مسخره‌ست، هادس!) چشمانش برق زد و هادس متوجه شد که کنترل الهه روی طلسم مادرش با عصبانی‌تر شدنش ضعیف تر شده. _(من موفق شدم.) اگر انقدر مشتاق نبود که فقط بدی هایش را ببیند، این را میدانست. آیا این نشانه یک خبرنگار خوب نبود؟ هر دو طرف رو درک کند و مصاحبه کند؟ _(اوه؟ و موفقیتت چیه؟ فکر کنم برات مهم نیست چون تو در هرصورت برنده ای، درسته؟ همه روح ها یه روزی به تو میرسن.) هادس برای کم کردن فاصله بینشان حرکت کرد، خشمش درحال زیاد شدن بود. همزمان آدونیس بین او و پرسفونه قرار گرفت و هادس کاری را انجام داد که از وقتی این فانی وارد دفترش شده بود، میخواست انجام بدهد - فلجش کرد و بیهوش او را به زمین انداخت.
Show all...
👍 5 1
#چپتر7 #پارت47 تا زمانی که مینت با پرسفونه و آدونیس برگشت، هادس دوباره نزدیک پنجره ها رفته بود. تقریبا متوجه نزدیک شدن مینت نشده بود، چون از لحظه ای که الهه وارد اتاق شد، چشم هایش به او قفل شده بود. _(سرورم، پرسفونه.) او مصمم بود. هادس می توانست این را در چهره اش ببیند-سرش را کج کرده بود و لب هایش را‌ محکم بهم فشرده بود. او برای کاری اینجا آمده بود، و هادس خودش را مشتاق زمانی می دید که او با لبخندی به او نزدیک شود، بدون هیچ تردید، چون او را می خواست و هیچ چیز دیگری. مینت ادامه داد:(و... دوستش، آدونیس.) با شنیدن اسم آن فانی، حالت هادس تیره شد، و به آدونیس نگاه‌ کرد که چشم هایش زیر نگاه دقیقش گشاد شده بود. با توجه به علاقه‌اش به هفائستوس، این را عجیب می دید که آفرودیت این مرد را به عنوان معشوقش انتخاب کرده است. آن‌ها کاملا متضاد بودند_این فانی، دست نخورده توسط رنج های دنیا بود. پوستش صاف بود، موهاش براق و توسط کوره نسوخته بود، صورتش عاری از ریش بود، انگار که ریش گذاشتن برایش مشکل بود. و بعد روحش بود. منفور، فریبنده و سو استفاده‌گر. هادس به مینت نگاه کرد و سرش را تکان داد. "میتونی بری، مینت. ممنون." با رفتنش، هادس بقیه نوشیدنی اش را سر کشید و برای ریختن لیوان دیگری از اتاق رد شد. به هیچ کدام از دو ملاقات کننده‌.اش لیوانی پیشنهاد نداد یا آن ها را به نشستن دعوت نکرد. این مودبانه نبود، اما او علاقه ای به خوشایند به نظر رسیدن نداشت. وقتی لیوانش پر شد و به میز کیه داده حرف زد:(این... فضولی رو به چی مدیونم؟) چشمان پرسفونه با حرفش و لحنش باریک شد و سرش را بالا آورد. اون تنها کسی نبود که سعی می کرد دوستانه باشه. او دفترچه‌ای از کیفش بیرون آورد و گفت(لرد هادس، من و آدونیس از نیو آتن نیوز هستیم. چند تا شکایت درباره شما بررسی کردیم و می خواستیم ببینیم نظرتون چیه.) چیز دیگری که درباره عروس آینده اش نمی دانست، شغلش بود. یک خبرنگار. هادس از رسانه ها متنفر بود. پول زیادی خرج کرده بود تا مطمئن شود که هیچ وقت از او عکس نمی گیرند و تمام درخواست های مصاحبه را رد می کرد. نه به خاطر اینکه چیزی برای پنهان کردن داشت، هرچند چیزهای زیادی بود که ترجیح می داد برای خودش نگه دارد. فقط احساس می کرد که آنها روی چیزهای اشتباهی تمرکز می کنند، مانند وضعیت رابطه اش، در حالی که هادس ترجیح می داد توجه خودشان را به سازمان هایی جلب کنند که به سگ ها، بچه ها و بی خانمان ها کمک می کنند. لیوان را به سمت لب هایش برد و جرعه‌ای نوشید، باید یا چیزی می نوشید یا عصبانیتش را به روش بدتری نشان می داد. آدونیس با خنده‌ای عصبی