غـریـب وطـن
9 292
Subscribers
+6824 hours
+597 days
-27830 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
Repost from N/a
آیسا تویِ یه تصادف فلج شده!
برایِ بهتر شدنِ حالش به روستایِ مادریش تویِ کردستان رفته ولی خب حالش اصلا بهبود پیدا نکرده! یه روز که قصد داره خودش رو از بالایِ صخره با اون ویلچر کوفتی پایین بندازه صدایِ یه مردِ قد بلند رو میشنوه، ازش میپرسه واقعا میخوای بپری؟ اگه نمیتونی کمکت کنم!
چاوه خانی که یه ایل رو اسمش قسم میخورن با آیسا حرف میزنه و از اونکار منعش میکنه اما دلش این وسط پیش این دخترِ شهری گیر میکنه...
❤️❤️❤️🤌
https://t.me/+Wqwuy_ANm7ZjZTE0
https://t.me/+Wqwuy_ANm7ZjZTE0
#قسمت_اول
دستایِ سردم رویِ چرخ هایِ این ویلچر کوفتی نشستن! به پایینِ صخره ها چشم دوختم و دارم فکر میکنم که اگه بپرم، واقعا میمیرم؟
خستهام! از همهی دنیا بریدم و دلم نمیخواد به خونمون برگردم اما اگه عزیز بفهمه من اینجا پایین این کوه نیست و نابود شدم چه حالی میشه؟!
باد خنکی صورتم رو نوازش میده، دلم میخواد پاشم بدوام، بخندم، مثلِ قدیم سر به سر عزیز بذارم و عینِ یه تیکه گوشتِ فاسد نیفتم رو اون تخت مسخره ولی امیدش رو ندارم.
چرخ رو فقط کمی، به جلو هل میدم و وقتی یه سنگ ریزه پایین کوه میافته خوب بهش نگاه میکنم.
دلم میخواد داد بزنم ازت متنفرم امیر مسعود، ازت بیزارم! امیدوارم بمیری اما نمیتونم. اون عوضی هنوزم یه جایی تو دلم داره. بغضم رو قورت میدم، موهای آشفتهای که داره تویِ باد میرقصه رو کنار میزنم و لب میزنم:
- دلم واست تنگ میشه امیر...
چشم هام رو میبندم و ادامه میدم:
- دوستت دارم بابا...
- واقعا میخوای بپری کلارا؟
فکر میکنم توهم زدم، چشم های بستهام رو محمکتر رویِ هم فشار میدم و وقتی صاحب صدا میگه:
- اگه نمیتونی کمکت کنم!
تموم تنم یخ میبنده از ترس!
https://t.me/+Wqwuy_ANm7ZjZTE0
https://t.me/+Wqwuy_ANm7ZjZTE0
1000
Repost from N/a
#پارت245
-چطور زنمی اما هیچ حقی ازت ندارم. گوه بگیرن تو این زندگی !
هق می زنم و با سلیطه گری جیغ میکِشم:
- منم هیچ حقی از تو ندارم، یعنی اجازه دارم برم بدم بدنمو کبود کنن؟
خون به مغزش نمی رسد. به سمتم که هجوم می آورد، با جیغ بلندتری به طرف مخالف می دوم و او عربده می کشد:
- بفهم چی داری می گی نفهم! حقشه زبونتو از حلقومت بکشم بیرون که زبون درازی یادت بره.
از رو نمی روم. پشت مبل می ایستم و می گویم:
- حرف حق همیشه تلخه. چیه؟ سوختی؟
تمام رگ های گردنش بیرون زده و دارد می میرد برای گرفتنم. اما من فرزتر و زرنگ تر از او هستم.
- دست میذاری رو نقطه ضعف من؟ غیرتمو به بازی میگیری بعد میگی سوختی؟
دوباره وحشی میشود و تا میخواهد سمتم هجوم بیاورد، مادرش یکهو داخل می شود و با دیدن حال و هوایمان با بهت و ناراحتی می گوید:
- چه خبره اینجا؟ میدون جنگه؟
ناخواسته هق می زنم و می نالم:
- ریحانه جون!
