cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

مشاركات الإعلانات
230
المشتركون
لا توجد بيانات24 ساعات
+57 أيام
-530 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

نرمه بارونه.
إظهار الكل...
Photo unavailableShow in Telegram
ابراهیم اکبری‌دیزگاه.
إظهار الكل...
با خودم فکر می‌کنم چقدر با این پیرمرد مخروبۀ چرکی که تمام جل‌وپلاسش درون کیسه همراهش جمع شده و معلوم نیست از خستگی ولو شده روی پله‌های مترو یا عمل بالا فرق دارم؟ من چرا و چطور نباید این‌گونه باشم یا بشوم؟
إظهار الكل...
البته ننوشتم، خاطره تعریف کردم.
إظهار الكل...
قرار بود ننویسم. عهد شکستم.
إظهار الكل...
روز و شبم رو دیگه تشخیص نمی‌دم. سمیر قنطار توو خاطراتش می‌گه شکنجه‌م که می‌دادن خیلی ازم خون می‌رفت، از اتاق شکنجه می‌بردنم بهداری، بهم یک واحد خون تزریق می‌کردن که نمیرم و دوباره مستقیم برم می‌گردوندن برای شکنجه و تکرار مداوم این روند. خواب من هم به همین شرایط رسیده این مدت. می‌خوابم که نمیرم فقط.
إظهار الكل...
جز با سکوت چه‌طور می‌شه از گنگی گفت؟
إظهار الكل...
منت می‌ذارید برای مادربزرگم فاتحه‌ای قرائت کنید.
إظهار الكل...
قهوه‌خانۀ پشتِ چاهِ حَج میرزا هوای گرم ظهر تابستان وقتی از لابلای دالان‌های بازار حاشیه نقشِ جهان رد می‌شوی ترکیبی از سرما و گرما را احساس می‌کنی. داشتیم راستۀ روبروی عالی‌قاپو را طی می‌کردیم. هر چند قدم یک‌بار، از میان هلالی‌شکل‌هایی که بین حجره‌ها قرار داشتند و راهروی اتصال میدان و بازار حاشیه‌ای بودند، نور و گرما می‌پاشید به حجره‌دارها و مشتری‌ها و مسافرها. از شدت گرما فرار می‌کردیم تا شاید خنکای مطبوع کولرگازی‌ حجره‌های خاتم‌کاری و مس‌فروشی و دکوری‌‌فروشی‌ها اندکی به کمک‌مان بیاید. باید تا موازات بازار قیصریه پیش می‌رفتیم. حتی اگر تابلو هم داشت، همهمه بازار و شلوغی مسیر نمی‌گذاشت پیدایش کنیم. دست به دامان تکنولوژی، موبایل را پیش رو گرفتیم و سر پیچ معهود به راست پیچیدیم. یک راست دیگر باید می‌رفتیم تا برسیم به کوچه «چاه حَج میرزا». هرچند چاه حج میرزا فرعی دوم محسوب می‌شد اما هنوز پر بود از مغازه‌های مختلف. ناکهان در آن گرما و بدون وجود کولر، خنکی نشست به جانمان. لباس‌فروشی و اسباب‌بازی فروشی کنارش را هم رد کردیم تا رسیدیم به یک دالان واقعی. یکی دو پله از ارتفاع کوچه اصلی پایین‌تر بود. سیبیل به سیبیل آدم ایستاده بود. آدم‌هایی که از ریختشان پیدا بود مسافرند. چسبیده بودند دو طرف دالان و راهروی باریکی میان خودشان باز کرده بودند. پیرمرد خوش لهجۀ اصفهانی نشسته بپد روی صندلی چوبی و کاغذ به دست نوبت می‌داد. تعبیر رستوران برای آن غذاخوری بازمانده از دل تاریخ، کمی قرتی به‌نظر می‌رسد. هرچند که من نمی‌خواهم در مورد آن غذاخوری حرف بزنم. دقیقا روبروی غذاخوری حج میرزا، پشت آن دالان نمور، یک قهوه‌خانه بود. قجری. میزهای چوبی. با سفره‌های قلمکار ریز و درشتی که پهن شده بود روی میزها و روی آن هم شیشه قرار داشت. برعکس غذاخوری، بیشتر مردهای مجرد توی قهوه‌خانه را جوان‌ها و پیرمردهای اصفهانی تشکیل