گفت:(پرسفونه داره تحقیق می کنه من فقط... برای دلگرمی اینجام.) ترسو، هادس فکر کرد و بعد به دفترچه ای که پرسفونه از کیفش درآورده بود نگاه کرد و به آن اشاره کرد. _(این لیست جرم های منه؟) دروغ بود اگر می گفت انتظار این را نداشت. او دختر دیمتر بود، فقط بدترین چیزها را درباره اش شنیده بود. این را می دانست چون وقتی شبی که با او ورق بازی کرده و فهمید که او کیست، با نفرت عمیقی به او نگاه کرده بود. چند از اسم از روی لیست خواند، سیکرو ساوا، دامن ایلیا، تایرن لیاکوس، کلویی بلا. نمی توانست بفهمد که شنیدن این اسم ها برایش چه معنی ای دارد یا چه حسی به او میدهد. او را به یاد شکست‌هایش می‌انداخت. هر کدام فانی‌ای بود که با او معامله کرده بود، به هر کدام شرایطی داده بود به امید اینکه بتوانند به عیب و ایرادی که روحشان را آزار می دادغلبه کنند، و هر کدام هم ناموفق شده بود و به مرگشان منجر شده بود.
Show all...
❤‍🔥 3👍 1 1
#چپتر7 #پارت49 (چی کار کردی؟) پرسفونه پرسید و دستش را به سمتش دراز کرد، اما هادس مچ دستش را گرفت و او را به خودش چسباند. کلماتش خشن و عجولانه بود. _(فکر کنم نمی خوای بشنوه که قراره بهت چی بگم. نگران نباش، وقتی خاطرشو پاک کنم، لطفی ازت نمیخوام.) اخم کرد.(اوه، تو چقدر مهربونی.) مسخره‌اش کرد، سینه اش با هر نفسی که از سر خشم میکشید بالا و پایین می رفت. این نزدیکی‌شان را به او یادآوری کرد، یاد بوسه ای که روز قبل روی پوستش زده بود. گرما در اعماق شکمش پیچید و چشمانش به لب‌هایش افتاد. _(چه آزادی هایی که با لطف من گرفتی، بانو پرسفونه.) صداش کنترل شده بود، اما در درونش همه‌چیز وجود داشت جز آرامش. در درونش احساس وحشی‌گری و بی‌تمدنی داشت. _(تو هیچ وقت مشخص نکردی که باید چطور از لطفت استفاده کنم.) _(نه، با اینکه انتظار داشتم که بهتر از اینا بفهمی که این فانی رو به قلمروی من بکشونی.) هادس به آدونیس نگاه کرد. چشمانش کمی گرد شدند (اون رو می شناسی؟) هادس این سوال را نادیده گرفت؛ بعدا پیشش برمی گشت. فعلا، می خواست دلیل آمدنش به نورنایت را به چالش بکشد. _(می خوای درباره‌م داستان بنویسی؟) احساس کرد که وقتی به سمتش خم میشود، الهه به عقب خم میشود و بعد او را محکم تر نگه داشت و بدن هایشان را به هم چسباند . مطمئن بود که تنها راه نزدیک تر شدن به او این است که داخلش باشد، فکری که شکمش را خالی و آلتش را سفت کرد. _(بگو، بانو پرسفونه، تجربه‌هات رو با من با تمام جزئیاتش رو می نویسی؟ اینکه چطور بی پروا من رو به میزت دعوت کردی، ازم خواهش کردی که کارت بازی رو بهت یاد بدم...) _(من خواهش نکردم!) _(میخوای از این صحبت کنی که چطوری کنارم از صورت خوشگلت تا انگشتای پات قرمز میشی و اینکه چطور باعث میشم نفس نکشی؟) _(خفه شو!) از اینکه او نمیخواست این را بشنود، لذت میبرد - تمام راه‌هایی که او تمایلش را به او نشان میداد، همه ی راه هایی که بدنش به حرفایی که از دهانش بیرون میامد خیانت میکرد. بدنش زیر دست‌هایش نرم بود، و میدانست اگر دستش را بین ران هایش بکشد، او داغ و خیس میشود. _( از لطفی که بهت‌ کردم هم صحبت میکنی، یا خیلی خجالت میکشی؟) _(بس کن!) الهه کنار کشید، و او رهایش کرد. او سکندری خوران به عقب رفت، به سختی نفس میکشید و پوست زیبایش سرخ شده بود. هرچند که نشانش نداد، اما همین احساس را داشت. _(میتونی منو به خاطر انتخاب هایی که کردی سرزنش کنی، ولی هیچ چیزی رو عوض نمیکنه) هادس احساس کرد که دلیل واقعی آمدنش را به چالش میکشد- اینکه به او بگوید معامله اش با او ناعادلانه بوده، برای انتقام. _(تو شیش ماه مال منی، و این یعنی اگه درباره‌ی من بنویسی، مطمئن میشم که عواقبش رو به جون بخری.) _(حرفایی که درباره‌ت میزنن، راسته.