به سمتم می آید و آرام بغلم می کند.
- چی شده دورت بگردم؟ شهیار ؟ خجالت بکش داری عربده میکشی؟ زورت زیادی کرده که سر زنت هوار شدی؟
شهیار با خشم می گوید:
- شما دخالت نکن مادر، نمی خوام بهت بی احترامی کنم پس لطفا برو بیرون.
مادرش بهت زده وا می گوید و من دهان باز میکنم:
- اتفاقا خیلی خوب شد که اومد. ریحانه جون پسرت منو غریب گیر آورده، داره بهم خیانت میکنه.
- نوچ، نفهم من خیانت نکردم. چرا انقدر کج فهمی تو؟
ریحانه جون اخم هایش را توی هم می کشد و من می گویم:
- وقتی اون میره پیش یه زن دیگه، پس حتما منم اجازه دارم با یه مردِ دیگه....
هجومش به سمتم آنقدر ناگهانی است که زبانم قفل می شود. ریحانه جون به سرعت مرا به پشتش هدایت می کند و فریاد می کشد:
- دستت بهش بخوره دیگه همون دست بهش نمیرسه!
❌❌❌
https://t.me/+eevZ01Rqrf1hZmJk
- مادر! شنیدی چی گفت؟ شنیدی؟ مگه من بی غیرتم که داره حرف از یه مرد دیگه میزنه؟
- هان بهت برخورد؟ مگه زنت بی غیرته که کبود میای خونه؟
جنی میشود که دو دستی توی سر خودش می کوبد. دلم برایش به درد می آید و از ته دل فریاد می زند:
- گریمه... گریمه منو کشتید. من انقدر دل ندارم که به این نفهم خیانت کنم. عاشقشم، نمی فهمه... نفهمه زن من که حال منو از تو چشمام نمی خونه.
از روی بهت و بیچارگی هق می زنم و او به سمتم می آید. ریحانه جون مرا بیشتر محافظت می کند و او با بیچارگی می گوید:
- میخوام بغلش کنم. به والله میخوام بغلش کنم، زنمه ... بذار بغلش کنم من جونم براش درمیره مگه میتونم بهش آسیب بزنم...
https://t.me/+k5Njr69dAro2M2E0
یه شهیار خان خشن و تعصبی داریم که کلی آدم جلوش خم و راست میشن و همه از ابهتش به خود میلرزن ولی همین آقای سگ اخلاق با اومدن عروس وزه و 18 ساله اش میشه یه مرد عاشق پیشه و مجنون که واسه خاطر عشقش دنیا رو بهم میریزه 🔥
https://t.me/+k5Njr69dAro2M2E0
https://t.me/+k5Njr69dAro2M2E0
محدودیت سنی رعایت شود 🔞
#پارتواقعیرمان
2000
Repost from N/a
چرا به کاندوم وازلین میزنی دختر؟ چی کار کنم من از دست تو؟
ویان از شنیدن صدای پر ابهت وریا با ترس راست ایستاد و مثل بچه ها وازلین را پشت سرش قایم کرد.
- با منین؟ من کاری نمیکردم.
وریا جلو رفت و کاندوم باز شده و چرب را از روی پاتختی برداشت و جلوی صورت او تاب داد.
- این دسته گل کیه پس؟ ها؟ کاندوم جنسش لاتکسه، روغن موغن که بهش بزنی وا میره پاره میشه. بعد حامله میشی بیچارمون میکنی دخترخانم!
ویان لب گزید و با ناز و اطوار ذاتیاش اهسته گفت:
- آخه دردم میاد... چی کار کنم...
وریا ابرو در هم کشید و کاندوم را روی پاتختی انداخت.
- این بار چندمه سکس داریم ویان؟ چرا تا الان چیزی نگفتی؟
دخترک شرمگین سر به زیر انداخت.
- نخواستم ناراحت بشین... آخه پری گفت اگه شبی که میاین پیش من بهتون خوش نگذره ولم میکنین...