می‌دادند. لهجه و لباس‌ها داد می‌زد. آن‌طرف‌تر اما، همان‌جایی که نگذاشتند ما بنشینیم چون فضای خانوادگی بود دو خانواده نشسته بودند. مرد، زن و فرزندان. تمام سقف و دیوارها پر بود از زینت‌آلات. از رادیوهای ذغالی گرفته تا میل باستانی و تپانچه و تلویزیون هشت اینچ و سینی قاشق‌های زنگ‌زده توی چمدان مخمل قرمزی که عینش رو مادرم توی سرجهازش داشت و تا همین پارسال پری‌سال هرازچندگاهی می‌آوردیمش پایین به تماشا. یک تپانچه دیگر و لوسترهای زهواردرفته و غبار گرفته. بعضی آویزان از سقف، بعضی تکیه داده به دیوار. سینی مسی رنگ رفته و حاشیۀ فلزی آینه‌ای که دیگر نور نمی‌تاباند و آینه نداشت و اصلا چرا باید به آن قاب تاریک همچنان بگوییم آینه؟ کنار ترش نوشته بود وقت پذیرایی ۳۰ دقیقه. اتراق ۳۰ دقیقه‌ای برای آن قهوه‌خانه خیلی کم بود. اصلا توی نیم ساعت می‌شود ذغال را گیراند و چایی هم خورد؟ پشت نیم‌کت‌های چوبی را رویه پشتی پوشانده بود. پستی و بلندی زمین زیر پا احساس می‌شد. هنوز چایی‌مان را مزه‌مزه نکرده بودیم که ناممان را صدا زدند. بی‌حرمتی به چای است نیمه رها کردن. نرفتیم. داشتم نظربازی می‌کردم با کافه. چشم که گرداندم دیدم توی شیشه قلیان مرد قهوه‌چی یکی از عروسک‌های باب اسفنجی خودنمایی می‌کند. پاتریک بود. با هر قل شکم بزرگش تکان‌تکان می‌خورد. پسر کناردستی‌ام که به‌نظر می‌رسید شاگرد یکی از حجره‌ها باشد و خوب مرد قهوه‌چی را بشناسد، بدون حساب کتاب دستی به شانه صاحب مغازه گذاشت و دمت گرمی گفت و رفت. زن خانواده روبرویی داشت بدون توجه به هرآنچه می‌گذشت دود می‌داد بیرون. پدر هم پاتریک را به پسرش نشان می‌داد. چای که تمام شد زدیم بیرون. ده دقیقه هم نشد. درِ پشتی داشت. به حیاطی باز می‌شد که پیرمرد نوبت‌زن نشسته بود. تیغ تیز آفتاب حرارت آسفالت حیاط را تحمل نکردنی می‌کرد. حیاط که چه عرض کنم. گرداگرد محیط باز را خانه‌های آجری مخروبه گرفته بود. بوی نا تا مغز استخوان آدم می‌رسید. شیر مرغ تا جان آدمی‌زاد به معنای واقعی. تیروتخته کهنه. دروپنجره مانده. دو چرخ خیاطی آفتاب‌زده و رنگ‌رفته و غبار گرفته روی یک سکوی بلند. زمین به آسفالت می‌خورد. پر از پستی و بلندی. ایزوگام داشت از سقف خانه‌های مخروبه پایین می‌ریخت که نشان می‌داد خیلی هم عمر ندارند این ویرانه‌ها. تشت و دیگ و هرآنچه برای آشپزی به کار می‌رود در منتها الیه پشتی حیاط خودنمایی می‌کرد. چاه حج میرزا را چاه حَج میرزا گفته بودند چون یک نفر که حَج میرزا نام داشته در دوره صفوی در حاشیه میدان نقش جهان چاهی حفر کرده که صیفی‌کاری‌های اطراف و نیز آب مورد نیاز ساخت‌وساز میدان شاهی را تامین کند. هنوز هست چاه. آب هم دارد اما دیگر برداشت نمی‌شود. «نه صیفی مونده، نه شاهی، نه ساخت‌وسازی.» این‌ها را مرد قهوه‌چی برای پدرِ پسر تعریف کرد. از دالان ورودی که خارج شدیم بوی چاهِ گرفته، دماغ‌مان را پر می‌کرد. نم داشت و بوی نا می‌داد.
إظهار الكل...
علی‌رغم نقدهای درست آقای آبنوس، رمان خوبی بود به‌نظرم. بخونید.
إظهار الكل...
اختر خطة مختلفة

تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.