تو به هیچ دعایی توجه نمیکنی. تو هیچ رحمی نمیکنی.) با خشم فکر کرد: آره، عزیزم، همه ی حرفایی که درباره‌ی من میزنن رو باور کن. _(هیچکس دعایی برای خدای مردگان نمیکنه، بانوی من، و وقتی هم که دعا میکنن، دیگه خیلی دیر شده.) دیگر حوصله این مکالمه را نداشت. کارهایی داشت که باید انجام میداد، و او با اتهاماتش وقتش را تلف کرده بود. هادس دستش را تکان داد، و آدونیس با نفس عمیقی بیدار شد. او سریع نشست، و گیج شده بود هادس از هر چیز مربوط به‌ مرد عصبانی بود و هنگامی که فانی با نگاه خیره‌اش روبه رو شد، با عذرخواهی از‌ جا بلند شد و سرش را پایین انداخت. _(من دیگه به هیچ کدوم از سوال‌هات جواب نمیدم.مینت راهنماییت میکنه.) هادس گفت و به پرسفونه نگاه کرد. او میدانست که این نیمف در سایه ها منتظر است. اون هیچ وقت واقعا آنها را تنها نگذاشته بود و هادس از آن نگاه مغرور روی صورتش وقتی از ورودی دنیای زیرین وارد دفترش میشد، متنفر بود. شاید همین باعث شد که قبل از رفتنش، اسم الهه‌اش را صدا بزند. (پرسفونه.) منتظر ماند تا پرسفونه نگاهش کند. (اسمت رو امشب به لیست مهمونام اضافه میکنم) ابروهای پرسفونه از تعجب به هم نزدیک شدند. احتمالا فکر میکرد که بعد از رفتار بدی که داشت، دعوتش برای گشت و گذار در قلمرو هادس لغو میشود، اما حالا بیشتر از هر زمان دیگری مهم بودگ این تنها راهی بود که او هادس را همانطوری که هست می دید. خدایی که به شدت دنبال آرامش بود. ♤پایان فصل 7
Show all...
👍 6 1
#چپتر6 #پارت43 آن شب، تاناتوس هادس را در دفترش پیدا کرد و بسته‌ای را که در پارچه سفیدی پیچیده شده بود به او داد. _(قیچی آتروپوس.) هادس میخواست آنها را به هفائستوس بدهد تا خدای آتش درست‌شان کند. هر دو ساکت بودنو و در افکار خودشان غرق شده بودند. بعد از لحظه‌ای، خدای مرگ حرف زد: "چه قدرتی میتونه جادوی سه سرنوشت رو نابود کنه؟" هادس جواب داد:( مال خودشون.) به احتمال زیاد، سیزیافوس د افیرا یادگاری‌ای پیدا کرده بود. بعد از جنگ بزرگ، غارتگران از میدان جنگ چیز‌های را جمع‌آوری میکردند - تیکه‌هاییاز سپر شکسته، شمشیر، نیزه، پارچه. آنها چیزهایی بودند که جادوی باقیمانده داشتند، چیزهایی که اگر به دست شخص اشتباهی میفتادند میتوانستند خطرناک باشند. هادس سال‌ها تلاش کرده بود تا یادگاری ها را از بازار سیاه جمع کند،اما هزاران هزار از آنها وجود داشت و گاهی اوقات یک فاجعه لازم بود تا متوجه اینکه چه کسی یادگاری را دارد شویم. یک فاجعه مانند سیزایفوس د افیرا. هادس به هیچ وجه نمیگذاشت که فانی‌ای مانند او، عشقش از او را بگیرد. ایلیاس یک پرونده را قبلا تحویل داده بود. این پرونده آنچه که هادس به آن مشکدک شده بود را تایید میکرد - الکساندر سوتیر به اوانجلین اعتیاد داشت و به سیزایفوس، قاچاقچی این ماده، بدهکار بود، ولی این ارتباط تا زمانی که هادس آت فانی را پیدا نمی‌کرد، فایده ای نداشت. تاناتوس پرسید:(چی کار می کنین؟) هادس درحالی که میلرزید،جواب داد:(می رم المپوس.)پایان فصل 6
Show all...