وریا با حرص غرید:
- اون دوست پتیارهت گوه خورد با اجدادش!
سکس یه عمل دو طرفه س، همونقدر که من لذت میبرم تو هم باید حال کنی وگرنه مریض و افسرده میشدی.
ویان میخواست بگوید مدتهاست در حسرت ارضاع شدن است ولی ران پاهایش را به فشرد و لب فرو بست.
وریا دستش را گرفت و روی تخت نشاند.
- الان لا پات میسوزه یا درد میکنه؟
ویان گونه هایش رنگ گرفت. هیچ وقت انقدر بی پرده حرف نزده بودند.
- فقط می سوزه... انگار سوزن سوزن میشه...
- داخل رحمت؟ یا لبهی واژنت؟
ویان با صدایی که از شدت خجالت از ته چاه در میآمد جواب داد:
- نمیدونم...
وریا شانهی را عقب کشید.
- دراز بکش ببینم.
دخترک با خجالت و هول شده بیشتر سر جایش سیخ نشست.
- نه نه... نمیخواد... خوبم به خدا... چیزی نیست.
وریا با تحکم مجبورش کرد دراز بکشد.
- من تن و بدنتو حفظم دختر، از من رو میگیری؟
بعد اهسته شلوارک سفیدش را درآورد و با دیدن ان صحنه آب دهانش را قورت داد.
- باز کن لای پاتو تا ببینم در چه وضعیه.
ویان با خجالت چشم بست و اجازه داد وریا پاهایش را از هم باز کند.
- در ظاهر که چیزی نیست. ولی یه پارگی کوچک میبینم. واژنت گنجایش منو نداره.
زیادی تنگی.
نفسهای هر دو نفرشان تند شده بود.
آرام دستش را روی واژن ملتهب اما نسبتا آمادهی ویان کشید.
_ میمالم اینجا رو... درد داری؟ میسوزه ویان؟
نفس های دخترک تند شده بود.
وریا همیشه مستقیم میرفت سر اصل مطلب... معاشقه نداشتند هیچ وقت و خب طبیعی بود که حالا اینگونه با لمس واژنش، به نفس نفس بیوفتد.
ویان در حالی که پاهایش را بهم نزدیک میکرد، با نفس نفس زمزمه کرد:
_ نَ.... نَه... نم... نمی.. سوزه... آه!
نفس های وریا هم تند شده بود.
و خیسی ویان را نوک انگشتانش حس میکرد و این قابلیت این را داشت که همان لحظه ارضایش کند!
سرش را پایین آورد و لب هایش را روی گردن نرم دخترک گذاشت.
گاز آرامی از گردنش گرفت و حرکت دورانی انگشتهایش را سریع تر کرد.
_ داری خیس میشی ویان... داری واسه من خیس میشی دختر کوچولو!
ویان عملا نفس نفس میزد و هر چند لحظه یکبار کمرش را از روی تخت بلند میکرد و باز برمیگشت.
داشت از شدت لذت دیوانه میشد... اما بیشتر میخواست..
چیزی فراتر از انگشت های وریا...
لذت، انگار خجالتش را نابود کرده بود که چنگ انداخت به کمر شلوار وریا و با نفس نفس لب زد:
_ انگشتت نه... با... با انگشت بسه وریا!
وریا مشتاقانه لباسش را درآورد و خودش را وسط پای او جا داد.
- هر موقع دردت گرفت بگو عشقم. امشب از همیشه حشری ترم حالیم نیست چی کار میکنم.
سلام روزگار به کام؛ به vip #ابدوپنجدقیقه خوش اومدین❤️
https://t.me/+Hw2AgV3zV71mZTI0
https://t.me/+Hw2AgV3zV71mZTI0
https://t.me/+Hw2AgV3zV71mZTI0
https://t.me/+Hw2AgV3zV71mZTI0
https://t.me/+Hw2AgV3zV71mZTI0
https://t.me/+Hw2AgV3zV71mZTI0
#واقعی
#پارت
#ازدواج_صوری
1000
Repost from N/a
_جواب آزمایشت مثبته؟ خر گیر آوردی دختره دهاتی؟!
با صدای عربدهی میراث تمام خدمه جلوی در اتاق جمع شده بودند و پچ پچ هایشان بالا گرفته بود.
مادرش بازویش را کشید و نالید:
_چته مادر؟ خون به جیگر نکن اینقدر این دخترو...آبرو ریزی راه میندازی چرا شیر پسرم؟
میراث با فک سفت شده به سمت کژال خیز برداشت که دخترک با ترس تن لرزانش را عقب کشید:
_این اکله خانوم فکر کرده همه مثل خودش از پشت کوه اومدن ، آخه یکی نیست بهش بگه دهاتی آدم رغبت میکنه میکنه دست به تن و بدن کثیف تو بزنه؟!
از صد فرسخیت بوی گند بلند میشه.
حالا زرتی اومده میگه ازت حاملم!
کژال داشت از ترس قالب تهی میکرد ، با چشمان ناباور به خیرهی میراث شد.
یادش نمی آمد؟!
آن شب که وحشیانه به تنش تاخته بود را یادش نمی آمد؟!
شبی که دیوانهوار از عطر تن او کنار گوشش زمزمه میکرد را یادش نمی آمد؟!
بهت زده و بی قرار پشت سر هم زمزمه کرد:
_ازت حاملم ، از خود خودت حاملم میراث، میراث بی معرفت.
گفت و نمیدانست چگونه مرد روبه رویش را به جنون رسانده است.
بازویش در دستان مرد چنگ شد و با صدای نعره اش کل اتاق خالی از جمعیت شد.
دخترک را روی تخت پرت کرد و فریاد کشید:
_ زبون درآوردی زپرتی؟! فکر کردی میای چرت و پرت سر هم میکنی موندگار میشی تو این خونه؟! صبح نشده جل و پلاست و جمع میکنی گورتو از زندگیم گم میکنی...!!!
و بی توجه به التماس هایش اولین ضربه را به بدنش زد!
****
چشم هایش را با درد باز میکند ، دستی در مو های پریشانش میکشد و اطراف را از نظر میگذراند .
نگاش به ملحافه روی تخت می افتد و نفسش حبس میشود.
ملحافه سفید رنگ حالا کاملا پر از خون بود.
کم کم یادش می آید!
دخترک گفته بود حامله است و او به مرز جنون رسیده بود.
دخترک التماس کرده بود و او با بیرحمی به تنش تاخته بود.
وحشت زده از اتاق بیرون میرود و با دیدن مادرش که بی قرار هق میزند دست و پا هایش شل میشود.
_ کار خودتی کردی آخر؟! شیرم و حلالت نمیکنم پسر! دختره بیچاره صبح نشده رفته...فرار کرد میراث، فرار کرد از دستت!
رفته بود! رفته بود و نمیدانست میراث خاک این شهر را برای پیدا کردنش به توبره میکشد!
ادامه در چنل زیر👇🏽👇🏽🥲🖤❤️🩹
https://t.me/+9WNEmdwqaEY1Zjc0
https://t.me/+9WNEmdwqaEY1Zjc0
https://t.me/+9WNEmdwqaEY1Zjc0
...
1700
Repost from N/a
_جواب آزمایشت مثبته؟ خر گیر آوردی دختره دهاتی؟!
با صدای عربدهی میراث تمام خدمه جلوی در اتاق جمع شده بودند و پچ پچ هایشان بالا گرفته بود.
مادرش بازویش را کشید و نالید:
_چته مادر؟ خون به جیگر نکن اینقدر این دخترو...آبرو ریزی راه میندازی چرا شیر پسرم؟
میراث با فک سفت شده به سمت کژال خیز برداشت که دخترک با ترس تن لرزانش را عقب کشید:
_این اکله خانوم فکر کرده همه مثل خودش از پشت کوه اومدن ، آخه یکی نیست بهش بگه دهاتی آدم رغبت میکنه میکنه دست به تن و بدن کثیف تو بزنه؟!