5👍 1
#چپتر7 #پارت46 هادس به دفترش در ناورنایت برگشت. او به این فکر کرد که مستقیما به آتلانتیس، جزیره و خانه برادرش برود، و از او بپرسد که سیزایفوس را کجا پنهان کرده است، اما برادرش را می‌شناخت، می‌دانست خشمی که در وجودش می‌جوشد از خشم هادس که سعی می‌کرد کنترلش کند بیشتر است. هر اتهامی که به برادرش زده می‌شد، حتی اگر حقیقت داشت، او را عصبانی می‌کرد. د تا آخر این برخورد ، هزاران نفر کشته می‌شدند. هادس نمی‌توانست به روح الکساندر فکر نکند، روحی که به طور کامل درهم شکسته بود. روحی که قبل از موعدش مرده بود ،و خدا این را می‌دانست که اگر سریع عمل نکند، روح‌های بیشتری مانند او به وجود میایند. باید نقشه جایگزینی پیدا می‌کرد، چیزی که حقیقت مورد نیاز هادس را به او میداد و از نابودی جلوگیری میکرد. چشم‌هایش به بسته سفید رنگی افتاد که روی میزش گذاشته شده بود - قیچی آتروپوس. شاید هفائستوس راه حلی داشت. بسته را در دستش گرفت و خواست تله‌پورت کند، که مینت در زد و در را باز کرد و وارد دفترش شد. هادس که از این وقفه ناراحت بود با عصبانیت گفت:(قبل دعوت وارد شدن، معنی در زدن رو از بین میبره .من سرم شلوغه.) مینت جواب داد:(به معشوقت بگو .اون پایینه.) ابروهای هادس در هم رفت.(پرسفونه اینجاست؟) او قرار بود امشب برای بازدید از دنیای زیرین به اینجا بیاید. حس عجیب در قفسه سینه اش پیچید. احساسش هیجان انگیزی داشت، تقریبا مانند امید، اما وقتی به سمت پنجره هایی که به کف نورنایت مشرف بودند، حرکت کرد، آن احساسات تیره شدند. پرسفونه همراهی را با خودش آورده بود، مردی که فورا او را شناخت، آدونیس، که مورد علاقه آفرودیت بود. چشمانش تیره شدند. مینت گفت:(بهت گفتم که این اتفاق میفته. تو تشویقش کردی، و حالا اون فکر میکنه که میتونه ازت ملاقات بخواد. بهش میگم که...مریضی.) هادس جلویش را گرفت(نمیخواد این کار رو بکنی. بیارش پیشم.) مینته ابرویی بالا انداخت. (اون مرد رو هم؟) مینت سعی میکرد که او را تحریک کنه، و موفق شد چون هادس نتوانست جلوی هیس تلخ که از دهانش بیرون آمد را بگیرد. _"آره." مینت صدای عجیبی که مانند خنده بود از ته گلویش درآورد، و بعد رفت. نگاه هادس به طبقه‌ی پایین برگشت. پرسفونه جدا از آدونیس، دست به سینه ایستاده بود. با وجود جسارتش، هادس میخواست او را ببیند، به خصوص بعد از تهدید سرنوشت‌ها. اگر او را میفرستاد تا برود، فقط خودش را تنبیه میکرد. علاوه بر این، میخواست بداند که چرا آمده و یک فانی را هم با خودش آورده است. وقتی مینت پایین رفت، هادس از پنجره رو برگرداند و بسته‌ی لاخسیس را کنار گذاشت و نوشیدنی‌ای برای خودش ریخت. اگر چیزی برای منحرف کردن حواسش نداشت، راه میرفت، و ترجیح میداد آشفتگی ذهنش را الان نشان ندهد.
Show all...