از صد فرسخیت بوی گند بلند میشه.
حالا زرتی اومده میگه ازت حاملم!
کژال داشت از ترس قالب تهی میکرد ، با چشمان ناباور به خیرهی میراث شد.
یادش نمی آمد؟!
آن شب که وحشیانه به تنش تاخته بود را یادش نمی آمد؟!
شبی که دیوانهوار از عطر تن او کنار گوشش زمزمه میکرد را یادش نمی آمد؟!
بهت زده و بی قرار پشت سر هم زمزمه کرد:
_ازت حاملم ، از خود خودت حاملم میراث، میراث بی معرفت.
گفت و نمیدانست چگونه مرد روبه رویش را به جنون رسانده است.
بازویش در دستان مرد چنگ شد و با صدای نعره اش کل اتاق خالی از جمعیت شد.
دخترک را روی تخت پرت کرد و فریاد کشید:
_ زبون درآوردی زپرتی؟! فکر کردی میای چرت و پرت سر هم میکنی موندگار میشی تو این خونه؟! صبح نشده جل و پلاست و جمع میکنی گورتو از زندگیم گم میکنی...!!!
و بی توجه به التماس هایش اولین ضربه را به بدنش زد!
****
چشم هایش را با درد باز میکند ، دستی در مو های پریشانش میکشد و اطراف را از نظر میگذراند .
نگاش به ملحافه روی تخت می افتد و نفسش حبس میشود.
ملحافه سفید رنگ حالا کاملا پر از خون بود.
کم کم یادش می آید!
دخترک گفته بود حامله است و او به مرز جنون رسیده بود.
دخترک التماس کرده بود و او با بیرحمی به تنش تاخته بود.
وحشت زده از اتاق بیرون میرود و با دیدن مادرش که بی قرار هق میزند دست و پا هایش شل میشود.
_ کار خودتی کردی آخر؟! شیرم و حلالت نمیکنم پسر! دختره بیچاره صبح نشده رفته...فرار کرد میراث، فرار کرد از دستت!
رفته بود! رفته بود و نمیدانست میراث خاک این شهر را برای پیدا کردنش به توبره میکشد!
ادامه در چنل زیر👇🏽👇🏽🥲🖤❤️🩹
https://t.me/+9WNEmdwqaEY1Zjc0
https://t.me/+9WNEmdwqaEY1Zjc0
https://t.me/+9WNEmdwqaEY1Zjc0
...
❤ 1
19800
Repost from N/a
- جلویِ برادرشوهرت لباس مناسب بپوش عروس! اینی که پوشیدی همه جاتو میندازه بیرون.
لب برچیدم و گفتم:
- خانم جون منکه شال انداختم رو بازوهام....
اخم کرد و چپچپنگام کرد:
- خُبه خُبه، شال میشه حجاب؟ تاپ آستین حلقه ای میپوشی و شلوار تنگ بالا پایینتو میندازی بیرون پسر مجرد من هوایی میشع!
واقعیت نداشت. من بی حیا نبودم، بغض داشت به گلویم نیش میزد جایی برای رفتن نداشتم و بعدِ فوت شوهرم باید همین جا می ماندم.
- حاج آقا گفت با این وضعیت پیش بری عقد چاوه نمیکنه تو رو! چاوه غیرتیه زن سنگین رنگین میخواد...
خشکم زد، مرا برای برادرشوهرم در نظر داشت؟ ماتم برده بود...
در حال باز شد و چاوه وارد خانه شد! اخم هایش در هم بود، یک دفعه گفت:
- آیسا دیگه محرم منه!
حاج خانم ماتش برد و چاوه گفت:
- دختر مجرد نبود که نیاز به اجازهی کسی داشته باشه! صیغه خوندیم محرم شد...
رنگ حاج خانم پریده بود!
من هم هاج و واج مانده بودم. چاوه با اخم های در هم غرید:
- حاج خانم راست میگه آیسا مواظب پوششت باش من بدجوری غیرتی ام !
داشت میرفت دنبالش راه افتادم و تو حیاط بهش رسیدم:
- آقا چاوه چزا داری آبروی منو می بری؟ به خدا گناه داره...
برگشت و سرم داد زد:
- خواستگار اومده واست، اینا میخوان شوهرت بدن به یه پیر سگ! بذارم بری؟ بذارم یادگار داداشم بره؟ نمیذارم آیسا... محرم من میشی رو چشم خودم همین جا میمونی!
https://t.me/+lb0RFh_3F403ZDVk
https://t.me/+lb0RFh_3F403ZDVk
https://t.me/+lb0RFh_3F403ZDVk
https://t.me/+lb0RFh_3F403ZDVk
❤ 1
7500
Repost from N/a
چند وقته توی شورتم یه چیزای سفیدی ازم میاد، چسبناک هم هست...
ویان با ترس پرسید و پریناز با خنده جواب داد:
- والا منم تو خونهی استاد خسروشاهی زندگی میکردم و هر روز با اون تیپ و هیکل جلوم رژه میرفت خود به خود ارضا میشدم شورتمو خیس میکردم.
ویان در حالی که روی کاناپه دراز کشیده بود و موبایلش روی اسپیکر بود گفت:
- خفه شو پری، مگه من مثل تو حیضم.
- اوووف فکر کن با اون قد بلندش لخت جلوت راه بره... وای اصلا میگم هم دلم یه جوری میشه. راستی ویان سیکس پک هم داره؟ بهش میخوره داشته باشه.
ویان لبخندی به این همه حیضی رفیقش زد و موزیانه گفت:
- آره داره، یه بار از حموم اومد بیرون حوله پیچیده بود دور کمرش حواسش نبود من خونهام سیکس هم داره.
- یا خود آقام ابلفض... وای قلبم... ویان چطوری تو خونه باهاش زندگی میکنی و بهش نمیدی؟ من فقط تو دانشگاه میبینمش با کت شلوار دلم میخواد لخت شم بشینم روش.
- زن داره احمق... صد دفعه گفتم اینجوری نگو درموردش، زن داره بده...
- اون چه زنیه که سال به دوازده ماه نیست.
بعدشم تو هم زنشی، محرمشی، هرچقدر اون حق داره تو هم داری.
- نه ندارم، صدبار بهت گفتم ازدواج ما صوریه. فقط برای این عقدم کرد که آبرومو بخره پیش طایفه... بعدشم منو از روستا آورد تهران که درس بخونم.
من هیچ حقی ندارم.
- ویان اون شوهرته! وظیفه داره نیازاتو برطرف کنه. تو نیاز جنسی نداره؟ اذیت نمیشی راست راست با حوله جلوت راه میره دست بهت نمیزنه؟
- وای ول کن تو رو خدا پری، همین که خرجمو میده، توی خونه ش راهم داده و قبول کرده یواشکی زن دومش بشم دنیاها ارزش داره.
نیاز جنسی پیشکشم.
- به هرحال هر کی خربزه میخوره پای لرزش هم میشینه! زن گرفته وظیفه داره نیاز جنسیش هم برطرف کنه.
- پری من یه سوال ازت کردما، ببین به کجا کشوندیش.
- اصلا میدونی علت این پریودیهای دردناک تخمیت هم اینه که اون لعبتو میبینی تحریک میشی اما ارضا نمیشی؟
- من... من تحریک نمیشم...
ناگهان سایهای روی سرش افتاد و صدای بم و خشدار وریا از جا پراندش.
- مگه نگفتم توی دانشگاه کسی نباید بفهمه ما زن و شوهریم؟!
ویان با هول و ولا تماس را قطع کرد و روی کاناپه نشست.
- پری... پری دوست صمیمیمه... رازداره...
وریا رفت با همان بالاتنهی لخت کنارش نشست.
- که منو میبینی تحریک میشی، ها؟
ویان کم مانده بود از خجالت گریه کند.
- پری چرت و پرت زیاد میگه...