👍 4 1
Repost from N/a
ما بازم با یه لیست دیگه از بهترین ناول‌های خارجی تلگرام اومدیم😌 دفعه قبل غوغا کردید 🙃 قبل از منقضی شدن لینک‌ها جوین شو چون ظرفیت هر کدوم ۱۰۰ تاست😎
Show all...
1
Repost from N/a
😯 لیست ناول‌های جدیدی که براتون آوردم با ژانر‌های متنوع و جذاب و البته 🫦 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 🤝سرگذشت شرورترین عاشق دیزنی 😴نامادری‌‌سفید‌‌برفی مهربان‌ترین مادر و عاشق‌ترین همسر دنیا بود، تا‌اینکه... 🤝 پسر مافیا دختر فراری 😴دیمین دوست خواهرش رو میخواد اما یلنا ازش دزدی میکنه و سه سال فراری میشه 🤝 عشقی ممنوعه و قدرت خدایان 😴دیِم که سالهاست قدرتش را نادیده گرفته، با ملاقات شاهزاده‌ی مرموز زندگی‌اش زیر و رو می‌شود. 🤝 دو پادشاه یک ملکه 😴نبرد عشق و نفرت پادشاهان دو سرزمین که به ملکه‌ای گم شده گره می‌خورد. 🤝 پادشاه سرد و دختر قلب‌خوار 😴دختری که نفرین شده معشوقش رو بکشه در راه شکستن نفرینش عشق رو تجربه میکنه 🤝 عشق ممنوعه و نافرجام 😴بازیگر مشهوری که هفت تا شوهر داشته اما عشق زندگیش یه زن بوده. 🤝 ارباب سایه و جاسوس اغواگر 😴مجبور شدم ارباب سایه هارو اغوا کنم اون بدنمو میخواست من رازهاشو... 🤝 پری دریایی و خوناشام بی‌رحم 😴از این به بعد زندگی‌ات رو مدیون من هستی پس باید تشنگی‌ام رو برطرف کنی... 🤝 عشق ،جادو و انتقام 😴مهم نیست خدا کمکم کنه یا شیطان،برای نجات عشقم هرکاری میکنم 🤝 ملکه یخی و شاهزاده الف‌هیم 😴ماجراجویی رن و اوک برای انتقام، پیدا کردن قلب جادویی ملیث و نجات الف‌هیم 🤝 شاهزاده سابق و دختر خدایان 😴عشقی ممنوع بین شاهزاده شورشی و دختری که متعلق به خدایان 🤝 فانتزی،خون آشامی، آخرالزمانی 😴هیچ شبی تاریک تر از شب هایی که به تنهایی سپری می‌شوند، نیست... 🤝 دوقلوهای جادویی و تاج تخت 😴دارسی و توری وارد آکادمی زودیاک می‌شوند، در حالی که اژدها شیفتری به دنبال تاج و تخت آن‌هاست. 🤝 آخرالزمانی، بیماری، نگاه کردن 😴آخرالزمان شده و رایلی تنهایی رو انتخاب کرده ولی همسایه جدید همه چیز رو عوض میکنه 🤝 دزددریایی و خدمه‌ی وحشی 😴کاپیتان جیمز هوک، پسری که از دل تجملات بیرون آمد تا به آرزویش دست یابد... 🤝 مار و پرنده نغمه‌‌سرا 😴پرنسس قلبش را دزدید، او هم پرنسس را... 🤝 هادس و پرسفونه در یونان مدرن 😴ریتلینگ مدرنی که از افسانه هادس و پرسفونه_خدای مردگان و الهه بهار_ 🤝 شاهزاده جهنم و جادوگر جذاب 😴جادوگری که برای انتقام وارد جهنم میشود ولی شب در تخت شاهزاده ی زیبا و جاودان جهنم... 🤝 عاشقانه، حماسی و روحی شکننده دو سال پیش، پاپی دیگر با رون حرف نزد، و دنیای رون از هم پاشید... 🤝 دزد دریایی بی‌رحم و پرنسس دزد دریایی که پرنسس بیچاره رو توی روز عروسی‌اش میدزده و ... 🤝 دختر اشراف زاده و فرشته ی مرگ 😴سیگنا برای نجات زندگیش باید راز یه قتل رو کشف کنه ولی واسه این کار مجبوره از خود مرگ کمک بگیره... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ لیست جذاب بالا رو دیدی؟😜 ممکنه گم کنی ما رو جوین شو تو کانال‌ها♥️
Show all...
❤‍🔥 1
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.