- اون چرت و پرت میگه، شورتت که خیس میشه چی؟
ویان دیگر نمیدانست چه کند. از جا بلند شد و خواست به اتاقش فرار کند که وریا طی یک حرکت ناگهانی برخاست و میان بازوان عضلانیاش او را اسیر کرد.
- چرا نگفتی نیاز جنسی اذیتت میکنه ویان؟
ویان سرش را پایین انداخته بو چشمانش را بسته بود.
- تو رو خدا بذارین برم.
وریا سرش را کنار گوش او برد و با آن لحن اغواکننده و صدای مردانه پچ زد:
- امشب در اختیار توام، مستانه نمیاد خونه. تا صبح میکنمت جوری که تا یک ماه سیر باشی.
ویان تا چشم گشود، نگاهش به برجستگی پایین تنهی او افتاد و لبش را گاز گرفت.
- ولی ازدواج ما صوریه... زنتون...
- صوری یا غیر صوری الان من شوهرتم. نمیخوام وقتی خواستی جدا بشی دست نخورده تحویل یه نره خر دیگه بدمت!
دستش را داخل شلوار و شورت ویان برد و گفت:
- هنوز هیچ کار نکردم خیس کردی که! اصلا چرا اتاق خواب؟ همین جا ترتیبتو میدم. رو کاناپه پوزیشنای بیشتری هم میشه اجرا کرد.
و دخترک را روی کاناپه هل داد و شلوار خودش را درآورد که اندام بزرگش... 🔞👇
https://t.me/+Hw2AgV3zV71mZTI0
https://t.me/+Hw2AgV3zV71mZTI0
https://t.me/+Hw2AgV3zV71mZTI0
https://t.me/+Hw2AgV3zV71mZTI0
https://t.me/+Hw2AgV3zV71mZTI0
🔞این پارت واقعی و مربوط به اتفاقات رمان است. رمان دارای صحنههای باز زناشویی است پس لطفا محدودیت سنی رو رعایت کنید تا ما هم شرمنده نشیم.🙏🔞
❤ 1
7500
Repost from N/a
#پارت349
_ دخترت ماشالا چقدر خوشگله به کی رفته؟ به
تو که نرفته تو چشات رنگیه این فسقلی چشماش مشکیه حتما به باباش رفته نه ؟
به اجبار لبخندی میزند و سر به تایید تکان میدهد
_ آره به پدرش رفته
دلش میخواهد بگوید پدری که از وجود فرزندش خبر ندارد و دخترشان تا حالا اونو ندیده ، اما زبان به دهان میگیرد و بجایش در اطراف خانه سرکی میکشد .
به خانه ی پدر شوهر و مادر شوهر سابقش آمده بود که کلی به گردنش حق داشتند و میخواست قبل از رفتن با آنها خداحافظی کند
_ ریحانه خانوم نیستن ؟ واقعیتش من زیاد وقت ندارم اومدم یه سر بهشون بزنم خداحافظی کنم .
پگاه در حالی که پاهای خوش تراششرا روی هم می انداخت لب میزند
_ کجا جایی داری میری به سلامتی؟
وای که چقدر از اجبار بدش می آمد ، نمونه اش همین لبخند های اجباری که باید تحویل این دخترک بدهد.
_ آره دارم میرم شهرستان ، پیش خانوادم زندگی تو تهران و دست تنها بچه بزرگ کردن سخته ، بابای بچه هم که حالا حالا ها کار داره و نمیتونه بیاد پیشمون ...
پگاه حرفش را تایید میکند و می گوید
_ اره حق با توئه وای من یکی که اصلا توانش رو در خودم نمیبینم دست تنها بچه بزرگ کنم ، به شهیار گفتم هر موقع خواستیم بچه دار شیم قبلش باید منو ببره لندن پیش خونوادم.
زنِ مقابلش بی آنکه بداند حرف هایش چقدر او را آتش میزند ادامه میدهد.
_ شهیارم میگه تو خودت فعلا بچه ای چخبره هنوز ، چند سال دیگه شاید بچه بیاریم ...
او قهقه میزند و دخترک با خودش فکر میکند ، پس چرا مرد نامردش به او نگفته بود این هارا؟
چرا اوی نوزده ساله را رها کرده بود تا تنها و در بدبختی بچه اش را به دنیا بیاورد !!
اشک هایی که میرفت رسوایش کند را سریع پس میزند و دخترش را که آرام کنارش خوابیده به آغوش میکشد ...
_ من برم دیگه دیرم میشه اتوبوس راه میوفته ، از قول من از حاجی و ریحانه خانم کلی تشکر کنید بهشون بگید حلالم کنن .
پگاه بی خبر از همه چیز با خنده باشه ای می گوید . و دخترک با عجله به طرف خروجی می رود ، چرا که اگر بیشتر می ماند هجوم خاطره های این خانه او را میکشت !
https://t.me/+jy2VLJd7npFhZmFk
شهیار "
ماشین را گوشه ی حیاط پارک میکند پیاده میشود ، هنوز هم شک داشت به تصویری که سر کوچه دیده بود !
یعنی امکان داشت بعد از ماه ها او را ببیند ؟ شاید هم توهم میزد !
وارد پذیرایی میشود و پگاه با خنده با استقبالش می آید
_ خسته نباشی عشقم
نگاه او اما به لیوان های چایی روی میز خیره می ماند
_ سلامت باشی ، مهمون داشتیم ، کسی اومده بود ؟
پگاه با شوقِ به یادآوری ثمر و بچه اش لب میزند
_ وای آره نمیدونی چه اتفاقی افتاد ، پیش پای تو ثمر اینجا بود باورت میشه بچه به بغل بود ! یه دختر ناز و خوشگل داره ... من اصلا نمیدونم کی ازدواج کرد کی بچه دار شد ...
او می گوید و نمی داند چه زلزله ای در وجودِ مرد مقابلش به پا میکند هر کلمه اش .
ثمر ...
بچه ، آن کاغد سونوگرافی که چند ماه پیش در خانه ی مشترکشان پیدا کرده بود ؟
همه و همه در سرش چرخ میخورد و پاهایش توان ایستادن ندارند
_ آها راستی گفت اومده خداحافظی، داره میره شهرستان پیش خونواده اش !
لحظه ای به گوش هایش شک میکند ، شوکه و بهت زده به دهان زن نگاه میکند
_ گفت میره پیش خونواده اش ؟
او که تایید می کند ، نمیداند چطور خودش را به ماشینش می رساند و استارت میزند .
دخترک حتما قصد خودکشی داشت که میخواست برگردد پیش خونواده ای که به خونش تشنه بودند !
پدر و برادرانش قطعا با دیدن او کار ناتمامشان را تمام میکردند... و می کشتنش !
پشیمان است خدا را صدبار صدا میزند تا پیش از اتفاقی دخترک را پیدا کند اما انگار خدا هم قصد دارد او را تنبیه کند که ...
ادامه پارت 👇🏻
https://t.me/+jy2VLJd7npFhZmFk
https://t.me/+jy2VLJd7npFhZmFk
https://t.me/+jy2VLJd7npFhZmFk
https://t.me/+jy2VLJd7npFhZmFk
شهیـــار نکیسا❤️🔥
پسر همه فن حریف اما دختر بازِ حاج شهروز نکیسا، که هیچ جوره از لاس های شبونه اش جدا نمیشد حالا زن گرفته ! دختر ترگل ورگل و معصومی که هیچ کس نمی شناسه کیه و چطور یک شبه زن پسر حاجی شده! اما همین دختر جوری از پسر نکیساها دلبری میکنه و پاش رو از مهمونیای شبونه قطع میکنه که شهیار خان یک شب بدون اون طاقت نیاره و هر شب اونو میخ تنش کنه اما یه اتفاق باعث میشه اون ماه ها دلبرکش رو گم کنه و وقتی پیداش میکنه که ...
https://t.me/+jy2VLJd7npFhZmFk
https://t.me/+jy2VLJd7npFhZmFk
#پارتواقعیرمانکپیممنوع❌
❤ 1
15200
Choose a Different Plan
Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.